رویا
من دنیای بچه ها را دوست دارم...دنیایی شاد و رنگی، بی هیچ غصه ای و نکته ای
یک بار که محمدحسین با ماشین کوچکش، طول و عرض خانه را برای دهمین بار وجب میکرد رفتم کنار دستش و گفتم دنیای تو چه رنگی است محمد حسین...خسته نشدی؟
لبخندی زد و خیلی جدی گفت دنیای من اینه که راننده این ماشین منم و خانم معلمم هم کنار دستم نشسته و بچه های کلاس هم عقب ماشین نشسته اند و ما داریم با هم حسابی گردش می کنیم
من هم برایش کلی ذوق کردم و خواستم که مرا هم گاهی با خودش به گردش ببرد
حالا خیلی وقتها هم که نورا حال و هوای خودش را دارد و تنها بایک اسباب بازی دقایق زیادی را سرگرم میشود محمدحسین، شگفت زده، می آید کنار دستم و میگوید مامان فروغ، به نظرت دنیای نورا چه رنگیه؟
بعد هم با هم مینشینیم و کلی تفسیر میکنیم و میخندیم و خواهرش هم با چشمان گردش نگاهمان میکند و باز هم سرگرم دنیای خودش میشود
بی شک این دنیای شاد و رنگی حق تمام بچه هاست
اما خیلی وقتها هم هست که این دنیا آنقدر ها هم رویایی و رنگی نیست
مثل آن کودکی که تمام رویای رنگی اش آنست که پدر و مادرش را یک لحظه با هم مهربان ببیند
مثل آن کودکی که در کوچه پس کوچه های شهر ما قدم میزند واز وقتی که چشم هایش را باز کرده، کار کرده است و شبها آنقدر خسته است که دیگر رویایی ندارد
مثل آن کودک گرسنه سیاه پوست که میشود تمام دنده هایش را شمرد و تمام رویایش میشود یک لقمه نان
مثل آن کودک اوتیسم در نیویورک که پدر و مادرش، مخفیانه او رادر قفس نگه داری میکردند و به راحتی فراموش کردند که او هم انسان است و کودکی است که رویاهای خودش را دارد
و مثل کودکان جنگ
و مثل کودکان غزه که روز و شب را در کابوس بمب و مرگ و تنهایی به سر میبرند
کاش میدانستم که آنها این روزها را با کدامین رویا نفس میکشند؟؟؟
پ.ن:چقدر این رمضان غم داشت...کاش عید آن پایان غمهایش باشد