آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

آف

۲۳
آبان

من همیشه در خریدهایم دنبال آف ها و تخیفیف های خوب هستم.

البته نه از آن آفهایی که جنس های بنجل و به درد نخور را عرضه میکنند.

بنظرم جنس خوب و باکیفیتی که چندسال کار کند خیلی شرافتمند است.

اما جنس خوب هم غالب اوقات گران است مگر اینکه آف بخورد.

مثلا من سالهاست لباس بچه ها را از هپی لند و اینترنتی خرید میکنم.

هم ایرانی است با جنس نخی و عالی و هم نوع دوختش حرفه ای است و مهمتر از همه تخفیف هایی که شامل حال این لباسها میشود.

یا ازین مدل خرید های شگفت انگیز  از دیجی و...که واقعا ارزش خریدن دارد.

یا مثلا برای علی دوچرخه میخواستیم .

رفتیم سراغ دیوار و یک دوچرخه خیلی خوب و تمیز برایش پیدا کردیم که قیمتش کمتر از نصف قیمت نو آن بود اما با همان کیفیت.

این جور وقتها که یک خرید خوب و باکیفیت و ارزان میکنیم واقعا احساس شعف میکنیم.

البته همه دنیا به دنبال آفهایی ازین دست هستند.

اما همه آفها هم مادی نیست.

آفهای معنوی هم پیدا میشود.

مثل روزه داری درین روزها.

آنقدر کوتاه و شیرین است که آدم آرزو میکند تمام روزه های مانده بر گردنش را دراین ماهها ادا کند.

پیامبر فرموده انند:

زمستان بهار مومن است از شبهای طولانی اش برای شب زنده داری و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد.

...

پاییز امسال معرکه است از باران.

خدایا شکر.


تنهایی

۲۱
آبان

بشر ذاتا تنهاست.

و این تنهایی دارد روز بروز عمیق تر میشود.

و یک نماد آن لحظه هایی است که همه دور هم جمع شده اند اما در یک گوشه خزیده اند به درون گوشی هایشان... تنها در انبوه جمعیت.

و این تنهایی دارد روز بروز عمیق تر میشود چراکه داریم روابط اجتماعی واقعی مان را از دست میدهیم.

آخرین باری که تلفن را برداشتیم و زنگ زدیم  به رفیق جانی مان و یک دل سیر حرف زدیم و صدایش و حرفهایش را از عمق وجود شنیدینم کی بود؟؟

مال آن وقتهایی بود که اینستاگرام و... نبودند که بتوانیم یک لایک سطحی کنیم و دوتا ایموجی در برابر عکسهای هم بفرستیم تا نشان دهیم که هی.. ما هنوز هم رفیقیم.

خوش بحال آدمهایی که با وجود بهره مندی ازین فضاهای جدید ، از کیفیت روابط واقعی شان ذره ای هم کم نمیشود.

اما بشر باز هم به ذات خود تنهاست.

حالا میخواهد در یک خانواده انبوه باشد و یا نه در یک خانواده خلوت دونفره.

آخرش مزه تنهایی را میچشد.

نمیدانم چقدر این مدل آدمها را درک کرده اید؟ آدمهایی که کافیست زنگ خانه شان را بزنی و وارد حرم امنشان شوی.

تنها هستند اما تنهایی شان از نور و روشنایی و گرمای خانه چیزی کم نکرده و وقتی نگاه میکنی میبینی از غنای وجودشان است که به اینجا رسیده اند.

و نظم عجیبی که در زندگی شان موج میزند.

و ایمان قشنگی که حفظشان کرده است و توانسته اند به واسطه همین ایمان این تنهایی را دور بزنند.

آنقدر که دلت میخواهد لحظه ای به جایشان باشی و آرامش را تجربه کنی.

و این حس و حال بیشتر مال مسنهایی هست که تنهایند اما هنوز هم روی پا هستند.

از خدا میخواهم اگر که قرار به درازای عمر بود آنقدر از درون قوی شوم و آنقدر یادش جانم و لحظات تنهایی ام را پر کند که لحظه ای هم برای تنهایی ام اندوهگین نشوم.

اما بشر باز هم به ذات خود تنهاست.

و این یک حقیقت تلخ است درین دنیای مادی.

بهار اول

۱۹
آبان

دور وبرم خیلی شلوغ شده، بریز و بپاش بچه ها زیاد است هر چقدر هم سعی در قانونمند کردنشان دارم باز هم یک جایی از دستشان در میرود و میریزند و قسمت مهمتر ماجرا وقتی است که باید برای تک تکشان بگذارم، خصوصا نورا که کلاس اولی هم شده است.

و همین باعث شده که به کارها و علایقم کمتر برسم و همین رنج آور است.

دیروز اول ربیع بود و من چهارشنبه به آرزویم رسیدم و در خانه روضه گرفتیم.

استاد فروغی هم آمدند و برایمان منبر رفتند.

وسط روضه نورا را دیدم که تا مچ رفته بود در رنگ انگشتی و بقیه بچه ها هم به تبع ایشان دست و بالشان رنگی بود.

نمیدانستم گریه کنم یا بخندم.

موقع نهار هم حیاط را فرش کردیم و همه جا سفره انداختیم.

بالای صد نفر بودیم و با اینکه دست تنها بودیم اما به خیر گذشت.

استاد هم راجع به اخلاق و گستردگی آن که تا عدالت هم میرسد حرف زدند.

نمیدانستم باید آخر مجلس برای منبری که رفته اند چه کنیم.

همسرم گفت خشک و خالی که نمیشود دوساعت است که وقت گذاشته اند اما هر کاری که کردیم نیم نگاهی هم به پاکت ما نکردند .

گفتند من هیچ وقت از راه تعلیم دین ارزتزاق نکرده ام و من میمانم از منبری های بی سوادی که نرخ تعیین میکنند و آخرش هم نمیشود آنچه که باید بشود.

همیشه اول ربیع را دوست دارم.

روسریهای سیاه را جمع میکنم، پرچم سیاه را پایین می آوریم، نمیدانم باید راجع به ایام محسنیه  که به تازگی پر رنگ شده چگونه رفتار کنم اما حس میکنم قلبم تحمل این غم کشدار را ندارد.

خداوند اجر عزاداری های این دو ماهمان را ، فرج حضرتمان قرار دهد.



خانه جدید

۱۸
مهر

اول مهر ماه بازسازی مان تمام شد و آمدیم به خانه جدید.

من هیچ وقت خانه های ویلایی را دوست نداشته ام.

چون تمام کودکی و نوحوانی من در بالاترین طبقه یک آپارتمان گذشت.

هر صبح کنار پنجره اتاقم مینشستم و به کلاغهایی که روی بلندترین درخت باغ پشت خانه مان قار قار میکردند نگاه میکردم و نسیم صبح صورتم را خنک میکرد و از آن بالا که قلمرو کوچک من بود تا چندین کوچه آنطرف تر را میدیم که آدمها ریز در رفت و آمد بودند و من قلم به دست، عاشقانه ترین شعر هایم را مینوشتم.

سخت است که وارد خانه ویلایی شوی و تمام آن ویو ها را از دست بدهی.

اما حال بچه ها خوب است.

در حیاط بدو بدو و بازی میکنند.

آفتاب که میشود علی کف زمین پهن میشود و نورا با مداد سایه اش را روی زمین نقاشی میکند.

من هم به درخت مو و انجیر سر میزنم و غنچه رز پاییزی ام را نوازش میکنم.

پاییز بارانی، با برگهای قرمز و نارنجی، بهشت دنیاست.



خنداننده

۲۲
تیر

وقتی  دخترها و خانمهای توانا را میبینم که تواناییهای خاصشان را در کنار خیلی از محدودیت هایشان بال و پر میدهند و اوج میگیرند، من هم احساس غرور میکنم.

اما اینکه خانمها در هر عرصه ای بال و پر بگیرند خیلی جاها به دلم نمی نشیند.

و یکی از آن جا ها حضور خانمها برای استند آپ است.

خنده ام که نمیگیرد هیچ، دوست ندارم تماشا هم کنم.

و صد البته که این حس من است و درست و غلط ندارد.

حس میکنم به آن مقام ناز، این حجم از طنازی نمی آید.


رقصنده

۱۸
تیر

آدمها روز بروز برایم عجیب و غریب تر میشوند.

حجاب اجباری با بگیر و ببند و تنبیه را هیچ وقت درک نمیکنم.

چون که نتیجه نمیدهد.

سنت انبیا و اولیا و امامان ما هم همیشه بر اساس بالابردن معرفت و آگاهی و شعور جمعی بوده و با اجبار با این مسائل برخورد نکرده اند.

قصد دفاع کردن از دختر رقصنده را ندارم.

چون که خودش بهتر از هرکس دیگری میدانست که در کدام فضا و مملکتی چنین مشغولیتی را انتخاب کرده است و خودش میدانست که نتیجه علایقش بدون برخورد نخواهد بود.

به این هم کار ندارم که قضاوتها در برخورد با آدمها و خطاهایشان در کشور ما به قهقرا رفته است و نتیجه اش فساد همه جانبه و خصوصا از نوع مالی است که ما را فراگرفته است.

به این کار دارم که این همه غش و ضعف رفتن برای دختر رقصنده از کجا می آید؟

و بعد کمپین اینکه برقص و رها باش و... .

وقتی صفحه اش را نگاه کردم خودم خجالت زده شدم از دیدنش.

چه رسد به اینکه پسر و دخترم مبادا چشمشان به این مدل رقصها بیفتد.

رقص هم رقصهای قدیم.

اما صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

لا اکراه فی الدین... .


تولد نوشت

۱۴
تیر

امروز تولد نوراست.

اما در شب تولدش، آن اتفاق غمگین که منتظرش بودیم افتاد.

و دو روز است که دخترم سوال فلسفی اش را با اینکه بی جواب هم نمانده دائما تکرار میکند:

چرا خدا وقتی قرار است که ما را بمیراند ، ما را به این دنیا  می آورد؟!

تولد هر دوتایتان مبارک.

یکی درین دنیا و دیگری برای آن دنیا.

درد

۰۶
تیر

شوهر خاله ام را از بیمارستان منتقل کرده اند به مرکزی که شبیه بیمارستان است.

جایی که آخر خط بیمارهای سرطانی است.

یک اتاق بزرگ با امکانات بی نظیر که از یک سمت رو به دریا و سمتی دیگر سبزه زار،  با یخچالی پر از خوراکی های رنگارنگ و پرستارهایی که به قول خاله ام خجالت زده مان میکنند بسکه خوبند و خدمت میکنند.

اما او درد دارد، حتی آب هم از گلویش پایین نمیرود و در یک کلام، این بهشت کوچک، برایش جلوه ای ندارد.

اللهم اشف کل مریض

چهارم تیر

۰۵
تیر

دیروز صبح همسرم تماس گرفته که مرحبا، به این روز مبارک

میگویم کجایش مبارک است؟ میگوید چهارده سال گذشت واقعا فراموش کردی؟ بله سالگرد ازدواجمان بود و من قاطی هزار تا کار ریز و درشت، خودم را گم کرده ام.

یکی از فانتزیهایم این بوده که هر سال لباس عروس ام را بپوشم و عکس بیندازیم، الحق عکسهای قشنگی ام هم تا بحال گرفته ایم اما دو سه سالی است که فراموشم شده است.

و دارم به این عمری که گذشت نگاه میکنم.

چقدر راحت روی دور تند رفته لست.

و جاده ..این جاده و دوری و غربت بشر درین دنیای سرد.

شوهر خاله ام حکم پدرم را دارد، پدری که آنقدر مرا غرق محبت کرد که کودکی من در بی خبری از فقدان پدر گذشت، حالا روی تخت بیمارستان آنطرف دنیا که شب ما ، روزش میشود دارد ذره ذره آب میشود و پای تلفن میگوید آرزویم بود که ترا ببینم و بعد... .

و حالا من این جاده ها را متر کنم یا منزوی شدنمان برای خروج از کشور یا بی ارزش شدن لحظه به لحظه پولمان و یا... .

خیلی بد است که حس کنی در قفس اسیری.

اما میگذرد... تمام این روزها میگذرد و هی به خودمان میگوییم کاش بدتر ازین نشود.

یک خانه کلنگی گرفته ایم و افتاده ایم به جان بازسازی اش.

اولش کلی ایده داشتم برای سنتی کردنش اما دیدم ایده های ما تمام هزینه ها را دو برابر میکند.

دلم می خواهد نمای خانه را کاه گلی با کلی پنجره های چوبی شمسه  بکنیم اما انگار به در بسته میخورم در اجرای این مدل ایده ها.

دیروز که رفتم کلاس علی جان را پیش حسین گذاشتم.

گزاف نیست اگر بگویم حسین، هم حسابی قد کشیده و هم برای برای خودش مردی شده که دارد جبران خیلی از دست تنها بودنهای مرا میکند و قدری از بار زندگی مان را سبک تر میکند.

یک زمانی برای رفت و آمدش برای کلاسهایش با پروژه ای عظیم روبرو بودم اما حالا خودش با اتوبوس و با توکل بر خدا، این وظیفه را بعهده گرفته است.

و ازین بابت خدا را شاکرم.

در مشهد که بودیم علی گم شد، درست همانجایی که نورا پارسال گم شد.

وقتی همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش، حسین و نورا به گریه افتادند و حسین شروع به بی تابی کرد.

بهش گفتم جان مادر من هم میتوانم شروع به گریه و زاری کنم و بی طاقتی راه بیندازم اما الان باید چشمهایم را چهار تا کنم و جگر گوشه ام را پیدا کنم اما حرفهایم آنقدر اثری نداشت، وقتی علی را در حالی که میدوید و خوشحالی میکرد پیدا کردم، حسین در جا روی زمین افتاد و شروع به سجده شکر کرد وآنجا آنقدر منقلب شدم که خودم به هق هق افتادم.

علی هم شده قلب خانه مان.حرف میزند بازیگوشی میکند.

وهرچقدر حسین و نورا دستش می اندازند و در بازیهای سربه سرش میگذارند او فرز تر میشود برای پس گرفتن حق و حقوقش :) .

نورا هم برای خودش دارد خانمی میشود.

میگوید جوری روسری ام را سرم کن که یک تار مویم هم بیرون نیاید و میگوید ازین گیره های خودت هم به روسری ام بچسبان :) .

خدایا عاقبتمان را بخیر کن در پناه خودت و اهل بیت مقربت.



جمعه

۳۱
فروردين

صبح های جمعه بعد از نماز صبح، میروم بالاسر نورا و گونه اش را میبوسم و میگویم امروز هم میایی؟ با اینکه ممکن است خیلی خوابش هم بیاید اما چشمهایش را ریز ریز باز میکند و همراهی ام میکند تا مسجد.

امروز که راهی شدیم سوار کالسکه اش کردم.

نورا ،تنها دختر بچه، جمعه صبح های ندبه مسجد است.

با خانم های پیر کلی رفیق شده و موقع صبحانه که میشود سفره پهن میکند و در پذیرایی سهیم میشود.

موقع برگشت، چندین نفر از خانمها من و نورای کالسکه سوار را که دیدند گفتند داری آماده رفتن به کربلا میشوی؟ الهی با همین کالسکه و بچه ها بروی پیاده روی.

آنقدر دلم قنج رفت که حس کردم هیچ دعایی قشنگ تر ازین نمی توانست صبح جمعه سوم شعبان من را بسازد.

تولدت مبارک سرور من.

قرار ما بین الحرمین تان.

هجده

۲۹
بهمن

علی

و ما ادراک علی

یک پسر دلبر  یک و نیم ساله

در اوج شیرینی و شیرین زبانی

من همیشه حس میکردم بچه سوم را که بیاوریم میرود کنار آن دوتای دیگر و من کمی به کار و زندگی ام میرسم

از بازگو کردن فکرم هم به خنده می افتم

اما علی نشان داده که قضیه به این سادگی هم نیست،آنقدر زیرکانه از من و پدرش انرژی میکشد که حس میکنم به زبان بی زبانی میگوید که من علی هستم پس دست کمم نگیرید لطفا:)

در یک سال و چهار ماهگی یک جهش شناختی پیدا کرد و تمام آن چیزهایی که ما  درین مدت، خودمان را له میکردیم تا که بشناسد و نشانمان بدهد را هم نشانمان داد و هم به زبان آورد.

و یکی از ویژگیهای خاص این پسر با احساس این است که اگر با نگاه تند و یا جملات آمرانه ای روبرو شود، کرور اشک میریزد و غمگین میشود.

و خلاصه قلمرو و امیری خودش را دارد این روزها.

و این روزهایی که هم باید خانه را تکاند و هم گه گاهی کتاب خواند و خط نوشت و نگارگری کرد و هم برای تک تک بچه ها، انرژی گذاشت.

بچه هایی که باید نهال وجودشان را این روزها سخت، مراقبت کرد تا فردا پر از گلها و میوه های باطراوت شوند و من هنوز متحیرم از کسانی که با اکراه مادری میکنند و حس میکنند که وقتشان دارد به باد میرود ازین خانه نشینی ... .

و من هنوز متحیرم از مادری که جوان بود اما میوه دلش شد جوانان اهل بهشت و زینب.

میوه هایی که شبیه معجزه اند چونکه معجزه میکنند با دل و جان آدمها.

فاطمه جان! هر چقدر که سعی میکنم بیشتر بشناسمتان، بیشتر حس میکنم که بی نهایتید چونکه از همان نور بی نهایتید.

فاطمیه یعنی شعاع یک نور عظیم که قلبت را روشن میکند.



خیلی وقت است که ننوشته ام.

و انسان سرشار است از سخنان نانوشته است :)

سر کلاس نهج البلاغه بودیم که استاد حدیثی گفتند از امام باقر که ایشان با این مضمون فرموده اند که برای بچه هایتان ارث گرانبها بگذارید و ارث گرانبها مال و ثروت نیست، حرفها و نصایح شماست برای آنهاست ،آنها را جایی بنویسید و به دستشان برسانید.

و همین بالاترین انگیزه ام شد که این وبلاگ و نوشتن را رها نکنم.

پاییز سختی بود بنظرم.

بی بارش و غمگین.

اما امروز آسمان بارید و پرنده ها یکسره دارند نغمه سرایی میکنند.

یک لحظه پرت شدم به یک جای قشنگ.

حس کردم در بهشتم و زیباترین چلچله ها میخوانند و همه جا رنگی رنگی است و زندگی بدون کوچکترین رنجی دارد به همه مان لبخند میزند.

تصورش هم قند در دلمان آب میکند در این دنیایی که هر لحظه اش، خوشی و نا خوشی به هم تبدیل میشوند و هیچ چیز پایدار نیست.

کتابهای امانوئل اشمیت را هر چه در کتابخانه تخصصی ادبیات، بود به امانت گرفتم و خواندم.

بی نظیر مینویسد این نویسنده.

خصوصا داستانهای کوتاهش را.

و احساس شکوه به آدم دست میدهد بعد از خواندنشان، برخلاف خیلی از کتابهایی که میخوانی و افسوس میخوری به ساعتهایی که حیف شد برای خواندنش.

نوشتم مرکز دنیا...بنظرم مرکز دنیا یعنی یک جای خوب، و من گاهی با وجود تمام پیش آمدهای  ناخوش آیند دور و برم ، حس میکنم که گاهی در مرکز دنیا هستم.

مثلا وقتهایی که با بچه ها مینشینیم و به همدیگر درس اخلاق میدهیم و همدیگر را نقد میکنیم.

و میبینم که این وقت گذاشتن ها، میوه شیرین خودش را دارد.

یا وقتهایی که میروم در آشپزخانه، و نمیخواهم مثل خیلی اوقات، به این فکر کنم که دارم درین خانه و آشپزخانه تمام میشوم.

میگویم بگذار اینجا بودنم هم هدفمند باشد، و به این فکر میکنم که حالا وقت درست کردن کیک بدون بکینگ پودر است که در هیچ دکانی پیدا نمیشود یا وقت آوردن میوه های رنگارنگ که به قول بچه ها، بدنمان را پر از سربازهای قدرتمند کنیم و یا وقت شکستن بادام ها و با لذت خوردنشان...

و یا در مرکز دنیا هستم وقتی که از بچه هایم درس میگیرم و میبینم بهترین معلم هایم همین ها هستند.

وقتهایی که حسین من را به صبور بودن دعوت میکند و نورا که میخواهد من را بهشتی کند:)

در خانه ما حرف از جهنم نیست، گفته ام بهشت درجه دارد و اگر خیلی خوب باشیم میرویم همنشین حضرت زهرا و خانواده شان میشویم  با هزاران نعمت و پاداش و اگه اشتباه کنیم و جبران نکنیم ممکن است درجه بهشتمان بیاید پایین، این است که نورا در پی آنست که بهشتمان روز بروز زیادتر شود:) تا همگی برویم همانجای رنگی رنگی.

خدایا اگه صبور و با اخلاق باشیم ذره ای از بهشت هم در همین دنیا قابل لمس است.

 آخرین فرستاده ات آمد که با اخلاقمان کند اما ما هنوز هم ابتدای همان راهیم.

پ.ن: کریسمس و تولد حضرت مسیح، برف میخواهد، سپیدی میخواد خدایا به سیاهی ما نگاه نکن، رو سپیدمان کن.






دیکته

۱۵
آبان

علی جان، چهارده ماهه شده است.

نازنینی است این پسر برای خودش.

برای تک تک مان دلبری میکند.

چند روزی است که بند کرده ام به اعضای بدن.

چشم را نشانش میدهم و گوش و زبان را.

بعد هم میگویم جان مادر چشمانت کو؟

کجکی نگاهم میکند و راه خودش را میگیرد.

اما تا میگویم حسین، به سینه میزند.

تا مهر میبیند الله و اکبر میگوید و با سر ،به روی آن، شیرجه میرود.

 یک توپ را می اندازد جلوی پایش و مدام میگوید توپ.

تشنه هم که باشد یکیریز میگوید آب و لیوانها را نشانمان میدهد.

به آیفون میگوید بابا.

هرچی پدرش را نشانش میدهم و میگویم این بابای شماست اما باز هم به آیفون اشاره میکند و با لبخند میگوید بابا،

چرا؟ چون هر وقت آیفون زنگ میخورد همگی میگوییم بابا، بابا آمد.

بله، به این طفل های معصوم نباید دیکته کرد، باید عملا آموخت.

خوش بحال بچه هایی که پدرها و مادرهاشان صبورند و یک لحظه از اوقاتشان را به بطالت نمیگذرانند و همیشه منشا خیرند.

خوب بچه هایی تربیت میکنند.

خدایا ما را تربیت کن و به خودمان واگذار نکن.

گوشه دل

۱۴
آبان

ماییم و سخنرانیهای آقای حامد رضا معاونیان

این روزها

بهتر ازین نمیشود

@moaveniyan

دینداری

۱۰
آبان

خیلی هامان منبر میرویم، منبرهای خوب را دانلود میکنیم ولی الحق و الانصاف هیچ منبری برایم لذت بخش تر از نهج البلاغه نیست.

هر روز صبحم را با یکی از نامه ها، خطبه ها و یا حکمتهای حضرت شروع میکنم، حس میکنم تمام قد در مقابلش زانو زده ام و تمام وجودم شده دو گوش و حضرت برایم سخن وری میکند، پندم میدهد، امر و نهی ام میکند و من هم فقط سراپا گوشم شاید ذره ای به جانم نفوذ کند اگر حجابها بگذارند و ذره ای به مقام عمل رسد.

و غصه ام میگیرد از دینداری هایی که امروز به اسم دین داریم و داریم در آن غرق میشویم.

علم بی عمل، عالمانه سخن پراکندن اما با دست های تهی.

اسلام ، دین تفکر است، برای تمام کارهایت باید فکر کنی و انتخاب کنی و تو هستی و انتخابهایی که هم درین دنیا با آن محشوری و هم در آخرت.

تفکر هم رنج دارد ، صبوری هم دارد.

دنیای عجیبی داریم، به هر طرفش که نگاه میکنم به لرزه می افتم.

نه معاملاتمان معامله است، و نه انفاقهایمان انفاق؟چقدر شده که از بهترین چیزمان بگذریم انفاق کنیم، آنهم بدون منت.

چقدر انصاف داریم که با پیرامونمان همانگونه رفتار کنیم که دوست داریم با خودمان رفتار شود؟

دائما در حال کنش و واکنش هستیم اگر در فاز مثبتش باشد که چه قدر عالی!اما وای از روزی که در فاز منفی اش بیفتیم و لحظه ای هم عقب نشینی نداشته باشیم.

و شک ندارم که در یکی از بیمارترین سیستمهای اقتصادی دنیا هم بسر میبریم، چپاول و اختلاس و ربا.

و آنوقت خیلی از همین کشورهای پیشرفته دنیا با سیستم های مالی و اقتصادی که اسلام تعریف کرده کار میکنند و خبری هم از اقتصاد بیمار در کشورشان نیست.

کافیست آیات و روایات را زیر و رو کنیم تا ببینیم آفت جوامعی که اقتصاد بیمار دارند چیست و آنجاست که به عینه تمامشان را دور و برمان رویت می کنیم آنهم در روز روشن.

اگر هم بخواهی ترک وطن کنی که چندین عامل ریز و درشت مثل خار گلویت را میفرساید.

در معاشرت و روابط هم که روز بروز در حال پیشرفتیم.

چه آنها که لا دین هستن و چه آنها که مدعی دین هستند.

آنقدر راحت غیبت میکنیم ، ککمان هم نمیگزد و فراموش کرده ایم که اشد من الزناست.

طرف سرخاب سفیداب کرده، یکی رگ غیرتش به جوش میآید و دهان در گوش آن یکی میبرد و غیبت میکند و فحش میدهد به ظاهر طرف، خیلی مدعی ایمان هستی برو و  آرام در گوشش امر به معروف کن، نمیتوانی بنشین و با فحش و لعن، غیبت نکن.

یکی سرخاب سفیداب کرده و میرود مجلس امام حسین، آنهم دو دقیقه مانده به پایان مجلس، تنها احترامی که گذاشته شاید این بوده که سیاه پوشیده است و همان دو دقیقه هم که در مجلس است پای گوشی و بساط پچ پچ و خنده و...، و بعد هم فوروارد پیامهایی که جمع کنید بساط نذر و نیاز را و بروید زندانی آزاد کنید و... .

دل گیر است این مدل بودن ها و زندگی کردن ها و نفس کشیدن ها.

خدایا، چراغ راهمان باش.

ما ادعای دوستی اهل بیتی را داریم که مهجور مانده اند و ناشناس و فقط دوستشان داریم.

فقط، و فقط دوست شان داریم .

کتاب

۱۰
آبان

پس از کتاب ولادت، کتاب هندوی شیدا را از سعید تشکری خواندم.

کتاب کشش بالایی دارد اما یک جاهایی از کتاب برایم ناملموس بود خصوصا در معرفی آدمهایی که سراسر سفید و سیاه میشوند اما پیام کتاب، پیام ارزشمندیست و آن هم اینکه امام حسین، کشتی نجات خیلی از سرگشتگان در این دنیای بی و پیکر است هنوز.

کتاب گلهای معرفت از امانوئل اشمیت را هم خواندم.

قلم خیلی توانایی دارد و اینکه این نویسنده در یک خانواده بی دین رشد یافته و حالا در پی اعتقاد به خداست، در تمامی نوشته هایش مشهود است.

واقعا از خواندن کتابش لذت بردم و پیش بسوی خواندن آثار بیشترش.

حسین هم با شروع درس و مدرسه، کتاب خوانی اش به راه است.

دیروز ظهر با نورا کلنجار میرفتم که بخوابد، کتاب به دست کنار من لم داده بود و میگفت من هم میخواهم مطالعه کنم مثل شما...:)

دلمان غنج رفت.


رقت

۲۶
مهر

رقت قلب

 یعنی اینکه بنشینی با صدای زند وکیلی که تا بهار دلنشین میخواند

 شکسته بنویسی و کرور کرور اشک بریزی

برای هر آنچه و هر آنکه،  که گذشت و دیگر بر نمی گردد.

مهر آرام

۱۳
مهر

دوست داشتم زودتر این مهر ماه بیاید و زندگی مان نظمی بگیرد.

کلی کتاب نخوانده، خط ننوشته،  کارهای معوقه...

صبح تا ظهر پرباری دارم اگر که علی جانم هم مرحمتی کند و کمی همراهی ام کند.

هفته اول مهر، با اینکه هوا هنوز گرم بود، جابجایی لباسها را شروع کردم.

سه تا دراور جداگانه را گذاشتم و برداشتم و نمیدانم چه کسی گفته که بچه سوم که بیاید، مثل همان بچه دوم است و دیگر خیلی کار زیادی ندارد!!

منکه شب و روزم را گم میکنم این روزها، بسکه باید بدوم و به اموراتمان برسم، اما تمام اینها را با عشق بجان میخرم به سر سلامتی شان.

 با شروع مهر، دوتا رمان از کتاب خانه به امانت گرفتم.

 کتاب یوما را خواندم و در حین خواندن کتاب ولادت هستم.

کتاب یوما، رمانی است در باره حضرت خدیجه.

 کتاب خوبی بود اما به دلیل آنکه چندین نفر در داستان  با هم وقایع را روایت میکنند، کمی برایم گیج کننده بود.

اما  اواخر کتاب ، دلم رفت برای رنجهای حضرت مادر.

اما کتاب ولادت نثر روان تری دارد و بنظرم پخته تر است و رمانی است درباره حضرت رضا و خواهر و برادر بزرگوارشان.

کتاب دلنشینی است و  خوب به تفهیم مقام امامت میپردازد.

همیشه با خودم میگویم چقدر تفاوت است که فقط یک نفر را دوست داشته باشی و به دیدارش بروی و یا اینکه دوستش داشته باشی و از قبل هم  یک معرفت اندکی از او داشته باشی و بدانی چه ها دوست دارد و از چه ها دوری میکند و بعد به دیدارش بروی، اصلا همین معرفت است که آدم ها را از متمایز میکند وگرنه صرف دوست داشتن  هیچ وقت کافی نبوده و نیست و نخواهد بود.

اینکه مناظرات حضرت رضا را بخوانی و وقتی روبروی گنبد نازنینش می ایستی برای سلام، ته دل و قلبت گواهی دهد به علم بی انتهای، این امام دانشمند، خیلی خیلی شیرین تر از زمانی است که فقط به یک سلام یه یک گنبد طلایی بسنده کرد ه ای و صاحب آن را نمی شناسی.

همین کتاب خواندنها، مهر را برایم دلپذیر کرده است.

برای خط شکسته هم، سبک استاد ملک زاده را دوست دارم.

عضو کانالشان هستم و با شوق مع الوصفی از روی خطشان مشق میکنم.

کاتب بودن، دنیای قشنگی دارد.

مینویسی و روح و جانت کمی قرار میگیرد.

و من همچنان در آرزوی تذهیبم... .

باید این دستها کاری کنند پیش از انکه زمان از دست برود.


اخلاص

۰۶
مهر

اخلاص از آن دارایی هایی است که اولین خریدارش خداست.

و عجیبتر آنکه اخلاص کار خودش را میکند.

و نفوذ میکند در قلبها

حتی قلبهای آنهاییکه ظاهرا چشمهایشان را بسته اند .

اصفهان بیشترین شهید را در دوران جنگ با عراق داشت.

کیاست و زرنگی عجیبی دارند مردان این خطه.

در اغلب عملیاتهایشان موفق میشدند و دست دشمن را میخواندند.

مدیران موفقی هم هستند غالبا.

و حالا اخلاص.

محسن حججی.

مبارکت باشد شهید جوان،  با تمام آنهایی که عاشقشان بودی محشور شوی، والهی که جنگ تمام شود.

تماااام

عکس

۰۳
مهر

از یک طرف آدمهایی که تو اینستاگرامم هستند را دوست دارم و از طرفی هم مانده ام که تا کجا قرار است عکسها و گزارشات و لحظه های شخصی مان را در دید عموم بگذاریم!

دوست ندارم عکس بچه ها را در آنجا منتشر کنم اصلا دیگر هیچ ذوقی برای ابزار لطف کردن های بقیه، که میدانم از روی محبتشان هست ندارم.

حس میکنم این دایره صمیمیت باید بسته تر شود و به افراد درچه اول برسد.

از طرفی هم دیگر مثل قدیمها عکس چاپ نمیکنم.

عکسهای دو سه سال را گلچین میکنم و چندتایی شان را چاپ میکنم.

اما چند ماه قبل یک اینستای کاملا شخصی ساختم برای عکسهای کاملا شخصی مان.

برای اینکه مثل این وبلاگ برسد به دست فردای خودشان.

فقط امیدوارم اینستا گرام امانت داری کند و مثل بلاگفا که یک روزی خاطرات خیلی از کاربرانش را قورت داد، عکسهای من و خاطره نوشتهای آن را برای خودم نگه دارد.

الهی آمین:)

پ.ن: بعضی آدمهای تو اینستا برای من مثل یک قهرمان با ارزشند و عکسها و روزمره نگاریهایشان یک دنیا پیام و درس دارد برای من و امثال منی که خیلی خیلی معمولی هستیم.

و من با افتخار دنبالشان میکنم.