آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

مادر دیروز

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۲:۲۰ ق.ظ

مادربزرگم را دوست دارم از همان کودکی از همان آغاز راه رفتن

از همان آغازی که با صبر دستهای کودکی مان را میگرفت تا راه رفتن را بیاموزیم و ما آنقدر مشتاق بودیم که دویدن را آموختیم

به خانه مادربزرگ که میرسیدیم صدای خنده مان به آسمان میرسید و یکسره دور حوض حیاط خانه میدویدیم او هم با لذتی وصف ناشدنی قد کشیدن ما را میدید و عاقبت بخیری مان را آرزو میکرد

انگار تنها خانه مادر بزرگ بود که هر شیطنتی مجاز میشد از خط کشیدن بر دیوارها و شکستن کوزه گلدان ها...تا کثیف شدن و نجس شدن فرش های خانه توسط نوه های نوپای مادربزرگ

در این خانه هیچ کس هیچ نگرانی نداشت و هر خرابکاری که میشد با قلب بخشنده مادربزرگ و همت بزرگترها جبران میشد

اصلا خانه او تکه ای از بهشت بود

یادش بخیر بزرگتر هم که شدیم خانه مادربزرگ محل شب نشینی ما با دیگر بچه ها بود و همگی شب را در کنار مادربزرگ  تا صبح با خنده و خاطره میگذراندیم و صبح که میشد با عطر نان بربری و چای تازه دم که نه با عطر محبت ها وقربان صدقه رفتن های او  بیدارمیشدیم و باز افسوس میخوردیم که خواب مانده ایم و او با این بدن نحیفش نان امروز صبح را هم خودش گرفته... .

یادم می آید که این مادربزرگ مهربان کم کم شد محرم اسرار و دلتنگی هامان... .

گاهی امروز با خودم میگویم مگر روح و جان او چقدر تحمل داشت که همه دردهایشان را گذاشتند برای او... .

گذشت و گذشت و گردپیری را کم کم بر موها و دستانش دیدیم و به روی خود نیاوردیم بازهم مهمانش شدیم و او نیز چون گذشته میزبانمان... .

اما گذشت و امروز شاهد روزهایی هستیم که به خوابمان هم نمی آمد

امروز مادربزرگی داریم با بدنی رنجور و پیر که گرد این پیری به ذهن زیبایش هم رسیده است...

امروز او دیگر ما را نمیشناسد دنیای ما را هم نمی شناسد

ما را میبیند و فقط لبخند میزند...لبخند میزند به تمام گذشته ای که بینمان بوده لبخند میزند به این دنیایی که دیگر او را نمیخواهد

لبخند میزند به ابزار مدرنی که اورا میپوشانند تا مبادا جایی را ناپاک کند و لبخند میزند به کودکان دیروزش که امروز او را کودک خطاب میکنند و دیگر او را نمیخواهند

بی جهت نیست که خداوند انقدر بر پپری بزرگانمان تاکید کرده و فرموده است که در عهد پیری بالهای تواضع و مهربانی ات را بر آنها بگستران تا مبادا رنجشی از تو پیدا کنند و مباد که گذشته ات را از یاد ببری....

رنجم میدهد...

رنجم میدهد دنیاییکه مادربزرگم آن را فراموش کرده و کودکانه در آن به  انتظار مرگ نشسته است


پ ن. این یک حکایت شخصی نیست حکایت تمامی پدربزرگها و مادربزرگهایی است که اینگونه اند و در اطرافمان میبینیم

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۱/۰۱/۱۲
  • ۴۳۳ نمایش

حکایت زندگی

نظرات (۱۰)

راست میگین ... این حکایت شخصی نیست ! حکایت همه پدربزرگ ها و مادربزرگهایی که حتی اگر تلاش کرده باشیم قدرشونو بدونیم .. بازم بعد از رفتنشون دریغ و حسرت داریم ... "به کودکان دیروزش که امروز او را کودک خطاب میکنند و دیگر او را نمیخواهند" این هم حکایت دردناک درد مشترکیه که کمابیش وقتی روزهای رنجوری و ناتوانی پدربزرگ ها و مادربزرگ ها زیاد میشه اتفاق می افته ... خدا سایه پدربزرگ ها و مادربزرگ ها رو حفظ کنه که حقه که میگن اونا برکت خونه هان
  • مامان محمدین
  • چقدر دلم گرفت.............. الان دلم میخواد برم تو رختخواب و زارررررررر بزنم یه جوری که بچه ها نبینن!
    سلام عزیزم چه حس و حال قشنگی دارد خانه یمادربزرگت. و این انتظار دردناک است. یک فروردین شب با خانوادم رفتیم خونه مادربزرگ مادرم و وقتی تبریک گفتیم با تعجب گفت : مگه فردا عید نیست؟ و ما به هم نگاه کردیم و در دلمان گفتیم: یعنی هیچکدام از شش فرزندش و از 30 نوه اش و از تعدادی از نتیجه هایش حتی تلفن هم به او نزدن و فهمیدم به سرعت در انتظار مـرگ است
    آآآآآآآآخ با خوندن متنت آتش گرفتم کاش قدر دانشون باشیم ...
    غمی چشمامو تُنگ آب کردهدلم رو ماهی‌ای بی‌تاب کرد‌هچقدر این تاقچه دلگیره وقتیاجل مادربزرگ و قاب کرده
    چقدر چهره مهربونی دارن منم از کل خونه مادربزرگم علمک گاز رو یادمه که می رفتم بالاش تا قدم برسه و زنگ خونه شون رو خودم بزنمخدا این برکت ها برای خانواده ها حفظ کنه
    واقعا درسته البته همه مادربزرگا اینقدر مهربون نیستن!!!
    سلام... اری حکایت همه ی مادر بزرگ های سرزمین من است... خدا حفظشون کنه... دعایم کن در پناه خدا
    واقعا داشتن پدربزرگ ومادربزرگ بزرگترین نعمت توی زندگیه, اگه مهربونتروصبورتراز بقیه باشه که دیگه نهایت نعمته, یادمه ازوقتی کوچیک بودیم پدرم به ما اینجوری یادداده بودکه هرجا احساس ناراحتی کردیم نگران بودیم نیازبه همزبونی غیرازپدرومادرداشتیم ,حرف نزده ای داشتیم یاحتی کلید خونه همراهمون نبود یا... خودمون روبه منزل مادربزرگم برسونیم والان هم که 3بچه دارم وسی سالم تموم شده هنوزبه برکت وجد مادربزرگم امنترین جابرای خودم رو اونجامیدونم دروقت دلتنگی یا خستگی. خداهمه پدربزرگ ومادربزرگها روحفظ کنه وانهایی روکه درقیدحیات نیستن بیامرزه.
    این ژستت یاد تمام اون روزها رو برام زنده کردو چه خوش ایامی بودبی دغدغه و بدون هیچ نگرانیژر از شور و هیجانخدا زنده نگه داره همه مامان بزرگ ها رومامان بزرگ من هنوز سنی نداره و وقتی می بینمش تموم وجودم ژر از عطر بهار میشهمی بوسمت عزیزم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی