آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

قضاوت

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ

صدای زنگ خانه در این ساعت از روز یعنی که پسرم از مدرسه برگشته...

در را باز کردم و طبق قول و قرار همیشگی مان که از همان پایین پله ها  آرام آرام، بالا میآید برایش شعر خواندم و قربان صدقه اش رفتم او هم طبق معمول ریز ریز میخندد تا به من برسد..به من و نورا

مراسم استقبالمان که تمام شد  آمده کنار دستم و می گوید: مامان، توی مدرسه که هستم بعضی وقتها خیلی دلم برایت تنگ میشود، از صبح تا ظهر که من خونه نیستم شما چه احساسی داری؟

انگار که شخص سومی این سوال را از من کرده باشد، به هیجان آمدم و آمدم که بگویم وقتی که تو میروی میتوانم برنامه های صبحگاهی مورد علاقه ام راببینم و دیگر مجبور نیستم به خاطر همراهی ات برنامه های کودک را تماشا کنم..آمدم بگویم وقتی تو میروی نورا هم کمی آرامتر میشود و کش و قوس هایمان کمتر میشود و بیشتر اوقات او کار خودش را میکند و من هم کار خودم را...آمدم بگویم وقتی تو نیستی و نورا هم خواب است من میروم سراغ کتابهای نخوانده و منتظر خواندنم و با کلی تمرکز به کارهایم میرسم...

آمدم بگویم...

اما چشمهای قل قلی و خسته اش را که دیدم به خودم  آمدم و گفتم: وقتی که نیستی خانه مان سوت و کور میشود و جای خالی ات، را هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند پر کند، و من هم دلم برایت خیلی خیلی تنگ میشود

راستِ راست، حق و حقیقت...


پ.ن: محمد حسین چند ماهی بود که این کفشها را نشان کرده بود و برای داشتنش خیلی مصر بود، هر وقت این مدل کفشها را پای بچه ای میدیدم ، سلیقه پدر و مادرش را توی دلم مذمت میکردم و دلم به حال بچه میسوخت و حالا پسرک من این کفشها را با شلوار لی می پوشد و قدر یک دنیا ذوق میکند

هر وقت خواستی در باره ام قضاوت کنی اول کفشهایم را بپوش وبه جای من راه برو....همین

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۷/۲۶
  • ۶۵۳ نمایش

مادرانه

محمدحسین

نظرات (۱۰)

  • مامان صالح
  • سلام
    الهی که همیشه سالم و شاد باشند نور چشمانتون. مبارک محمد حسین جان باشه کفشهای سفید و مردونه اش .انشالا کفشهای دامادیش .اتفاقا من هم این جمله را چند وقت پیش خوندم وقتی میخوای در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنی اول با کفشهای او کمی راه برو ...بعضی جمله ها خیلی آدم رو تحت تاثیر قرار میده
    پاسخ:
    ممنونم نفیسه جون...هر چی دعای خیره برای شما عزیزم
    بله منم این جمله رو از جایی شنیده بودم
  • نرگس مامان طاها و تارا
  • فکر کنم خیلی خونه سوت و کور بشه...اما خداییش خیلی کیف میده.
    واقعا این موضوع در مورد مسائل تربیتی هم همینه،قضاوتهای الکی می کنیم که وااای چه پدر و مادری ...بعد می فهمی که وااای خدای من بیچاره پدر و مادر.
    پاسخ:
    دقیقا کیف میده...من گاهی هول هم میشم باور میکنی!!!!!
    باریکلا...مسایل تربیتی که جای خود داره
    هر وقت هر جایی صحبت از قضاوت میشه دلم خیلی می گیره.
    کاش در مورد هیچ چیزی زود قضاوت نکنیم.
    واقعا چه خوب نوشتی هر وقت خواستی در باره ام قضاوت کنی اول کفشهایم را بپوش وبه جای من راه برو
    پاسخ:
    کاش یاد بگیریم به جای قضاوت دیگران، اول خودمون رو قضاوت کنیم و به امور خودمون برسیم...اینکار انقدر ازمون وقت میگیره که به دیگران نمیرسه
  • مریم دایی جان!
  • سلام
    حدیث داریم از امام باقر(ع) که البته من خوندم که از امامان دیگه هم گفته شده.
    هر وقت کسی رو به خاطر کارش سرزنش کنی حتی در دلت، نمی میری مگر این که توی همون شرایط و موقعیت قرار بگیری و امتحان بشی.
    انگار خدا می گه گر تو بهتر می زنی بستان بزن!
    اولش فکر کردم کفشا بزرگونه ست اندازه ش!
    پاسخ:
    کفش شماره ۲۹ هستش
    چه حدیث قشنگی...مرسی

    سلام

    آخی عزیزم ... راستش باید بهت بگم که از عمق دل و جونت می نویسی ... هر وقت پستهات رو می خونم بدجوری به دلم میشینه ... خدا نگهدار بچه های گلت باشه ...

    پاسخ:
    شما لطف داری...خدا نگهدار تمامی بچه ها باشه انشالا
    اون نکته در مورد قضاوت خیلی قشنگ بود. ممنون
    من هم وقتی زهرا زود می خوابه ، هول میشم. دست و پام رو گم می کنم که حالا اول کدوم کار رو بکنم. بعد یهو می بینم نشستم بالای سر زهرا و زل زدم به قیافه نازش در خواب. 
    ظرافت نگاهت و فکرت خیلی خوبه.ممنون که منوقابل میدونی و گاهی بهم سرمیزنی ایدین
    سلام خانه نو مبارک!
    خیلی جالبه پسر منم دلش میخواد بدونه از صبح تا ظهر که نیست ما تو خونه چکار میکنیم !
    پاسخ:
    ممنون عزیزم
    پس این حس کنجکاوی همه گیره
    سلام
    خیلی خوب بود, مخصوصا اون کفشها:-)

    از جمله لحظه های خنده من و دخترم اینه که بهش میگم وقتی تو نیستی من کلی کارهامو انجام میدم,کسی نیست مدام حرف بزنه,لحظه ای سکوت کنه
    من اینارو میگم و اون حرص میخوره و دوتایی کلی میخندیم
    تازه بهش میگم تو اگه شوهر کنی من و بابا میتونیم دوتایی بریم سفر, همش میگه: مامان دلت میاد؟ بهش میگم:یعنی تو بعد از عروسیت هم میخوای آویزون من باشی؟ :-)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی