شش
حرفهای مشترکمون کم کم داره زیادتر میشه
کنارم میشینی و برات خیار پوست میگیرم، عطر خیار که به صورتت میخوره از فواید خیار برام حرف میزنی
بعد از کلاسم دوتایی با هم میریم زیارت یه امام زاده خوب
بهت میگم چه دعایی کردی؟بهم میگی دعا کردم که مامان منیر تو بهشت یه عاله خوراکی خوشمزه بخوره و منم یه ماشین جدید بخرم
هنوز هم عاشق ماشینی و من آرزو میکنم که ای کاش مثل خیلی از جاهای دنیا ما هم اسباب بازی خونه و ماشین خونه داشتیم و تو تا دلت میخواست ماشین قرض میگرفتی و یه دل سیر باهاشون بازی میکردی...
اگه اغراق نکنم روزی یک لطیفه جدید میسازی و تحویل من و پدرت میدی و ما هم برات از شدت خنده ، دل ضعفه میریم
این روزها وقتی چیزی رو انتخاب میکنی که به سلیقه من نیست میایی پیشم و با کلی مهربونی و دلیل های ریز و درشت قانعم میکنی تا از دلم در بیاری که مبادا من ناراحت شده باشم...
بعضی شبها میای زیر نور ماه و از روی هلال ماه حدس میزنی که مثلا امروز روز چندمه؟ ستاره ها رو برام میشمری و اطلاعات سیاره ها رو هم تا حدودی داری
گوگل کروم رو باز میکنی و برای خودت مینویسی و سرچ میکنی و اینجوریه که مطلع میشی...
مثلا میدونی که الان خورشید چهار و نیم میلیارد سالشه و یازده میلیارد سالش که بشه اول یه غول سرخ میشه و بعد هم کم کم نورش رو از دست میده و بهش میگن کوتوله سفید...
تو با تمام این واژه ها این روزها داری زندگی میکنی و این منم که از اندیشه های تو دارم لذت میبرم
تولدت مبارک پسر بهاری من....