منٍٍِ برگ ریزان
دیروز که داشتیم توی پارک قدم میزدیم به هر برگ زردی که میرسیدیم نورا برش میداشت و میانداخت روی سرش
پاییز که میرسه حس میکنم آدمها هم کمی متفکرتر میشن ،شاعر میشن و گاهی هم فیلسوف میشن
پاییز درسهای خیلی بزرگی برام داره، پاییز به من یاد که خودم رو برانداز کنم و برگهای زرد شده وجودم رو به دست باد بسپرم و حواسم باشه که برای پرشدن و غنی شدن باید یه لحظه هایی هم خالی شد و سبک..
دارم به این روزهای خودم فکر میکنم
روزهایی که پر از لحظه های بزرگ شدن و قد کشیدنه
محمد حسین که پر از سواله و تشنه فهمیدن و من و پدرش که براش تبدیل به اسطوره شدیم
به تمام حرفها نگاهها و دیدگاه های ما دقت میکنه
گاهی خوشحال میشم به خاطر تمام خوبی هاش و گاهی غمگین میشم از اشتباهاتی که تو وجودمون هست و مثل آیینه داره بهمون نشون میده
پسرم داره بزرگ میشه اما من همچنان اون رو غرق بوسه میکنم و براش کلی شعر و لالایی میخونم...و اونم...خوشحاله
یادمه تا دوماه قبل از به دنیا اومدن حسین که سرکار میرفتم، انقدر کار کردن تو دنیای نانو برام جالب شده بود که قرار شد سرم که خلوت تر شد با کمک همسرم مقاله هم بنویسیم
اما این روزها من دو تا نانوی پر از انرژی دارم که هر لحظه قسمتی از انرژی وجودیشون در حال آزاد شدنه و این تمام اون چیزیه که این روزهای من رو قشنگ کرده و بهم آرامش میده
پ.ن: پاییز که از راه میرسه بالکن ما پراز پرنده هایی میشه که شوق سیراب شدن رو دارند و محمدحسین هم این روزها اون ها رو با خورده نونها و خورده برنجها و یک کاسه آب مهمون میکنه پسرم حواسش به مورچه ها و گل ها هم هست که مبادا آسیبی ببیند پسرم یادگرفته که زباله های خشک و تر رو جدا کنه، و چه تو خونه و چه بیرون از خونه مراقبه که آب رو هدر نده، توی مدرسه و با دوست هاش هم داره دنیای جدیدی رو تجربه میکنه ...قهر و آشتی و گذشت و گذشت...پسرم داره این روزها گذشت رو تمرین میکنه...پسرم دوست داره که با کره زمین و اهالی اش مهربون تر باشه