آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

خاطرات

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ ب.ظ

یکی از دوستهام که هم رشته ای هم بودیم الان داره دکترا میخونه تو همون دانشگاه خودمون ، توی تبریز سرد

یه عکس از خودش گذاشته بود تو ف بوک که تو حیاط خوابگاه بود، کنار یه عالمه برف  خلاصه عکسش من رو برد به سالهای قبل

دلم خواست یک لحظه هم که شده برگردم و یا نه چند روزی رو از زندگی ام مرخصی بگیرم و کوله بارم رو ببندم و تنهایی برم تبریز...برم خوابگاه...برم پیش تمام خاطرات گذشته ام

اما تصورش هم غیر ممکنه...منی که ازین اتاق به اون اتاق که میرم چهارتا پای کوچولو هم ریز ریز دنبالم میاد حالا تنهایی کجا میتونم برم ؟

یادمه هربار که میخوستیم بریم تبریز، نیم ساعت قبل از حرکتمون همگی تو ترمینال حاضر میشدیم و برای خانواده هامون دلتنگی میکردیم که دوباره وقت رفتن رسید...یادمه پدر یکی از بچه ها بهمون گفت قدر این روزهاتون رو بدونین یه سالهایی میرسه که حسرت این روزها رو میخورین، دوستم به پدرش گفت مطمئنم که حرفتون یه شوخی بیشتر نیست

اما همون دوستم الان استرالیا ست و همین چند روز پیش که باهاش حرف میزدم میگفت حسرت اون سالها و روزهای با هم بودنمون رو دارم...چقدر هممون دور و تنها شدیم

سالهاییکه هیچ مسئولیتی نبود به جز درس خوندن

سالهاییکه که اوج مستقل بودنمون بود و پخته شدن...

یادمه هربار که میرسیدیم تبریز هنوز سپیده نزده بود و انقدر هوا سرد بود که تا وقتی که میرسیدیم به خوابگاه، دستها و پاهامون از سرما سر میشد

یادمه یه بار توی راه پلیس اتوبوسمون رو گرفت و گفت بار قاچاق داره و ما رو ساعت دو نیمه شب تو یه قهوه خونه وسط راه پیاده کرد و ما انقدر ایستادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد که ما رو سوار کنه اما چه سوار شدنی، تا خود صبح تو اتوبوس ایستادیم و از سرما لرزیدیم

اما هر بار که میرسیدیم انقدر با بچه ها خوشحال بودیم که سختی ها دوباره از یادمون میرفت و هیچ وقت شب  یلدای سال هشتاد و یک رو فراموش نمیکنم

قرار بود که اون روز، روز عقد ما باشه...

روز قبلش من راهی تهران شدم و فردای روز عقد هم به خاطر امتحان راهی تبریز...

وقتی رسیدم تبریز دیدم که تمام بچه ها برام جشن گرفتن و به خاطر من که نبودم جشن شب یلدا رو هم، همون شب برگزار کردن

وقتی هم که موقع تفال به حافظ رسید ، قسمت من شعری بود که اسم همسرم هم توش بود:

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

....

سالهای زندگی در حال گذره  و با گذشتش  هم تبدیل به خاطره میشه

اما یاد آوری تمام این خاطرات که هیچ وقت تکرار نمیشه، من رو فقط دلتنگ تر و دلتنگ تر میکنه

دلتنگی های آدمی را 

 باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره

 نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی .... به اشکی ناریخته می ماند


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۲/۰۹/۲۷
  • ۳۹۲ نمایش

حکایت زندگی

نظرات (۹)

سلااااااااااام من مرده عکس بالای وبلاگتم. جون من برام ایمیلش کن. جون من. کار من و تو از یاداوری خاطرات گذشته!!!! منو تو داریم با این دوتا جوجوهامون خاطره میسازیم!!!!!!! با عشق ب اونا. یاد ایامی......
پاسخ:
سلام...ممنون...شما؟
ما را بردی به گذشته های دور فروغ جان... اما الان اگه حتی امکانش برات فراهم بشه و چند روزی بری تبریز، باز هم گذشته تکرار نمی شه. تبریز و دوران دانشگاه با آدماش بود که خاطره شد. اما الان اون آدما هرکدوم یه طرفن.
خاطرات شیرین دانشگاه از ذهن من هم هیچ وقت پاک نمیشه. گاهی خوابش رو میبینم گاهی تو بیداری میرم تو اون روزا و تلخ ترین بخش مرور خاطرات رسیدن به دوستانیه که مهاجر شدن و سر از گوشه و کنار دنیا دراوردن!
پاسخ:
دقیقااااااااااااا
  • مامان پرى
  • یه چیز بگم شبیه تجربه ى شما سال هشتاد و چهار شب انتخابات وقتى کار به مرحله ى دوم کشید بین آقاى رفسنجانى و احمدى نژاد ، برادرم که خیلى دست به تفال بود سر شب اوایل شمارش تفال زد و یه شعرى اومد که اسم محمود توش بود ما اون موقع کلى خندیدیم و چون مطمئن بودیم به تفال هاى داداشم میدونستیم فردا کى رئیس جمهور میشه
    پاسخ:
    یادمه ما هم تو اون مرحله بهش رای دادیم که ای کااااااااااش....
  • وحیده مامان پارسا
  • وای نگو که آدم دلش پر میکشه به اون سالها.... حیف که آدم قدر اون لحظه هایی که توش هست رو نمی دونه...وقتی به خودش میاد که سالها گذشته
    پاسخ:
    و ای کاش یاد بگیریم که قدر لحظه هامون رو بدونیم
  • آخرین حضور
  • سلامدوست داشتم من هم از این تجربه ها و خاطرات داشتم اما خاطرات گذشته ی خودم هم با اینکه با خاطرات شما خیلی متفاوت است اما دوستشان دارم ...اگر خاطرات گذشته نبودن  تلخی ها و شیرینی های زمان حالمان برایمان سخت تر میشد ...زندگی همیشه به کامتان شیرین باد ..
    salam. shoam to sahand dars khondid? va on aks ehyanan aks Maryam to khabgah dar doreh doctora nist? manam delam baraye khaterat khabgah tang shodeh, kheili ama ejalatan rah bazgashti joz moror khaterat be sorat majazi nist! Khoda bacheh hatono baraton hefz koneh, kanon khanevadaton garm Dar panah hagh
    پاسخ:
    بله...شما؟
    سلام دوستمچقدر خاطراتت و شرایط زندگی کنونیت مثل منه . منم سالهای 76 تا 80 دانشجو بودم تهران و چقدر خاطره های خوب دارم از خوابگاه ... منم الان مادر دوتا بچه هستم و دلتنگ اون روزای دور ...
  • زینب سادات
  • الهی په خاطرات شیرینی حافظ هم که همیشه کارش درسته. خدایش بیامرزد.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی