آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

پاییز

شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۱ ق.ظ

در چهار باغ، قدم  میزنم، تنهای تنها، به سنگفرش های خیابان نگاه میکنم، بادی  می آید و میرود زیر پوست برگهای به زمین نشسته، آنها هم پیچ می خورند و به هوا پرتاب میشوند

باد که تمام میشود، کمی  آنطرف تر برگ ریزان میشود

برگ ها دانه دانه ، زمین را فرش میکنند و زمین و آسمان هم میشود پر از زرد و نارنجی

دلم میخواهد بچه ها ببرم لای این برگها بنشانم و چیلیلک چیلیک ازشان عکس بگیرم

به خانه که میرسم یک قوری چای «به» دم میکنم

و به پاییز فکر میکنم که آنهم فصلی از زندگی است

تولد سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم

با خودم فکر میکردم که مادرم، بیست هایش را تمام کرد

با خودم می گفتم که این سی سالگی چقدر زود و بی مقدمه آمد

و حالا مادرم پنجاه را هم به نیمه رسانده

خیلی ها را میبینم که از میانه سال شدن و پیری هراس دارند

و از دانه دانه موهای سپید و چین و چروکهایی که به صورتشان نقش بسته است

خیلی ها را دیده ام که به جنگ این چین و چروکها میرند و خوش ندارند که تعداد سالهای عمرشان را برای کسی بر ملا کنند

چند روز پیش  به مادرم گفتم که از آمدن شصت سالگی و  از گذر این ماهها و سالها نمیترسی؟

لبخندی زد و گفت اتفاقا این سالها هم شیرینی خودش را دارد، خودت که تجربه کنی حسش میکنی

دلم میخواهد من هم مثل تو باشم مثل تو که پیری را هم فصل شیرینی از زندگی میدانی

جایی خواندم:

بالا رفتن سن حتمی است 
اما اینکه روح تو پیر شود 
بستگی به خودت دارد 

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ 
ﻫﺮ ﻓﺼﻠﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﮐﺎﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺮﻗﺺ
ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﭽﺮﺥ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺑﺎ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺮﺳﯽ ﺑﻨﺸﯿﻦ
ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ بخوان 
ﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ

عکس: آذرماه هشتاد و هشت...تو هم فصل فصل، بزرگ میشوی



  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۳/۰۹/۰۸
  • ۴۷۰ نمایش

حکایت زندگی

محمدحسین

نظرات (۱۲)

خداحغظشون کنه مادر‌رو برای شما و شما رو برای ایشون ....
تو هم فصل فصل با سرعت بزرگ می شوی و بخشی از من را در دیرزوهایت رها می کنی
بی خیال............
پاسخ:
ه ی ی ی ی 
بی خیال....
سلام..دیریست که میشناسمتون.اما همچنان حس غریبی میکنم..خدا حفظش کنه.
پاسخ:
سلام حس خوبیه یا بد؟
  • مریم دایی جان!
  • سلام
    "فری" عمه منیر ازون آدم هاییه که هیچ وقت روم نشده بهش بگم چقدر دوست داشتم و دارم زندگیشو می نوشتم ....
    پاسخ:
    چقدر تو خوبی....
    صبر کن بچه هات به سن نوجوانی برسن اون موقع مصیبت نبود کتاب داستان و رمان نوجوان رو برا بچه ها حس میکنی...رمان ها و داستان های معدودی هم که وجود داره تقریبا همه شون خارجی هستن و با وجود اینکه بعضی هاشون جذابن اما متناسب با فرهنگ ومذهب یه نوجوان مسلمان ایرانی نیستن ....
    پاسخ:
    متاسفانه...
    زهرای عزیزم
    خدا مادر رو برای شما حفظ کنه وشما رو برا ی حسین و نورا ...
    کامنت قبلی هم برا پست قبل بود ...
    پاسخ:
    دلم لک زده که تند تند بنویسی بیام بخونم
    سلام عزیزم.عکس های پاییزیتون خیلی ناز بود.فدای نورای عزیزم برم من
    جونم امیر حسین هم که اینجاست.تو برگ ریزان پاییز 88 وقتی دو ساله بود.جووونم
    آیدین جون.من با هزار بدبختی تونستم ابزار مهاجرت رو نصب کنم.ولی فقط آرشیو آبان و آذر 93 رو منتقل می کنه .آدرسم هست.ببین؟؟؟؟؟؟چه کنم درست بشه؟نکنه چون مهر این وبلاگ رو ایجاد کردم اینطوریه؟جایی تنظیمات داره؟

    مرسی عزیزم.ولی مشکلم همچنان هست.آیدین میشه بهت یه زحمتی بدم؟نام کاربری و رمز عبور ها رو بهت بدم و تو این کار رو برام انجام بدی؟اگه وقتش رو داری و نرم افزار مهاجرت هم رو سیستمت هست یه خبری بهم بده.مرسی گلم

    آیدین جون سوالمو مطرح کردم.مرسی از راهنماییت

    سلام

    عکسها خیلی خوشگل بودند ... لذت بردم از همه ی این پستهای اخیر و عکسهای خوشگل بچه های نازت ... خدا حفظ کنه تو و همسرت رو برای این بچه های گل ... همه ی روزهاتون پر از شادی و نشاط ...

    پاسخ:
    ممنونم مهراوه جون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی