آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

صدایی بی مهابا مرا میترساند میدوی و به من میگویی عزیزم نگران نباش رعد و برق بود رعد و برق که ترس نداره

در آغوشت میشکشم از خیابان و از میان انبوه ماشینها  میگذرم ، با احتیاط که عبور میکنم دستانت را بر گردنم حلقه میکنی و بر صورتم بوسه میزنی و میگویی: من مراقب شما هست که تصادف نکنی.

وقتی که همه چیز بر وفق مراد است و هر دو به دل هم راه میرویم میگویی: من از داشتن شما خوشحالم نمیخوام هیچ وقت از من دور بشی و میخوام همیشه داشته باشمت به هیچ کس نمیدمت ...

عجب لذتی دارد سایه تو این روزها محمد حسین

اما...اما امان از وقتی که کاسه کوزه هایمان بهم بریزد، میگویی: دیگه شما رو نمیخوام اصلا الان میام بشکنمت که بشکنی  شما دیگه مامان من نباش الان میرم اون دورها که گم بشم و پیدام نکنی و...

محمد حسین سایه تو خواه پناهم باشد و خواه بر دلم پرده افکند لذت خودش را دارد جگر گوشه من

 

امید

۲۹
شهریور

دیروز نوبت دندانپزشکی ام بود

قبل ازین که نوبتم بشه با خانمی گرم صحبت شدم و آغاز حرفمون در ارتباط با دندان پزشکان و رعایت بهداشت از جانب آنها بود

بعد از کمی حرف زدن حس کردم که اون خانم خیلی خسته و رنجوره و حس کردم که شاید از بیماری کهنه ای رنج میبره تا اینکه خودش آغاز کرد:

فکر میکنی چند سالم باشه؟ هیچ حدسی نزدم یعنی ترجیح دادم که حدسی نزنم گفت که 34 سالشه گفت که سه تا سرطان داره گفت که تومور مغزی داره گفت که هشت ساله داره توی مریضی هاش دست وپا میزنه.

گفت که سینه چپش رو کامل تخلیه کرده و دست چپش که شاید از ورم، سه برابر دست راستش بود گواه این امر بود گفت که سرطان ریه داشته اما الان کمی بهتره گفت که سرطان استخوانش چند ماهیه دوباره عود کرده و بیشتر نگران تومورمغزیشه که مبادا دوباره بدخیم بشه توموری که چندین بار عمل کرده و دکترها نمیتونن غده ها رو بردارن چون همگی رو عصب هستن گفت بیشتر از دوازده بار عمل شده و بیشتر از نود بار شیمی درمانی و پرتو درمانی...گفت و گفت و گفت

و من فقط ساکت بودم و لبخند میزدم و جز این هیچ کار دیگه ای نتونستم انجام بدهم

اما میگفت یه همسر فوق العاده داره که از هیچکاری براش فروگزاری نکرده و در تمام این سالها بهترین پرستار جسم و روانش بوده و یه دختر سیزده ساله که از کودکی اش فقط یه مامان مریض داشته

دلتنگ و شرمنده همسر و فرزندش بود

اون خانم خیلی زیبا بود و ظاهر مذهبی هم نداشت اما گفت که تو این هشت سال اول خدا باهاش بوده وبعد هم خدا، و بعد چهارده معصوم و در آخر هم خودش که تا میتونه داره مبارزه میکنه چونکه زندگیش رو خیلی دوست داره.

میگفت شب عید غدیر بعد از چندین عمل که روی سرش انجام داده بودند با گریه حصرت علی رو به فرق شکافته اش قسم داده تا خدا هم به سرشکافته او رحمی کنه و میگه بعد از اون عید خیلی از مشکلات مغزیش برطرف شده

میگفت اونقدر سرطان ریه اش ناجور و کشنده بوده که بعد از چند عمل دکترها جوابش کرده بودن اما یه مشهد میره و شدت سرطانش فروکش میکنه که باعث تعجب دکترهاش بوده میگفت تو تمام این سالها هیچ وقت ناشکری نکرده وهمیشه امیدش به خدا بوده

میگفت چند وقته که  استخونهاش دوباره خیلی دردناک شده اما از وقتی دکترش گفته باید شیمی درمانی بشه نذر کرده که بره زیارت امام حسین میگفت از وقتی این نذر رو کرده شماره سرطانش از 37 رسیده به 30 که دکترش گفته دیگه نیازی به شیمی درمانی مجدد نیست و اگه این عدد برسه به 27 به معنای اینه که سرطانش داره خوب میشه و میگفت که مطمئنه به خاطر کربلایی که قراره بره به 27 هم میرسه

ومن در مقابل تمام گفته هاش کم آوردم چرا که  میدونم که از ایمان و امیدی که در وجود اون هست من بی بهره ام

میدونم که برای من و خیلی امثال من که سعی میکنیم به مذهبمون پایبند باشیم وقتی پای امتحان خداوند میرسه ممکنه که از صدها کافر هم بدتر عمل کنیم

تنها چیزی که بهش گفتم این بود که تا جاییکه من میدونم کیفیت زندگی آدمها خیلی بالاتر از کمیت زندگیشونه و تو این شانس را داری که در کنار یکی از بهترین مردهای دنیا، امیدوار و مومن زندگی کنی دعا کن تا منهم مثل تو مومن و امیدوار باشم.


 

آرزو

۱۷
شهریور

یکی از آرزوهای من این بود که محمدحسین سوار این سرسره پیچ پیچی ها بشه، که بالاخره امروز صبح شد

هر دفعه میرفتیم پارک، از این سرسره ها دوری میکرد

 و وقتی من میدیدم که بقیه بچه های کوچکتر با چه ذوق و اشتیاقی سوارش میشن کلی غصه میخوردم و هر دفعه با محمدحسین راجع به این موضوع بحث میکردم اما اصلا راضی نمیشد که حتی سراغش بره

اما امروز صبح تا رفتیم توی پارک، دوید طرف سرسره و یه پیچ جانانه خورد و سرخورد پایین

هیجان و شادی رو تو عمق وجودش احساس میکردم

جالبه ، مامانم همیشه سر این سرسره بازی که غصه میخوردم، بهم میگفت که چرا انقدر اصرار داری که محمد حسین اون کاری رو بکنه که تو میخوایی، بزار خودش انتخاب کنه تا بیشتر لذت ببره

و واقعا هم راست میگفت...همه ما همینطوریم وقتی یه چیزی رو باور کنیم خیلی بیشتر ازش لذت میبریم

گاهی فکر میکنم که ما مادرها، در مورد فرزندانمون، زیادی در قید و بند بایدها و نیایدهامون هستیم، بایدها و نبایدهای بی موردی که خلاقیت رو توی فرزندانمون از بین میبره...گاهی وقتا فراموش میکنم که پیامبرم فرموده که فرزندان در کودکی سلطانند و آزاد...

در هرصورت من امروز به یکی از آرزوهام رسیدم از وقتی که مامان شدم گاهی از آرزوها خنده ام میگیره

 

 

 

 

بقیع

۱۶
شهریور

نمیدانم که بوده ای و اکنون نیز در کدام خاک خفته ای؟

 اما آنروز که تو و همکیشانت، تیشه را برداشتید و به گنبدهای پاکی که قلبمان بود و جانمان، حمله ور شدید و بقیع، این تکه از زمین خدا را با خاک یکی کردید

 حتم دارم که مادرمان شاهدتان بود

نمیدانم با کدامین اعتقاد اینچنین کردید؟

 درحالیکه که امامان ما همگی شهید بودند

 و تو گمان نکن که شهدا مرده اند

 بلکه شاهدند و ناظر

و نزد پروردگارشان روزی دارند

راستی تو و همکیشانت، قرآن هم میخوانید؟؟؟؟


 

تربیت

۰۷
شهریور

در خانه(پدر و مادر): ای بچه پٌرروی فضول، دست نزن ، اینها به تو مربوط نیست

اصلا به تو چه که  میایی سراغ اینها؟

در خانه فامیل:

کودک پدر و مادر، به کودک فامیل : فضول

پدر و مادر: مودب باش، بی تربیت

کودک :به تو چه؟

پدر و مادر: درست حرف بزن ، تو نه، شما فهمیدی؟؟؟ شما....معلوم نیست چرا اینقدر این بچه بی تربیت شده

****

چند ماه پیش رفته بودیم خونه یکی از اقوام، به پسرشون گفتم چقدر بزرگ شدی عزیزم کلاس چندمی؟

حرفم تموم نشده بود که یه مشت حواله ام کرد و گفت به تو چه؟؟

مامانش هم دوید اومد زد تو دهن پسرش و گفت بی ادبِ بی تربیت

پسرش هم زد زیر گریه

****

چند روز پیش هم رفته بودیم خونه یکی دیگه از اقوام،

محمد حسین نشسته بود رو صندلی پلاستیکی کوچیک و داشت میوه میخورد که یک دفعه بچه یکی دیگه از اقوام صندلی رو از زیر پاش کشید

محمدحسین از پشت خورد زمین و گریه کرد

مامان اون بچه هم سراسیمه بچه اش رو بغل کرد و بوسید و گفت عزیزم تو هم دلت میخواست رو این مدل صندلی بشینی؟

****

بچه هامون رو ما تربیت میکنیم ما پدرها و مادرها... زمین و آسمون هیچ نقشی تو تربیت بچه های ما ندارند

گاهی از این همه حماقت تو تربیت بچه هامون، گریه رو فراموش میکنم و به خنده می افتم

 

 

تشنگی

۱۳
مرداد

این روزها که تشنه میشوم عجیب دلم در بین الحرمینتان پرسه میزند

آنقدر پرسه میزند که به فرات میرسد

یاد دستها و بازوان و مشکی آب که هیچ وقت به مقصد نرسید

و رودی که از مصیبتتان  گل به سر گرفت  و هنوزکه هنوز است گل آلود است و هیچ تشنه ای را سیراب نمیکند

 

رمضان 1390

رمضان

۱۲
مرداد

ماه رمضان که از راه میرسد بها را حس میکنم، بهار اراده، بهار کنترل نفس، کنترل خشم، صبر و انتظار ...

در روایات داریم که در آیه  واستعینوا بالصبر والصّلوة؟ مراد از صبر ، روزه میباشد

اما کاش هدف از روزه داریمان،تنها امساک از خوردن نبود

کاش علاوه بر دانستن، باور کنیم که هرگونه تهمتی و غیبتی روزه را ابطال میکند...کاش در این سی روز علاوه بر نخوردن و نیاشامیدن ،مراقبه از چشم و گوش و زبان را هم بیاموزیم و تمرین کنیم.

با توجه به احادیثی که از پیامبر و ائمه به ما رسیده روزه داری آداب خاص خودش را دارد که اگر مطابق آن عمل کنیم علاوه بر مراقبه و کنترل نفس،بدنی سالم خواهیم داشت

اما روزه داری عصر ما، قصه خودش را دارد خوردن دو وعده پختنی در سحر و افطار، انباشتن بیش از حد معده بعد از افطار، آنقدر که راه نفس بسته میشود و خوردن شیرینیهای رنگارنگ به جهت تجدید قوا...

و این میشود که بعد از ماه رمضان به جای کاهش وزن افزایش وزن داریم و بعد از ماه رمضان ما میمانیم یه دستگاه گوارش ویران شده.

اصلا انگار فراموش کرده ایم که از بیست و چهار ساعت پانزده ساعت را روزه بوده ایم و تغذیه این ساعات باقیمانده  باید به تناسب همین زمان باشد نه به تناسب نخوردنمان و جبران مافات.

پانزده ساعت نخورده ایم و طبق روایاتی که به مارسیده اگر فقیر هستیم که هیچ و اگر نه، معادل غذایی که در این ساعات نخورده ایم را بایستی به فقرا دهیم و به این حدیث امام صادق عمل کنیم که فرمودند:

خداوند روزه را واجب کرده تا بدین وسیله دارا و ندار (غنى و فقیر) مساوى گردند.

اما این مساوی بودن برای ما، تنها در همان ساعات روزه داری خلاصه میشود و بعد از آن میبینیم که سفره فقرا همچنان خالیست.

کاش بیاییم و چرتکه بیندازیم که اگر به طور مثال خرج خوراکمان در ماههای عادی 100 تومان میشود نصف این مبلغ را در ماه مبارک برای خودمان در نظر بگیریم و50 تومان آن را از همان ابتدای ماه مبارک به یک خانواده نیازمند تقدیم کنیم تا او هم بنا به فرموده امام صادق با ما مساوی شود...و این خانواده اول شامل اقوام نزدیک ما میشود و بعد شامل همسایه و بعد سایر نیازمندان.

کاش کمی در دینمان بیشتر تحقیق کنیم و کاش در آستانه این ماه مبارک تنها به یاد سفره های رنگارنگ خودمان نباشیم چرا که میدانیم زمین، پر از سفره های خالیست.

چهل حدین پیرامون روزه داری

اسرار افطار با خرما

تدابیر ماه رمضان

سفر به سنندج

۰۴
مرداد

دلم میخواهد تمام ایران را گز کنم  و تاوقتی هم این کار را نکرده ام از سفر به نقاط تکراری پرهیز میکنم.

سنندج (سنه دژ) در کردی به معنای دژ تسخیر ناپذیر است وارد شهر که میشویم کوهستانی بودن شهر را حس میکنیم شهر بر کوهپایه بنا شده ...خانه ها ..مغازه ها...25 ام تیرماه  90است و انگار نه انگار سنندج آمده ای هوا گرم گرم است

برای غذابه رستوران جهان نما، درمرکز شهر، نزدیک بازار سنتی میرویم که به واقع هم رستوران قشنگی است

رستوران چندین قسمت دارد ما قسمت سنتی آن را که به صورت حجره و اتاق است انتخاب میکنیم بعد از این همه رانندگی حال نشسن پشت میز و صندلی را نداریم

برای نماز به دنبال مسجد میگردیم که انگار آدرس تمام مسجدهاییکه میدهند در کوچه پس کوچه هاست درنهایت به حسینیه سنندج میرویم که اتفاقا درست روبروی همان رستوران است تنها جایی در شهر که برای میلاد حضرت آذین بندی شده...بر خلاف شهر های دیگر که در نیمه شعبان پر از شور و غوغاست اینجا شدیدا سوت و کور است...بگذریم

این هم حسینیه شهر سنندج و اینهم محمد حسین که بر منبر آقا نشسته است

 

اولین جایی که میرویم خانه کرد است که در مرکز شهر و نزدیک بازار سنتی است خانه کرد یا خانه آصف، خانه یکی از کردهای سنندج بوده که قسمت بیشتر آن را در اختیار میراث فرهنگی قرار داده و آنها نیز این خانه را تبدیل به موزه ای کرده اند که در قسمتهای مختلف آن به معرفی آداب و رسوم کردها و صنایع دستی و پوشش و حرفه های آنها پرداخته است

خانه ای زیبا و ارزشمند از لحاظ گچبری و آجرسازی و اروسی سازی، و دارای  حمامی بی نظیر که شامل راهرو،سردر،حمام سرد(آبینه)، حمام گرم ، خزینه و ... میباشد 

از قسمت مردم شناسی هم که بگذریم هنر اصلی سنندج نازک کاری چوب و اروسی سازی است که در نوع خود بسیار بینظیر و ارزشمند است

استان کردستان به علت آب و هوای خوب و داشتن درختان متنوع مثل گلابی، گردو،  کیکم و سنجد مهد هنر چوب در ایران است

اروسی به درهای گفته  می‌شود که به ‏حالت کشویی و از پایین به بالا باز می‌شود. هنر اروسی سازی تلفیقی بین ‏نازک کاری چوب، شیشه بری و نجاری و طراحی است.

اروسی

این هم هنر نازک کاری

 باید بر این دستان بوسه زد

بر دستان استادانی اینچنین متبحر که تکه های چوب را اینچنین زیبا بهم پیوند میزنند و دنیایی را می آفرینند

آنقدر محو این هنر نازک کاری شدم که در اولین اقدام سراغ فروشگاههای صنایع دستی رفتم اما تنهای چیزی که  از هنر نازک کاری در مغازه های مرکز شهر یافت میشد تخته نرد بود وجالب اینجاست که تمام فروشندگان بالاتفاق در حال درست کردن تخته نرد بودند مثل بازارهای اصفهان که همگی در حال قلم زنی هستند

بیشتر که پرس و جو میکنم درمی یابم  که در تمام خانه های مردم سنندج تخته نرد مثل کتاب حافظ موجود است قیمتش هم از 60هزارتومان تا...که بستگی به میزان ظرافت به کاررفته در آن دارد

بی خیال خریدن صنایع دستی میشوم اما در اولین مغازه ای که چشمم به دف میافتد دلم آب میشود تازه یادم میاید که مرکز ساخت دف آمده ام

باتوجه به اینکه پوست دف ام چندسال قبل به یکباره ترکید ترجیح میدهم دایره بخرم اینهم دایره من (سمت راست)

بعد از دیدن موزه سنندج به سمت مسجد دارالاحسان میرویم

چندین عمارت قدیمی هم  به عنوان آثار دیدنی سنندج بود که همگی در حال تعمیر بودند

مسجد دارالاحسان، مسجدی که در زیبایی و وسعت بی نظیر است تا چشم کار میکند همه جا آبی فیروزه ای و سپید است انقدر از دیدن مسجد ذوق میکنم و ابراز علاقه میکنم که  نگهبان مسجد با خنده ای فواره وسط مسجد را برایمان باز میکند رد آب را که دنبال میکنم تازه میفهم که مسجد چندین طبقه دارد واقعا زیباست

بخشی از مسجد حجره طلاب اهل سنت است و دو ثلث قرآن در این مسجد بر روی دیوارها حک شده

تنها نماز جماعتی که در مسجد خوانده میشود  نماز جمعه اهل سنت است که به گفته نگهبانش برادران اهل شیعه و سنت همگی با هم  ودر کنار هم نماز را اقامه میکنند...بازهم شکر

با چند نفری که حرف میزنیم متوجه میشویم که غالب سنی های کرد راهشان ازین وهابی های ناصبی جداست و خودشان را با شیعیان، برادر و همراه میدانند

با اینکه از دیدگاه من حق ترین آیین دنیا شیعه دوازده امامی است اما از دیدن به جان هم افتادن مسلمانها زجر میکشم و حس میکنم زمانی مذهب ما جهانی میشود که مثل خود پیامبر، قطره ای رحمت للعالمین باشیم و به جای توهین، حقانیت اهل بیت رانشر دهیم وبه جای تحقیر، ضعف خلفای سه گانه راتشریح کنیم...بگذریم

نزدیک عصر که میشود صدای اذان در همه جای شهر پخش میشود...یاد مدینه و مکه میافتم...کاش در شهرهای ما هم اذان 5 بار پخش میشد..اذان زیباترین موسیقی دنیاست

اسم مساجد و بلوارها و خیابانها هم درین شهر خاص است..مسجد فاروقیه...بلوار امام شافعی..خیابان خلفای راشدین و ...

در شهر سنندج مردها غالبا لباس سنتی بر تن دارند اما خانمها انگار بیشتر طالب مد روز هستند تا البسه سنتی.

شهر سنندج، شهری است با امکانات خیلی معمولی اصلا شاید نتوان تصور کرد که این شهر مرکز استان است.

کاش کسانی که از گذشته تا امروز دست اندرکار امکانات دادن به شهرها هستند میدانستند که تمام ایران تهران نیست

و تمام ایران در شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز خلاصه نمیشود ،البته شاید بتوان اقرار کرد که سنی بودن مردم این منطقه هم در این مسئله دخیل بوده مثل گرگان و خیلی شهرهای مرزی دیگر...افسوس.

از شهرهای اطراف سنندج که پرس و جو میکنیم میگویند که پالنگان نگین روستاهای کردستان است که در این فصل زیباست

البته روستاهای دیگر مانند اورامان، مریوان، مهاباد، بانه و... هم هست که به طور مثال منطقه اورامان در فصل بهار و رویش لاله هاست که دیدنی است و بهشتی دیگر میشود

تمام افسوسم ازینست که چرا اردیبهشت به کردستان نیامدم...کردستان در بهار دیدنی تر است.

نسیم خنک عصر که میوزد راهی کامیاران و بعد پالنگان میشویم..طبیعت کردستان و جاده های آن بی نظیر است جاده هایی پر از پیچ و تاب...در میانه این کوهها پرواز میکنی...در میانه راه کامیاران تا پالنگان از مقبره عکاشه عبور میکنیم که نقل است که از اصحاب پیامبر بوده .

غروب که میشود به پالنگان میرسیم خانه های پالنگان مثل ماسوله است به دلیل نبود نور عکسی از خانه ها نینداختم اما این عکس خانه های پالنگان است

وارد پالنگان که میشویم نفس میکشم...اکسیژن خالص و از چشمه هایش آب صد در صد معدنی مینوشم

برای اقامت در پالنگان به قسمت پرورش ماهی آن میرویم مجموعه ای کوچک و صمیمی که متشکل از جمعی از اهالی پالنگان است که در خانه هایشان استخرهای پرورش ماهی قزل آلا برپا کرده اند همانجا چادر میزنیم و مهمان این اهالی مهربان از کردستان میشویم

شب نیمه شعبان است و زیارت آل یاسین میخوانم اما اینجا خبری از جشن و شیرینی و شربت نیست احساس غربت میکنم چند قدم آنطرف تر عده ای نشسته اند و کردی میخوانند و عده ای دیگر دستمال به دست شادی میکنند...همسرم میگوید این هم جشن ببین اینها هم به خاطر نیمه شعبان خوشحالند.

 صبح زود جاده زیبای پالنگان را به سمت کامیاران میرویم

ازکامیاران هم به سمت کرمانشاه و همدان...و بعد هم ساوه و اصفهان.

ایران زیباست

ایران آنقدر زیباست که دوست دارم ایرانی بودنم را بر فراز یکی از بلندترین قله های  کردستان فریاد بزنم.

پارسا

۱۹
تیر

برای تو مینویسم پارسا

مخاطب من تنها تو هستی

تو و کودکانی مانند تو،چرا که مادر تو و کودکانی مانند تو، گوش میکنند اما گویی هیچ نمیشنوند زنده اند اما گویی که مرده اند.

نمیدانم که امروز که در بیمارستان هستی در چه حالی به سر میبری؟

هرچه که هست چشمان در خواب خفته ات لحظه ای از جلو چشمانم رد نمیشود چرا که من هم کودکی همسن تو دارم که در خواب ناز فرو رفته خوابی که با خواب تو یک دنیا فاصله دارد

پارسا جان خواب تو شاید خوابی ابدی باشد آخر دکترها گفته اند که مرگ مغزی هستی.

اما  من یقین دارم که تو از مادرت زنده تری..

پارسا کاش بیدار میشدی و میگفتی چه بر بدنت رفته که اینچین نحیف بر بالین مرگ خفته ای؟ آخر به حرفهای مادرت هیچ اعتمادی نیست میگویند مادرت کراکی است میگویند انقدر ترا زده و سوزانده که از شدت ترس شوکه شده ای و مغزت دیگر نفس نمیکشد

اما قلب که داری پارسا، قلبت هنوز میتپد...فرق تو با مادرت همین است

اصلا به خاطر همین است که میگویم تو زنده ای و او مرده...او از همان وقتی که با زدنهایش ترا ترساند و قلبت را به لرزه انداخت قلبش از کار افتاد و مرد.

پارسا جان اسم پسر من محمد حسین است و چند ماهی از تو کوچکتر هر وقت مرا میرنجاند دیگر نگاهش نمیکنم...وقتی نگاهش نمیکنم آنقدر برایم شیرین زبانی میکند تا ببخشمش و نگاهش کنم...اوج تنبیه محمد حسین همین است

پارسا جان دیشب چاقو در دستم بود و محمد حسین دور و برم بازیگوشی میکرد که ناگاه سر چاقو  پشت دستش را زخمی کرد و به گریه افتاد

وقتی در آغوشش کشیدم  و چشمای اشکبارش را میبوسیدم مظلومانه گفت" مامان مگه من همه چیز تو نیستم چرا با چاقو به من زدی؟؟"

پارسا جان اشک دیگر امانم نمیداد محمدحسین را در آغوش کشیدم و هق هق کنان...تنها و تنها برای تو ، برای مظلومیت تو و برای تنهایی تو بی امان گریستم

 

 پ.ن :

پارسا کودک چهارساله شب گذشته در اثر آزار والدینش و سوختگی شدید به بیمارستان فیاض بخش (شماره 2) منتقل شده است.

یکی از پرسنل بیمارستان فیاض بخش در این ارتباط به خبرنگار مهر گفت: این کودک که در اثر سوختگی شدید دچار شوک شده بود دیشب به بیمارستان منتقل شد که با تلاش همکاران قلبش بازگشت اما به احتمال زیاد دچار مرگ مغزی شده است.

به گفته وی ، علائمی از سوختگی با سیخ داغ در تمامی بدن این کودک مشاهده می شود و مشخص است که به شدت مورد آزار و اذیت قرار گرفته است.

به گفته این پرسنل بیمارستان، شواهد امر نشان می دهد مادر پارسا معتاد به کراک است.

همسایه خوب هم نعمت خداست

ما دو تا همسایه بیشتر نداریم و یکی ازین همسایه ها یک ماهی میشه که مامان شده و من و محمد حسین هم از بس ذوق این نی نی همسایه رو داریم گاه بگاه میریم سراغ نی نی

محمد حسین با اسباب بازیهاش بازی میکنه و منهم به مامان نی نی یه خورده کمک هایی میکنم

دو روز پیش که دیدمش کمی دلگیر بود و میگفت هرکی پسرم رو میبینه میگه چرا انقدر کوچولو و نحیفه پس تو این نه ماه تو چیکار کردی؟ مادر هم مادرهای قدیم...و خیلی حرفهای مشابه ازین دست

منم شروع کردم به تعریف کردن از پسر گلش و از ته قلبم بهش گفتم که تو یکی از بینظیر ترین مامان های دنیا هستی و خلاصه انقدر بهش روحیه دادم که خنده به لبش نشست

دیروز که رفته بودم میدان نقش جهان ،اساسی محو سنگهای رنگارنگ شده بودم

فروشنده ها کلی از خواص سنگها رو نوشته بودند و زده بودند پشت شیشه و خلاصه ماشاالله به این همه خاصیت و اثر درمانی که واقعا هم در طب سنتی سنگ درمانی جایگاه خاص خودش رو داره

اما یه فروشنده بود که تنها یک جمله رو پشت شیشه اش نوشته بود که خیلی برام جالب بود:

سنگها میتوانند با جذب انرژی های منفی از بدن، انرژی مثبت را در آن جاری و ساری  سازند

یک لحظه رفتم تو فکر آدمها و انرژی مثبت و منفی اونها

شاید شما هم با آدمهایی برخورد داشتین که که انرژی منفی از زبان و کلام و رفتارشون میباره

بعد از مدتها که به یه آشنای قدیم میرسن به جای یه عالمه حرف قشنگ میگن وای که چقدر پیر و شکسته شدی

از عالم و آدم میخوان ایراد بگیرن و جای منحنی خنده خیلی وقته که روی صورتشون محو و کمرنگ شده

همینطور که به سنگها خیره شده بودم با خودم گفتم یعنی خیلی از ما آدمها، ازین سنگها بی احساس تر و ناتوان تریم؟؟؟؟؟


این روزها

۳۱
خرداد

 

کیست که بی هیچ چشمداشتی ببخشد و محبت کند؟؟؟

این روزها محبت کردن هم یک نوع معامله شده

بی خود نیست که این روزها روح آدمی انقدر خسته و شکسته است

دیدار

۲۸
ارديبهشت

آنقدر برایم عزیزی که لقایت را به هیچ عطایی نمی بخشم

زاینده رود

۱۴
ارديبهشت

چهار سال قبل که آمدیم خانه جدید، یکی از دلخوشی هایم این بود که تا رود خانه پنج دقیقه پیاده راه داریم

بهار که بیاید و هوا خوب شود همگی راه میافتیم و  حاشیه رودخانه تا باغ گلها را پیاده میرویم

اما دو سالیست که زاینده رود کم آبست و امسال هم خشک شده

دیگر آن نسیم خنک برحاشیه رود نمی وزد

دیگر از آن ماهی های نقره ای که با چشمهایمان به دنبالشان میدویدیم خبری نیست

هر چه هست زمین ترک خورده ایست که دیدنش زجرمان میدهد

هرچه هست بستر رودیست که در انتظار جاری شدن است


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۵۲
  • ۴۰۱ نمایش

Clash of The Titans

۲۹
فروردين

 

فیلم نبرد تایتانها (خدایان) رو دیشب دیدم

هالیوود اول قهرمانی میسازد که در مقابل خدایان دروغین که به واقع هم تنفر برانگیزند قیام میکند

قهرمانی که نیمی خداست و نیمی انسان و در مقابل خداییکه پدرشهمهست میایستد و میگوید:ما برای همدیگر زندگی می کنیم، می جنگیم و میمیریم؛ نه برای تو....

در آخر با اینکه میتواند خدا باشه انسان بودن رو انتخاب میکند و هالیوود در نهایت خیلی زیبا بیننده را به عبور از خدا و نداشتن خدا دعوت میکند

 خلاصه فیلم همان حرفی است که همه باید بشنوند. دوران خدا و خدایان به سر آمده است. و ما باید برای هم زندگی کنیم و بجنگیم و بمیریم وخدایانیکه انسان ها را آفریده اند، ابدیت خود را از عبادت آن ها می گیرند. پس اگر انسان ها خدایان را عبادت نکنند کار خدایان تمام است...هالیوود تمام تلاش خود را میکند که انسان گمگشته عصر حاضر را گمگشته تر کند و در این تلاش هم موفق است چرا که فیلم نبرد تایتانها برنده میشود و بالاترین فروش را دارد و در یوتیوب بالاترین بازدید را دارد...ما هم تلاش میکنیم...و نمود تلاش های ما سن پطرزبوگ و اخراجیهای3 و .. است...ما هم موفق میشویم.

پ.ن.ما این فیلم رو با محمدحسین دیدیم اما اشتباه بود چون انتهای فیلم زیادی اکشن میشه و بچه میترسه:) 


خانه

۲۹
فروردين

به مدینه که میرسی

به مسجد و محراب اصلی پیامبر که میرسی،دیواری هست کاه گلی که  که کتابخانه ای را به آن تکیه داده اند

اگر لختی تامل کنی و بایستی و نگاهش کنی،برخی ها تو را با نگاهشان تازیانه میزنند

اما بایست و نگاه کن

آنجا خانه فاطمه است


 

فرودین ماه که میآید از نو شکفته میشوم

فرودین ماه تولد فرشته های من است......مامان فرشته و محمد حسین

اصلا این ماه برای من بوی بهشت را میدهد.

وقتی محمد حسین میخندد و عاشقانه دستهایش را دور گردنم حلقه میکند اشک است که در چشمان من حلقه میزند وقتی با کوچکترین محبتی دستانم را میبوسد انقدر تنگ در آغوشش میکشم که صدای تبشهای قلبش را میشنوم ، گاهی انقدر از وجودش شاکر میشوم که به سجده میروم.

محمدحسین به من درس عاشقی میدهد محمدحسین به من نشان داده که چقدر مامان فرشته مرا دوست دارد ..مریضیهای محمدحسین گواه آن بوده که مامان فرشته چقدر برای من شب زنده داری کرده است...چقدر چشم انتظارم بوده.

اما بین مامان بودن من و مامان فرشته یک دنیا فاصله است...من در تمام شب بیداریهایم...تمام چشم انتظاریها و دل نگرانیهایم ، با یک نفر شریکم...یک نفر که بزرگترین همراه زندگی ام است

اما مامان فرشته من در تمامی این سالها تنها بود

بی هیچ همدمی و بی هیچ شریکی

مامان فرشته من، تمام اشکها و لبخندهایش را تنها و تنها با من قسمت کرد...اصلا تمام زندگی و هستی اش را به پای من ریخت، تا نبود پدر نازنینم را که هیچگاه ندیدمش حس نکنم

 

مامان فرشته من، فرشته ترین فرشته زندگی من است


 



 


امروز سی ساله میشوم و این یعنی که از بیست میگذرم

وقتی که بیست ساله بودم سی سالگی برایم یک مرز بود مرز میان خنده های صدا دار و بی صدا مرز میان شیطنت و وقار، مرز میان رهایی و مسئولیت

بیست سالگی گذشت و من امروز سی ساله ام...احساس میکنم فاصله میان بیست تا سی سالگی به چشم بر هم زدنی گذشت و من این فاصله را دویدم

در راه تهران و اصفهان، توی اتوبوس و هواپیما...میان اشکها و لبخندها...میان تردید ها و باورها و یقین ها

دویدم...قد کشیدم و دویدم

و امروز چرا دروغ بگویم! خستگی تمام این دویدن ها را گاهی احساس میکنم

گاهی لازم است که بنشینم لب چشمه ای و روحم را تازه کنم

اما ...اما اعتراف میکنم که من باز هم میدوم و با اینکه امروز سی ساله میشوم اما باز هم میخندم، صدا دار و بی صدا فرقی نمیکند ...و من با تمام وقار شیطنت میکنم و در اوج تمام مسئولیتهایم آواز رهایی سر میدهم

سی سالگی سلام...به وجودم خوش آمدی 

اربعین

۰۴
بهمن

چهل روز گذشت

چهل شب هم گذشت

آغاز چله نشینی شما همان ظهر عاشورا بود

همانجا که از خیمه گاه تا قتله گاه میدوی و حسینت را صدا میزدی

هماندم که با سینه ای داغدار سالار کاروانت شدی

و با بغضی که تمام جانت را گرفته بود نامردمان را رسوا کردی و آنها را به خشم خداوند بشارت دادی

نمیدانم…نمیدانم… بعد از چهل روز اسارت وتنهایی و چهل شب غربت وسکوت، در کدامین خاک عراق اولین اربعین را برای حسینت برپا کردی؟

اما یک چیز را میدانم

میدانم که زمین و آسمان عراق از دودی که از آتش کاروان شما بر آسمان برخاست و از خون جگر گوشه ها تان که بر زمین ریخت..هنوز که هنوزاست، رنگین است

بانو ببخش شاید که این تکه از زمین با بخششت، اندکی قرار بگیرد

اربعین هشتاد و نه


به او میگفتند حاجی بخشنده

روزهای اول که میبخشید دست چپش هم نمیفهمید که دست راستش چه بخشیده، عجیب به دلش میچسبید

حاجی بخشنده روی زمین بود اما گمنام بود، او روی زمین بود اما در آسمانها سیر میکرد

کمی که گذشت علاوه بر دست چپش، دیگران هم دانستند که بخشش میکند، به دلش نچسبید

اما دیگران آمدند و دوره اش کردند و برایش کف ها زدند و بزرگش کردند، به دلش چسبید

بیشتر میبخشید و بزرگتر میشد، پر از باد میشد، مثل یک توپ بزرگ، بخشش بیشتر باد بیشتر

آنقدر باد کرد که پایش از زمین کنده شد و در آسمان مستانه به پرواز در آمد

از روی هرشهر و آبادی که میگذشت بخشش میکرد و مست تر میشد، برایش سوتها کشیدند که حاجی بخشنده اهل آسمان شده

حاجی بخشنده در آسمانها بود، اما گمنام بود

حاجی بخشنده در آسمانها بود اما روی زمین سیر میکرد


 

پ.ن :خطبه 187 مولا علی

هان! پدر و مادرم فدایشان باد! همان گروهى که نامشان در آسمان معروف است و در زمین مجهول. بدانید شما باید منتظر عقب گرد در امور خویش و گسیختگى پیوندها و روى کارآمدن بى کفایتان باشید و این در زمانى است که ضربه شمشیر بر مؤمن آسان تر است از یافتن یک درهم حلال و نیز در زمانى است که اجر و پاداش بخشش گیرنده از بخشش کننده بیش تر است. این امر هنگامى رخ مى دهد که مست مى شوید بى آنکه شراب نوشیده باشید، بلکه مست نعمت و فزونى امکانات هستید، سوگند یاد مى کنید بى آنکه مجبور باشید، دروغ مى گویید در حالى که ناچار نیستید و این هنگامى خواهد بود که بلاها شما را مى گزد و مجروح مى سازد ..آه… این رنج و سختى چه طولانى است و امید رهایى چه دور

همیشه دلم میخواست که شهر یزد رو ببینم

یزد به شهر بادگیرها معروف است

شهر «دارالعباده»، «شهر دوچرخه‌ها»، «شهر شیرینی»، «شهر قنات و قنوت و قناعت» و«شهر آتش و آفتاب»ا

نهم آذر ماه که آلودگی هوا بیداد میکرد و ادارات تعطیل شد ما به امید رسیدن به هوای پاک و دیدن شهری پاک راهی یزد شدیم..شب قبلش یه جستجویی در اینترنت کردم و اسامی بعضی هتلها و آثار باستانی اش رو یادداشت کردم

آتشکده زرتشیان، باغ دولت آباد، مسجد حظیره، زندان اسکندر، مسجد امیر چخماق، زندان اسکندر، موزه آب، آب انبار شش بادگیری، خانه لاریها و…چندتا خانه دیگر…و خیلی آثار دیگر.

کلی خوشحال بودم از اینکه به شهری میروم که تا حال نرفته ام . ایران  زیباست و جای جای آن لبریز از تاریخی پراز افتخار است.

بعد از رسیدن به یزد به هتلی رفتیم که به تمام نقاط باستانی یزد نزدیک بود و در مرکز شهر واقع بود(میدان مارکار):هتل روشن…البته هتلهای دیگری هم بودند که جدید ساخته بودند و از لحاظ معماری فوق العاده بودند که البته قیمت هاشون هم فوق العاده بود.

اولین چیزی که من را در بدو ورود به شهر یزد جلب کرد همین بناهای گنبدی وخشتی گلی بود 

 واقعا در مورد ساکنان این قسمت ازکویر ایران میتوان گفت که کسانی هستند که خاک را به هنر کیمیا میکنند

 در کوچه پس کوچه های مرکز شهر که راه میرفتم به سان کودکی بر دیوارهای گلی دست میکشیدم و راه میرفتم.

اولین مقصد ما باغ دولت آباد بود که به قول مسئول مربوطه اش گل سر سبد آثار یزد:

عمارت وسط باغ ،عمارتی هشتی بود با بادگیری به طول بیشتر از 30 متر




محمد حسین از این پله ها بالا و پایین میرفت و با اینکه از راه رسیده بودیم و خسته بود بادیدن اینهمه زیبایی به وجد آمده بود

جوی آب واقع در وسط باغ هم ،زیبایی باغ را صدچندان کرده بود

از آنجا راهی آتشکده زرتشتیان شدیم…آتشکده ای کوچک اما با عظمت


و بیشترین عظمت آتشکده، به شعله ایست که در آن شبانه روز میسوزد

شعله ای که 1500 سال است خاموش نشده…این آتش، شعله ای ازآتش کاریان است که اول به عقدای یزد منتقل و 700 سال در آنجا نهگداری شد و بعد به اردکان منتقل و 300 سال هم در آنجا بود و در سال 1318 به همین آتشکده بعد از ساخته شدنش منتقل شد و موبدی که مقام هیربدی دارد  مسئول روشن ماندن این شعله است


ایران..مهد پاکان…پاکانی که هیچگاه آتش پرست نبوده اند و آتش تنها مظهر پاکی برایشان بوده.

شب به میدان امیر چخماق میرویم میدانی که مرا یاد میدان نقش جهان اصفهان می اندازد

یکی از مراسم کهن ، آئیین نخل گردانی در روز عاشورا بوده که در یزد به صورت ویژه برپامیشود و وجود این نخلها در نقاط مختلف شهر گواه این امر است یکی از این نخلها هم در میدان امیرچخماق بود


موزه آب یزد در خانه کلاهدوزها درمیدان امیر چخماق واقع شده و در اصل آب انبار تکیه امیر چخماق بوده که امروز به موزه ای تبدیل شده که در نوع خودش در دنیا بی نظیر است در این خانه دو پایاب هست که محل گذر دو قنات بوده که هنوز یکی از قنات های آن فعال است شهر یزد به دلیل کویری بودنش قنات های زیادی دارد

اگه به یزد رفتین حتما از این موزه دیدن کنید معماریش فوق العاده ست


اینهم یه پایاب


در میدان امیر چخماق چند تا شیرینی فروشی بود که اسم همگی حاج خلیفه بود…ما حاجی بادامی و لوزپسته گرفتیم که خیلی خوشمزه بود

لهجه مردم یزد خیلی جالبه اما جالبتر اینه که اغلبشون وقتی ازشون سوال میکردیم بدون لهجه و کاملا سلیس و خط مستقیم با ما حرف میزدند

صبح روز بعد به سمت مسجد حظیره رفتیم که زندان اسکندر و مسجد جامع و بقعه چهارده معصوم و چند بنای دیگر هکم هم در همان منطقه بود

مسجد حظیره: مسجدی قدیمی و بزرگ که در تمام طول روز باز است و محراب آیت الله صدوقی در این مکان است نماز ظهر را اینجا به جماعت خواندیم



مقصد بعدی ما مسجد جامع کبیر یزد بود که کاشیکاری آن در نوع خودش بینظیر بود


 

 

 

از لابلای این کوچه های صمیمی خشتی که بعضی هاشون به واقع کوچه های قهر و آشتی بودند گذر کردیم و نقاط دیگر را هم دیدیم از جمله زندان اسکندر که بیشتر از آنکه زندان باشد تبدیل به فروشگاهی برای فروش صنایع دستی یزد شده بود ما هم یه روفرشی خریدیم

 از یزد خارج شدیم در حالی که خیلی از بناها را فرصت نشد ببینیم… برای نهار در میبد توقف کردیم بی خبر از آنکه چقدر میبد زیباست و این شهر کوچک دارای قلعه ایست به نام نارین یا نارنج قلعه که بنایی تماما خشتی و گلی است که قدمت آن به زمان اشکانی و یا مادها به بعد میرسد بنایی که از ارگ بم هم قدمت بیشتری دارد و به روایتی گفته میشود که  نارین قلعه قدیمی ترین بنای خشتی جهان است

شهرت میبد به ظروف سرامیکی و لعابی اش هم هست.


در راه بازگشت از اردکان هم عبور کردیم شهری پر از کنجد و ارده و روغن کنجد…یه نوع حلوا ارده که قهوه ای رنگ بود توجهم رو جلب کرد به نام حلوا سوهان که البته هیچ ربطی به سوهان نداشت و ترکیباتش ارده و گندم و جوز هندی بود که من تا حالا نخورده بودم و انقدر خوشمزه بود که چند تا خریدیم.

و اما مردم یزد: مردمی صمیمی و خونگرم و گندمگون و سالم و خانواده دوست که آمار طلاقشان از تمام شهرهای ایران کمتره …واقعا خدا رو باید شکر کرد.

بیایید همگی به عنوان یک ایرانی در شناسندن ایران به یکدیگر سهیم باشیم