آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

بزرگ شدن

۲۳
مرداد

چند وقت پیش رفتیم برات کفش خریدیم یه کفش کالج سیاه رنگ جیر...به انتخاب خودت

وقتی رسیدیم خونه وقتی ته کفشت رو نگاه کردم ،وقتی شماره سی و یک رو ته کفشت دیدم چشمام برق زدند

تا قبل ازین شماره کفشت زیاد  مهم نبود یعنی هیچ وقت تو ذهنم نمی موند اما ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم مثل پیدا کردن یه دوست دهه پنجاهی تو وبلاگ ها(هرچند که منی که اسفند پنجاه و نه هستم نمیدونم که دهه شصت محسوب میشم یا پنجاه)

بگذریم...پسرم تو، وارد همون دهه ای از شماره کفش شدی که منم هستم،هشت شماره دیگه که طی کنی به پای من میرسی اما برای رسیدن به پای پدرت باید دوازده شماره جهش کنی...و من حالا واقعا حس میکنم که داری بزرگ میشی

و این بزرگ شدن فقط توی پاهات نیست، توی افکارت هم هست

داری بزرگ میشی چون :

زمانهاییکه پدرت دیر به خونه میاد، و من حسابی کلافه و خسته ام، کافیه که بخوام لب به شکایت باز کنم خیلی نرم و آروم میای کنارم و میگی مامان، بابا هم خسته شده و کلی توی راه بوده بزار خستگی اش در بره...

یا وقت هایی که پدرت رو با بازیگوشی هات عصبانی میکنی در مقابل کوچکترین عکس العملی، خیلی موجه کلی دلیل و مدرک میاری که حق با شما بوده

یا وقتهاییکه گریه خواهرت رو به هر دلیلی در میاری و من رو مجبور میکنی که گاهی مچ دستت رو فشار بدم، سکوت میکنی و چیزی نمیگی اما بعدش میای و بهم میگی که مچ دستهای من مثل ساقه گل ظریفه، لطفا دیگه فشارش نده

یا لطیفه هایی که به تازگی از خودت میسازی و با بیانشون دیگران رو شاد میکنی

یا  مربی کلاستون که  همیشه با لبخند بهت نگاه میکنه و میگه پسرتون خوش اخلاق ترین و خنده رو ترین شاگرد منه

و من پشت تمام این استدلالها و قضاوتها، فقط و فقط بزرگ شدنت رو حس میکنم

کاش از بزرگ شدنت لحظه ای غفلت نکنم

 

تاتا

۱۴
مرداد

نورای عزیزم این روزها لقب های زیادی به تو هدیه میدهند یکی میگوید کوهنورد و دیگری صخره نورد

عزیز دل مادر، ایراد این زمین دوار چیست که رهایش کرده ای و سراغ بالا بلندی ها میروی؟

کاش معنای کبودی های روی صورتت را که از زمین خوردن هایت به یادگار گرفته ای را میفهمیدی، وقتیکه در آینه خودت را میبینی و برای خودت لبخند و کف میزنی

کاش کمی مثل برادرت بودی...آنقدر محتاط که غیر از خوراکی ها،هیچ چیز را به دهانش راه نمیداد، کافی بود یک بار از جایی پرت شود و یا از ناحیه ای آسیبی به بدنش برسد،تمام بود ،دیگر آن حادثه تکرار نمی شد..

گاهی فکر میکنم که معنای درد را اصلا درک میکنی؟

تنها کاری که من و پدرت میتوانیم بکنیم آنست که بعد از هر زمین خوردنت به آغوشت بکشیم و اشکهایت را دانه دانه پاک کنیم

طنازی میگفت با طناب پای نورا را به پایه میز وصل کنید شاید که این این هیجانهایش کمی فروکش کند..!چشم دلم روشن

از تمام اینها که بگدریم چند روزی است که انگار با زمین آشتی کرده ای و به قول خودت تاتا میکنی

من و حسین و پدرت،سه ضلع یک مثلث بزرگ میشویم و تو هم بین ما تاتا میکنی

و هر ضلعی را که به سلامت و با موفقیت طی میکنی، پر از شور و لبخند میشوی

بی آنکه پایت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

نورای من ، من هم پر از شور میشوم و در آغوشت میکشم و از ته دلم آرزو میکنم که:

در مسیر خوب بودنت، قوی و استوار باشی بی آنکه پای دلت بلرزد و بی آنکه زمین بخوری

دوستانه

۰۷
مرداد

کافی است که چند روزی از وبلاگم دور باشم، بیشتر از آنکه دلم برای نوشتن تنگ شود، دلتنگ دوستانم میشوم

دوستانی که خیلی وقت است که با هم مینویسیم با هم بزرگ میشویم، با هم...

یادمه که اولین تجربه وبلاگ نویسی من تو یاهو سیصد و شصت بود و به نظرم عالی بود و همونطور که از گوگل ریدر دلخورم  از یاهو هم دلخورم که این سرویسش رو جمع کرد خیلی خوب بود که در دایره ای دوستانه مینوشتی و نظر میزاشتی انگار که همه محرم بودند

بعد از سیصد وشصت راهی وردپرس شدم که متاسفانه چند ماهی بیشتر دووم نیاورد و مسدود شد و بعدش هم خونه من شد اینجا...

اون اوایل خیلی حوصله نوشتن تو اینجا رو نداشتم و راستش از اول هم نیتم برای حسین و نورا نبود از همون لحظه تولد حسین تمام لحظه های قشنگ بزرگ شدنش رو تو یه دفتر براش نوشته ام تا همین حالا، همینطور برای نورا...خیلی دوست ندارم از روزمرگی و چیزهای خاص و خصوصی اینجا بنویسم اما خوب اینجا هم کم کم رنگ و بوی مادرانه گرفت

و با مادرهای خیلی زیادی دوست شدم

اولین مامانی که شناختم، الهام جون بود که خاطره سفر کربلای من رو از طریق گوگل پیدا کرده بود و خونده بود و بعد برای خودشون که میخواستن راهی کربلا بشن و دخترش که همسن حسین منه سوالاتی داشت

وای باورم نمیشد که این سفرنامه که برای خودِ خودم بود به درد کسی هم بخوره

کم کم دوستام اضافه شدن

آرام جون که یه مامانه که سرش شلوغه و با بچه هاش لذت میبره

هدی جون که مادر بودنش همیشه برام خاص و دوست داشتنیه

محبوبه جون یه مامان بی نظیر برای یه فرشته دوست داشتنی

زهرا عزیزم که مثل من یه نورا داره

سمیرا عزیزم  خانم مجری نازنین که منتظرم یه روزی بهم زنگ بزنه و ساعت اجراش رو بگه تا تصویرش رو از تی وی تماشا کنم

سمانه عزیزم با دوتا پسر اعجاب انگیز و گل

سارا عزیزم که وبلاگش بیشتر به رنگ مادره تا به رنگ پدر

بیکرانه ام که قلب من رو با دوتا دختر گلش تا بیکرانه ها میبره

سارا جونم که مثل یه خواهر مهربونه

بهار عزیزم که وقتی تو نمایشگاه خیلی تصادفی دیدمش  حس کردم چقدر این دنیای مجازی ما رو به هم نزدیک کرده و چقدر خنده هاش برام دلنشین بود و قتی به جنگولک بازیهای حسین میخندید

سمیرا عزیزم مامان ارمیا و دوست دوران دانشگاهم

سمیه عزیزم با اون دوقلوهای خوردنی اش

نفیسه عزیزم دختر دایی جاری خوبم و مامان صالح گلم و الگوی این روزهای من برای قوی بودن

الهام عزیزم مامان خوش قلم امیر رضای فندوقی

فروغ عزیزم دوست هم نامم

و مامان آیه، مرجان عزیزم، حانیه عزیزم، مامان کیارش کوچولو، رضوان عزیزم، مریم عزیزم،

ساره عزیزم و

...

خیلی از دوستان دیگر..

اینها را نوشتم که بگویم درین شبهای قدر، که سرنوشتمان رقم میخورد برای  عزیزان و نزدیکان و برای دوستانمان دعا کنیم خدایمان خیلی خیلی نزدیک است