Dream land
رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه
این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است
اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)
که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد
این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود
راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد
فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود
ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند
دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم
یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم
امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان شاهد بودیم...
راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...
وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد...
علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان
یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم
سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم
اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم
انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام
اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...