آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

کودکی

۲۶
مرداد

وقتیکه بچه بودم یادمه که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و ببینم دنیا چه شکلی میشه اما الان حسرت روزهای پاک کودکی رو دارم که دیگه هیچ وقت بر نمیگرده روزهایی که بی خیال بودیم و شاد... .

چند روز پیش  وقتی محمد حسین رو صبح از خواب بیدار کردم کلی ناراحت شد و گفت داشتم خواب تولد میدیدم و تا اومدم شمع رو فوت کنم بیدارم کردی منم بهش قول دادم که بعد از افطار براش کیک تولد درست کنم

عصر که شد منو برد تو آشپزخونه تا کیک بپزیم بعدش هم گفت کیک که بدون ژله نمیشه...منم یه ژله با طعم بهار نارنج  و تکه های هلو براش درست کردم

بعد از افطار هم کیک روآورد گذاشت رو میز و برای خودش شمع و صندلی و دوربین عکاسی هم آورد و گفت امروز تولدمه

اومدم بهش بگم حسین جان اون یه خواب بود و تولد تو هم گذشته اما دیدم پسرم شاد تر ازین حرفهاست انقدر میخندید و خوشحال بود که منو برد به دوران کودکی خودم...دورانی که فکر میکنم هر کدوم از ما اگه بچه دار بشیم دوباره برامون بر میگرده و میتونیم دوباره تجربه اش کنیم

وقتی شادی اش رو دیدم احساس کردم خدا داره به ما اجازه این رو میده که شادی های کودکانه رو از نو داشته باشیم اینه که ما هم کلی باهاش همراهی کردیم و فیلم گرفتیم و فشفشه روشن کردیم و ... خندیدم.

بعدش هم یه سنگ شیشه ای آورد و به ما گفت این سنگ چون توی نور برق میزنه سنگ آرزوهاست که آرزوهای شما رو بر آورده میکنه که یک دفعه باباش گفت من آرزو دارم اسباب بازیهای حسین بره تو اتاقش و حسین هم در عرض سه سوت آرزوی باباش رو برآورده کرد و خونه رو مثل دسته گل کرد  ... .

حرف زدن محمد حسین هم جالب شده...یک مقدار لهجه اصفهانی پیدا کرده یعنی این لهجه بیشتر تو کلمات خاص دیده میشه و یک سری اصطلاحات خاص ...بعضی وقتها هم بعضی کلمات رو  خیلی بد ادا میکنه و فکر میکنه مثلا داره اصفهانی حرف میزنه وقتی هم که بهش میگم درست این کلمه رو ادا کن میگه مامان جان، من و بابام اصفهانی هستیم ما باید اینجوری حرف بزنیم تعجب

اینو میگن الگو پذیری از پدر...روز به روز هم بیشتر داره  از پدرش الگو میگیره و بهش وابسته تر میشه...

از اینکه انقدر رابطه اش با پدرش خوبه و اون رو الگوی خودش قرار میده خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ...اما ازون جایی که هیچ مامان و بابایی بی نقص نیستن باید خیلی مراقب الگو بودن خودشون باشن از جمله همسر من چشمک

از وقتی نورا به دنیا اومده ما خیلی کمتر برای محمد حیسن وقت گذاشتیم کتاب خوندن، کاردستی، حرف زدن ها و شوخی های دوتایی...همه و همه کم رنگ تر شدن

توی ماه رمضان هم چون باباش روزه بود به خاطر گرمای هوا نمی تونست ببرتش پارک... .

اما پسرمون همه اینها رو میبینه و چیزی نمیگه...

مثل همیشه بهش میگم بهت افتخار میکنم حسین جان مثل اسمت بی نظیری... .

  

زلزله

۲۳
مرداد

در شبهاییکه در سوگ مولایمان بودیم و قرآن به سر میگرفتیم و شب قدرمان بود در آذربایجان  این شب قدر برای خیلی از هم وطنانمان شب اول قبرشان شد

و درد اینجاست که مسابقه های المپیک لحظه به لحظه خبر رسانی شد اما حتی یک کانال از صدا و سیما زحمت این را به خود نداد که این زلزله و فجایع آن را لحظه به لحظه خبر رسانی کند به طوری کمک ها دیر تر رسید و خیلی از مردم کشورمان اصلا خبر نداشتند که زلزله ای رخ داده

و در میان اندوه آذری های کشورمان صدا و سیما خنده بازار هم پخش میکند...

خدایا ما شیعه مولایمان علی هستیم؟ این غم را به کجا باید برد؟

قدر

۱۸
مرداد

و تو چه میدانی که شب قدر کدام است و چگونه است؟

رمضان امسال هم رسید

خدایا نمیدانم

عظمت شب قدر را نمیدانم

اینکه کدام روز است را هم نمیدانم

اما میدانم که مقدر میکنی

به اندازه یک سال برایم مقدر میکنی

خدایا این روزهای تو جور دیگر است

این روزها هر چه می دویم نمیرسیم

سیر نمیشویم

راضی نمیشویم

این روزها همدیگر را نمیبینیم

خدایا از زبان حبیبت گفته ای که اگر از یکدیگر دوری کنیم و اقوام را فراموش عمرهامان بی برکت میشود و کوتاه

اما انگار هنوز هم باورش نکرده ایم

گفته ای که اگر روگردانت شویم و گناهکار، مرگهای ناگهانی زیاد میشود و بیماریهای لاعلاج بسیار، جوانها میمیرند و حوادث از زمین و آسمان می بارد

خدایا همه اینها را میبینیم و  هنوز هم رو گردانیم

تنها هنرمان این بوده که یک عمر برایت خط و نشان کشیده ایم

ودر مقابل خیل خواسته هایت چون و چرا آورد ه ایم و آنقدر به دنبال علت گشته ایم و فیلسوف شده ایم که از یاد تو جامانده ایم

و میبینیم که این روزها هرچه میکنیم زندگی هامان رنگی از آرامش ندارد اما باز هم یاد آورت نمیشویم

خدایا حکایت این روزهای ما حکایت فضیل بن عیاض است...همان راهزن معروف

ما هم این روزها راهزن دلهامان شده ایم به جای آنکه آن را به راه تو آوریم

اما خدایا تو در تاریکی شب دل فضیل را تنها با یک آیه ات روشن کردی و به راه آوردی : آیا هنوز وقت آن نرسیده که دلهای مردم با ایمان با یاد خدا خاضع و خاشع شود؟

خدایا ما همان بنده راهزنیم که دلهامان نیازمند یاد تواست

درین شبهای قدر دلهامان را به یاد خودت روشن کن

پ.ن: در وبلاگی خواندم

چه شود که بر سردفترِ قدرمان امسال بنگارند …

تقدیر شد، او خواهد آمد…

آمین یا رب العالمین

....

شب قدر پارسال


تولد

۱۵
مرداد

نورای من روز تولد امام حسن، یک ماهه شد

چقدر این تقارن ها زیباست...

الحمدالله

آرزو

۰۶
مرداد

چقدر این روزها قشنگن

این روزهای مهمانی رو میگم

دیروز سحر خواب موندیم...از خیلی چیزها جا موندیم

این روزها یک کمی سرم شلوغه باید دنبال زمان بدوم

این روزها گاهی محمد حسین رو میرنجونیم که از کم حوصلگیمونه

انقدر خواهرش رو دوست داره که خوابش رو تاب نمیاره و میخواد دائما بیدارش کنه

اما تو کارهاش هم خیلی به من کمک میکنه...حتی به ما گفته که به جای نورا حرف میزنه

مثلا یه اخلاقی داره که هروقت عطسه میکنه ما باید حتما بگیم عافیت باشه و اونم بگه سلامت باشین

حالا خدا میدونه از صبح تا شب چقدر این جملات بین ما تکرار میشه حتی یه بار تو مطب دکتر من داشتم با دکتر حرف میزدم که عطسه کرد و با کلی ایما و اشاره میگفت بگو عافیت باشه

حالا خواهرش که عطسه میکنه ما میگیم عافیت باشه و محمد حسین به جاش میگه سلامت باشی:)

در مورد آب خوردن هم همیشه میگه یاحسین و ما هم بعدش میگیم حسین یارت...و خدا نکنه که صدای یا حسینش رو نشنویم و جوابش رو ندیم

حالا با تمام این اوضاع باید کلی حواسمون به حال و هوای دلش باشه که با وجود خواهرش و شرایط جدید  مشکلی براش پیش نیاد

گاهی نورا رو میبرم تو اتاق و یواشکی کلی قربون صدقه اش میرم :)

هرسال تابستون که میشه ما کلی مراسم لواشک سازی داریم و دیروز فاز دوم کارمون تموم شد و خلاصه کلی لواشک ساختیم..اونم با رنگهای مختلف

آخر کارمون که شد محمد حسین اومد بهم گفت مامان فروغ میدونی چرا انقدر خوب لواشک درست میکنی؟؟گفتم چرا؟ گفت آخه شما مهندس شیمی هستی و فقط مهندسای شیمی بلدن لواشک درست کنن

خلاصه کلی خنده ام گرفته بود میگفت بابام تو کار مهندسه شما تو خونه مهندسی... .

حرفهاش منو پرت کرد به دوران دبیرستان

یادمه مدرسه ام نزدیک دانشگاه شریف بود و هر روز که از کنارش رد میشدم میگفتم بالاخره میام شریف ...کنار مدرسمون هم یه قنادی بود که آلو و ترشک و زغال لخته پخته سرو میکرد خلاصه هر روز ترشک به دست از جلوی شریف در آرزوی مهندس شدن رد میشدم

دانشگاه شریف نرفتم رفتم دانشگاه سهند اما فکر کنم مهندس لواشک سازی شدم :))

پ .ن:چقدر آرزو داشتن قشنگه حالا تو هر سنی که میخواد باشه

و من هنوز پر از آرزوهای رنگارنگم

این روزها همیشه برای هم دعا کنیم و اطعام را فراموش نکنیم