آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

آخر اسفند

۲۷
اسفند

با وجود خواستن های محمد حسین هنوز مهیای سفره هفت سینمان نشده ام...

هر روز میگوید پس کی سفره مان را پهن میکنیم؟کی تخم مرغ ها را رنگ میکنم؟

ماهی هایش را هم از دو هفته قبل خریده است و ذوقشان را میکند...

این اسفند نزدیک بهار معجزه میکند با دلهای چشم به راهمان...

نزدیک تحویل سال که میشود همگی با دستهای گره خورده ، کنار سفره مینشینیم و من مثل هر سال چشمانم پر از اشک میشود...

به خاطر تمام خوبیهایی که از خدا گرفتم 

به خاطر دعاهایی که مستجاب شد 

به خاطر دعاهایی که هنوز به ایستگاه استجابت نرسیده است و خود خدا میداند که چقدر منتظرم

به خاطر کوچ آنهایی که وقتی رفتند قسمتی از من هم رفت، به خاطر آنهایی که جای خالی شان درین دنیا با هیچ چیزی پر نمیشود

همه اینها را در قاب آیینه کوچک سفره هفت سین میبینم و اشک میریزم

اما سال جدید را که تحویل میگیرم  بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم وقران به دست عیدی بچه ها را میدهم...تا باد چنین بادا

پ.ن: همین یک هفته پیش بود که هواپیمایی از مقصد مالزی به چین در آسمان گم شد..هر روز خبرش را پیگیری میکنم و مانده ام از دلهای نگران عزیزانشان که این روز ها منتظرند...

برای دلهایی  دعا میکنم که خیلی وقت است منتظرند

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار، کافی نیست

چنین که یخ زده تقویم ها اگر هر روز 
هزار بار بیاید بهار کافی نیست

به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج دار کافی نیست

گل سپید به دشت سپید می روید 
سپید بختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

فاضل نظری

اسفند

۱۸
اسفند

بازهم گل کاشتی نورای من...

اما گلت این بار از نوع خاردارش بود...

همین چند ماه پیش بادکنک یکی از بچه ها رو نابود کردی، وقتی صدای نابود شدنش رو شنید، از کلاس اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن...تمومی هم نداشت

رفتم و براش یه کتاب خریدم با یه بادکنک قرمز...توش هم نوشتم از طرف نورا

خلاصه از طرف تو معذرت خواهی کردم

اما دیروز قضیه فرق داشت ، تو استراحت بین دو کلاس و شلوغی بچه ها، یکی از دخترا اومد بغلت کنه که دستش رو از رو لباسش گاز گرفتی...اونم دوید طرف مامانش و جیغش رفت به هوا

قفل کرده بودم... اما یه آن خودم رو زدم به ندیدن، بغلت کردم  و بردمت بیرون

اما دل تو دلم نبود ...از دور مواظبش بودم که اگه خراشی هم رو دستش افتاده برم جلو و کاری بکنم که خدا رو شکر چیزی نبود

برای اولین بار توی زندگیم برای اینکه جوابگو نباشم وشرمنده نشم خیلی راحت خودم رو زدم به  ندیدن و نفهمیدن....

اما دیگه این کار رو نمیکنم، چون میدونم که عاقبت عمدا ندیدن و نفهمیدن خود کوری و نفهمیه...

مثل خیلی اندک در این روزها....

عکس: هشتم اسفند ماه ساحل آرام بوشهر

پ.ن :

* این روزها اسفند جان زمین است..مادری است که در بطنش بهار هیاهو میکند..کاش هوای این زمین را بیشتر داشته باشیم..خانه محل شستن قالی ها و فرشهای بزرگ نیست آن هم با آب آشامیدنی...میتوان به جای آب داغ، با آب ولرم هم زمین و در و دیوارها را تکاند و خیلی میتوان های دیگر در اینجا

یک جاهایی هست که وقتی به آن وارد میشوی، قدم به قدم که میروی پر از انرژی مثبت میشوی

پر از نور و لبخند

اصلا انگار برای آمدنت جشنی گرفته اند

و من حرم شما را دوست دارم

گهگاهی فکر میکنم که چه میشود اگر روزی حرم امنتان فقط و فقط میزبان من باشد و بس

می آیم و در تمام صحن هایتان با دست باز میدوم و با سر انگشتانم تمام دیوارها را لمس میکنم و  تمام خطها و نقش و نگارها را نوازش میکنم

ابتدای تمام رواقها می ایستم و از عمق جانم اذن ورود می خواهم و بعد هم کنار ضریحتان می نشینم و تا صبح با خدا حرف میزنم

اما نه...حرم شما با زائرانش خوب است و  دلهای مشتاقشان،

دلهایی که میتوانند عالمی را زیر و زبر کنند...

اصلا بیشتر این انرژی مثبت و این حس پروانگی به برکت همین دلهایی ست که به دلهای شما پیوند خورده است

و من هم اینجا یک زائرم...زائری که آرزو میکند که کاش  ششم اسفندی از راه برسد و او همان روز را مهمان حرم تان باشد

خدا را چه دیدی...

شاید آن روز، دوباره  متولد شوم....