آفریده های کوچک خدا
در ماشین بودیم، پاکت پفیلایش به نیمه رسیده بود که آن را تحویل من و پدرش داد و گفت دیگر نمیخواهم، میخواهم از پفیلای برادرم بخورم، ما هم از خدا خواسته تمامش کردیم.
پفیلایش که تمام شد، آمد سراغم که پفیلایم را پس بده گفتم تمام شد، خودت گفتی که نمیخواهم، من هم آن را خوردم.
سی ثانیه ای سکوت کرد و بعد هم به ضربتی من را نوازش کرد و گفت هیچ وقت خوراکیهای من را نخور.
بساط سفره صبحانه را برپا کردم و برایش لقمه ها را چیدم در سینی، همینطور که مشغول بود من هم یکی از لقمه هایش را خوردم، نگاهم کرد و گفت حرفت زشت بهت بزنم؟! چرا لقمه ام را خوردی؟ گفتم ببخشید اما چه اشکالی داره که منم از صبحانه شما بخورم!! در ضمن شما اجازه نداری حرف زشت بزنی، دوباره گفت پس حرف زشت دخترانه میزنم، گفتم اون هم اجازه نیست، سرش را انداخت پایین و گفت ببخشید که میخواستم به شما حرف زشت بزنم.
برادرش رفته مدرسه، به نورا میگویم داداش مهربان کجا رفته؟ میگوید مدرسه.
میگویم دوست داری شما هم بروی؟ میگوید خیلی، میگوید می روم که تکلیف بنویسم، اما حرصت نمیدهم ، خودم تند تند می نویسم... .
خدایا چقدر این آفریده های کوچک تو خوبند.