آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

ماهی کردن

سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

محمد حسین از همان اوان کودکی، در بیماری ها و دکتر رفتن ها همیشه همراه و همدلمان بوده و هست و از دو سالگی اش تا بحال، ما به یاد نمی آوریم که برای تزریق یک آمپول حتی اشکی ریخته باشد.

و نقطه عکس این برادر، خواهرش می باشد.

کافیست برای یک معاینه ساده به دکتر و یا مرکز بهداشت مراجعه کنیم.

آنقدر گریه و زاری میکند که صورتش غرق اشک میشود و کم کم صدایش هم میگیرد.

یک بار در خیابان که میرفتیم یک آقایی با کت و شلوار سفید دیدیم،

حسین جانمان گفت: به به آقای داماد 

و نورا هم گفت: وای این آقای دکتره ...الان میاد که منو ماهی کنه ( معاینه) و بعد هم پا را گذاشت به فرار.

آخرین باری که رفتیم آزمایشگاه سال قبل بود و آنقدر در حین خون گیری تقلا و گریه و زاری کرد که عرق آقای دکتر را در آورد و سر آخر هم به محض بیرون آمدن سرنگ،خودش لاستیک دور بازویش را باز کرد و این بار هم طبق معمول پا را گذاشت به فرار.

امسال هم یک آزمایش خون داشتند هر دویشان.

نمی دانستم با بی قراری نورا چطور کنار بیایم.

 به فکرم رسید که از مادرم خواهش کنم بیاید و ما به جای رفتن به آزمایشگاه، در خانه باشیم و مادرم،شخصا، از نورا خون بگیرد تا شاید نورا کمتر بی قراری کند که نشد.

از چند روز قبل، کم کم به نورا گفتیم که قرار است برویم آزمایشگاه.

صبح روز آزمایش  که شد، محمد حسین به من گفت که من یک پیشنهاد دارم و آنهم اینکه اول من خون بدهم و شما نورا را بیاورید تا مرا نگاه کند، این طوری حتما دیگر نمی ترسد.

ما هم همین کار را کردیم.

نوبت خودش که رسید، آقای دکتر از من خواست که او را روی تخت بخوابانیم که کنترل بیشتری داشته باشد، اما من از ایشان خواستم که خودم روی صندلی بنشینم و دخترم هم در آغوش من باشد.

ایشان هم قبول کردند و یک پشمک و یک مداد هم قبل از آوردن آمپول به نورا هدیه دادند.

لحظه تزریق هم صورتش را برگرداندیم به سمت برادرش, اما بالاخره سرنگ را دید و جالب اینجا بود که نه تنها گریه نکرد که لبخند زد و پر از احساس غرور شد و آخر کار هم به ما گفت که دیگر بزرگ شده و آمپول را دوست دارد.

اما در حین بیرون آمدن از آزمایشگاه به ما یاد آوری کرد که با وجود نترسیدن از آمپول، کماکان از ماهی کردن دکتر ها می ترسد.

و این بود ماجرای دختری، که یک شبه خیلی از ترس هایش را کنار میگذارد.


پ.ن:  برای تمام دوستان بلاگفایی و نوشته هایشان، دلمان خیلی خیلی تنگ شده.

امیدوارم مشکل بلاگفا زودتر حل شود تا وبلاگ دوستان عزیزمان پر از نوشته های قشنگ شود و بلاگفا هم بعد از راه اندازی دوباره، این سیستم دیکتاتوری اش را کنار بگذارد، و این عمل زشت فیلترینگ سرویسهای وبلاگ نویسی برتر را، که از ترس ترک کردن کاربرانش در پیش گرفته است، را کنار بگذارد.




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۲/۲۹
  • ۳۸۴ نمایش

محمدحسین

نورا

نظرات (۱۰)

  • مریم دایی جان
  • سلااااام
    منم می ترسم!!!اشک!تاسف!ناله!
    خیلی خیلی بامزه بود:)
    سلام
    پس یه مرحله خیلی مهمو پشت سر گذاشتین
    تبریک به شما و نورا خانم
    راستی وبلاگ جدید من اینه
    mashayekh.blog.ir
    پاسخ:
    تبریک
  • سیده ای که شفا گرفت
  • تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
    پاسخ:
    وجود نازکت آزرنده گزند مباد دوست خوبم
  • مامان محمدین
  • سلام.

    جانمممممممممممم دخترمون مررررد شده :))))))

    ما هم بیانی شدیم!!!
    پاسخ:
    تبریک
    فروغ جانم
    به سختی تونستم کامنت بذارم برات.من عاشق خودت و فرشته هاتم. چه خوب می کنی که می نویسی شون. خیلی وقتها از کلمه هات مادرانگی هام جون می گیرن. پرعشق باشی دوستم.
    پاسخ:
    ممنون نیلوفر جان.....

    سلام دوست عزیزم

    ماشالله به این گل دختر... ولی خداییش آزمایش خون و اینا حتی برای بزرگ ها هم کمی استرس داره ....

    من که مجبور شدم وبلاگ جدید درست کنم ...

    الان دیدم خانم مشایخ هم وبلاگ جدید درست کردند و برات کامنت گذاشتند ... خوشحال شدم که پیداشون کردم (: چون مونده بودم چه جوری بهشون ادرس وبلاگ جدیدم رو بدم ... ممنون که این مدت که بلاگفا خراب بود و نبودم به یادم بودی ...

    آفرین به نورا خانم
    مثل اینکه همه با این کار بلاگفا دارن اسباب کشی می کنن.
    ولی من حوصله اسباب کشی ندارم. منتظرم ببینم کی می خواد درست بشه...!!!

    وای وای وای ماشالله دختر گلی یه دسته گله ماشالله.ولی چه زیبا بر ترسش غالب شد.من هنوز تا این سن هل رو هیچ آزمایش خونی نبردم!!!!!!!!!!!

    ولی بازم از ماهی کردن می ترسه ایییییییییییی جاااااااااااااااااان نورای نازم

    منم  دلم برای ویلاگم تنگ شده.چه وضعیه آخه؟

    من از اون بچه هایی بودم که با دکتر و آمپول مشکلی ندارن.

    یعنی چی شده یه شبه نورا ترسشو گذاشته کنار؟!!!!!!!!

    من از عنکبوت خیلی می ترسم.از بچگی می ترسیدم.حتی از این بچه عنکبوت ریزا هم خیلی می ترسم. کاش نورا جان یه راهکار عملی برای رها شدن سریع از ترس ارایه می دادن برای آرامش دل خاله ها.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی