آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

برادر

۲۸
دی

همیشه حسرت داشتن  یک برادر بزرگتر از خودم را داشتم.

یک برادر قد بلند و قوی ومهربان با یک عینک فرم مشکی، که همیشه هم برای من وقت داشته باشد.

بهترین دوست هایم برادر داشتند، و روابط خوبشان با هم آنقدر مجذوبم می کرد که بیشتر حسرت یک برادر را داشتم تا یک خواهر.

یکی از دوستهایم برادری داشت که دانشگاه شریف درس میخواند، یک پسر باهوش ومهربان و آنقدر از خوبی هایش برایم تعریف میکرد که من شبها خواب برادر نداشته ام را می دیدم، برادر دوستم او را به سینما و خرید می برد، برایش قصه می خواند و نمی گذاشت آب توی دلش تکان بخورد.

دوست دیگرم برادری داشت که برایش حل مسئله میکرد و مثل یک استاد برایش حسابان و هندسه تدریس میکرد حالا هم یکی از بهترین اساتید کنکور ریاضی درکشور است یادم است که روزهای امتحان می آمد خانه مان و به اولین اشکال که بر می خوردیم  به برادرش زنگ میزد و گوشی تلفن را روی آیفون میگذاشت و برادرش هم مشتاقانه تمام ایراداتمان را برطرف میکرد.

و من همیشه دلم می خواست که یکی از همین برادرها داشته باشم یکی که دوستانه و مردانه کنارت بایستد  و‌‌ حمایتت کند و پا به پایت شادی و مهربانی  کند.

و حالا سالها از آن روزگار گذشته و من آنقدر هم حسرت نداشته هایم را نمی خورم، شاید عادت کرده ام به نبودن خیلی از چیزها... .

اما حالا نورا حسین را دارد، یک برادر بزرگتر... .

برادری که برای سرگرم کردن خواهرش چهار دست و پا روی زمین راه میرود و نورا را بر دوشش سوار میکند.

وقتهایی که نان و پنیر می خورند از حسین میخواهم که برای خواهرش هم لقمه بگیرد، با هر لقمه ای که حسین در دهان نورا میگذارد، نورا، برادرش را غرق بوسه میکند.

ومن از دور نگاه می کنم و دلم برای این همه مهربانی غنج می رود.

همدلی و همراهی دو خواهر و یا دو برادر با یکدیگر خیلی عجیب و دور از ذهن نیست، اما خواهر و برادری که همیشه و همه جا هوای دل همدیگر را داشته باشند ستودنی هستند.

قدر داشته هایتان را بدانید.



پ.ن: خواب دیدم با همسرم رفته ایم در دل کوهستان..فکر میکنم دامنه دماوند بود..به جایی رسیدیم که مه بود و بخار...آب جوشان از دل زمین می جوشید و برف هم یکریز می بارید و همسرم دانه های برف را نشانم میداد که دقیقا به شکل کریستالهای منظم چند ضلعی بودند وبه اندازه یک کف دست، که نرم نرم میباریدند و ما لحظه نشستن این کریستالها روی چشمه جوشان را نگاه میکردیم و لذت می بردیم... .

 «وَهُوَ الَّذِی ینَزِّلُ الْغَیثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَینشُرُ رَحْمَتَهُ»؛

 «و اوست کسى که باران را پس از آنکه [مردم] نومید شدند فرود می‏آورد و رحمت‏ خویش را می‏گسترد».

مهمان

۲۱
دی
بچه ها موجودات عجیبی هستند  
موجوداتی که در کنار  تمام سرخوشی هایی که به پدر مادرهایشان میدهند رنجهایی را هم به همراه دارند... .
مثلا وقتهایی می آید که نورا  آنقدر متین و موقر و مهربان میشود که حس میکنم خداوند بی نظیرترین دختر دنیا را به من هدیه داده است.
اما گاهی هم آنقدر سرسخت و لجوج می شود که فقط با تمام وجود از خداوند صبر و آرامشی طلب می کنم تا در مقابل رفتارهایش کم نیاورم... .
کافیست که از کنار پارکی عبور کنیم تا هیجان زده شود و تمام هوش و حواسش از کفش برود و تمام وابستگی هایش به من به ویژه در مهمانی ها را فراموش کند.
آنقدر بی مهابا می دود و دور میشود که باید شش دانگ حواس و انرژی مان را کامل، در خدمتش بگیریم
و یا کافیست در این سرمای زمستان بک استخر پر از آب ببیند و دیگر حرفهای ما را مبنی بر نزدیک نشدن به آن، دیگر نشنود، میرود با تمام انرژی و هیجانش تا کمر در آن شیرجه می زند وبعد هم مثل یک موش آب کشیده می لرزد و در این وقتها هم عابران با نگاه های خاص و معنا دارشان ما را نوازش می کنند.
و یا مثلا محمدحسین هفت ساله مان ...
کنارم می نشیند و شروع میکند به سخن وری و نظریه پردازی، آنقدر دقیق و موشکافانه تجزیه تحلیل می کند و راهکار میدهد که حس میکنم یک نظریه پرداز کنارم نشسته است و فکر میکنم بر خلاف تصوراتم حتما باید وارد یکی از رشته های علوم انسانی بشود، اما همین که سخن وریهایش تمام میشود به دقیقه نمی کشد که با اعمال و رفتار خاصش آنقدر مرا شگفت زده میکند که نمیدانم حرفهایش را باور کنم و یا رفتارهایش را... .
و ما مدام حرص می خوریم و رنج میکشیم و پند می دهیم و هر روز هم روز از نو و روزی از نو... .
سرگرم کردنشان هم مشکلات خودش را دارد خیلی لذت بخش است که بخواهی برای فرزندانت کتاب بخوانی و پا به پایشان بازی کنی اما وقتی که میبینی سیری نا پذیرند، اگر ظرفت به اندازه ظرف من باشد، خوب،  یک جاهایی کم می آوری.
بچه ها در سن کودکی، برای پدر و مادر خیلی انرژی برند به ویژه از لحاظ فیزیکی... .
از کودکی که رد شوند و نهال هایشان قد بکشند، نوجوانی شان میرسد و حالا این انرژی های فیزیکی وارده کم رنگ تر شده و بیشتر فکری می شود.
و جوانی هم که از راه برسد آغاز بهار دلدادگی است و وقت رفتن است... .
خوب که نگاه کنی میبینی که دوران مهمان داری ات به سر آمده و مهمانهای کوچکت، عزم رفتن کرده اند...می روند تا به سلامتی میزبان خانه خودشان شوند.
میزبانی خوب ازین مهمانان کوچک، بالاترین هنر زندگی ما پدر و مادرهاست.
ما پدر و مادرهایی، که در این راه پیر میشویم... .



میلاد

۱۷
دی

ربیع را خیلی دوستم دارم ، از اسمش هم پیداست، عطر بهار حقیقی را دارد.

روزهای تولد را هم خیلی دوست دارم.

حالا روزی بیاید که تولد پیامبر هم باشد

از معدود روزهاییکه در سرتاسر این کره خاکی خیلی ها آنرا جشن میگیرند وبه وجود پیامبرشان افتخار می کنند.

نیت کرده ایم که برای تولد تمامی امامان، یک جشن کوچک در خانه مان داشته باشیم.

از امام عصر شروع شد و بعد هم امام عسکری و حالا هم پیامبر و امام صادق، که میشود نور روی نور... .

یک هفته ای هست که به دنبال کارهایش هستیم.

از خواندن کتاب و گرد آوری مطالب گرفته تا انتخاب سخنران و وسایل پذیرایی و.... .

کتاب همنام گلهای بهاری (نگاهی نو به زندگی پیامبر) را باز کردم و قسمتهایی از آنرا انتخاب کردم و تایپ کردم و پرینت گرفتم و قرار است که به میمهانان عزیزمان که اعضای فامیل هستند هدیه بدهیم تا به خواندن آن مشتاق شوند و خود کتاب را تهیه کنند.

دیروز هم با حسین جان رفتیم و مقداری نقل و نبات و نخودچی  و بادکنکهای رنگارنگ خریدیم که امروز با نورا جان آنها را بسته بندی کردیم و داخل هر بسته هم یک حدیث از امام صادق  گذاشتیم.

حدیث ها را که میخواندم به حدیثی از امام صادق رسیدم که فرموده اند برای اینکه با دشمنان اعتقادی و شک و شبهه ها مقابله کنید به نوجوانانتان احادیث ما را بیاموزید... .

و حالا کتاب ۱۸۰۰ حدیث راهگشا را  روی طاقچه، کنار قرآن، گذاشته ام که فراموشش نکنم.

دنبال چند تا مداحی خوب  هم هستم، مداحی های خودمان را خیلی دوست ندارم مخصوصا آن نوعش را که وقتی حسین و نورا گوش می دهند سینه میزنند و برایشان با روضه فرقی نمیکند.

حامد زمانی یک آهنگ زیبا برای تولد پیامبر خوانده که انصافا هم قشنگ است یک مداحی زیبا هم از نزار قطری پیدا کردم که انشالا فردا دسته بندی شان می کنم.

دلم میخواهد این روزهای تولد کش دار و بلند شود و اصلا قسمتی از  ایام بزرگداشت امامان بیایند روی تولدهایشان و نه فقط شهادتهایشان.... .

مثلا همانطور که یک ماه محرم را در مساجد و خانه ها نذر دادیم و سینه زدیم، یک ماه شعبان را هم که ماهی پر تولد است را در مساجد و خانه هایمان ولیمه بدهیم وجشن بگیریم و به یگدیگر گل و حدیث های زیبا وکاربردی هدیه دهیم.

این جوری نشاط جامعه مذهبی هم بالاتر میرود و دیگر متهم نمیشویم که مذهبمان، مذهب حزن است.

و کاش روزی بیاید که آمدن آخرین بهار حقیقی را با چشمهایمان ببینیم  و باور کنیم،

همان بهاری که می آید و هر روزمان عطر جشن و نوروز میگیرد ... .

عیدتان مبارک.


میخواهم از کتابهایی که از خواندشان لذت برده ام ، بنویسم

کتابهایی که برایم ارزش وقت گذاشتن و تورق را داشته است...

شاید اگر حسین و نورا هم روزی کتاب خوان شدند، بیایند و گهگاهی به کتابهای دوست داشتنی مادرشان نگاهی بیندازند.

هزار خورشید درخشان 

که نویسنده آن خالد حسینی است، نویسنده ای صلح طلب که پزشک است و افغان.

همان نویسنده  معروف کتاب بادبادک باز که فیلم آن ساخته شده است.

کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده که در ایران هم چندین ترجمه متفاوت دارد.

شهرت و فروش این کتاب در دنیا، برای خودش بی نظیر بوده است.

کتاب تاریخ دوره ای از افغانستان را مرور میکند که افغانها  داشتند مثل خیلی از مردم دنیا زندگی شان را میکردند که ناگهان سر و کله روس ها ظاهر میشود با جنگها و خونریزی هایشان و بعد هم جنگهای داخلی که در این کشور بالا میگیرد و بعد هم حضور بی رحمانه و دد منشانه طالبان و حکومت آنها بر این کشور... .

جنگهایی که قربانیان اصلی تمام خشونت هایش زنها و کودکان هستند.

و قهرمانان  این کتاب دو زن هستند...دو زنی که هووی یکدیگرند و هر دو به اجبار سرنوشت به ازدواج مردی مسن در آمده اند.

شخصیت های داستان همگی خاکستری هستند...

انسانهایی که جبر جنگ و خشونت آنقدر آنها را خرد و شکننده می کند، و آنقدر روح و جسمشان را زخم می زند که هرلحظه درفکر رهایی هستند.

اما سرنوشت این دو زن (مریم و لیلا) که تراژدی اصلی داستان هم مربوط به مریم(زن اول) است، خیلی خیلی غم انگیز است.

مریم که سهمش از دنیا هیچ است اما میشود همه چیز لیلا... .

مریم که از هیچ کس ذره ای مهر واقعی ندید و نچشید امابرای لیلا میشود هزار خورشید درخشان.

افغانها میتوانند این کتاب را مثل یک مدال افتخار بر روی سینه شان حک کنند.

و مردم سرتا سر دنیا هم میتوانند این کتاب را بخوانند تا شاید کمی از نگاههای خشمگین و کینه توزانه شان را نسبت مهاجران افغان کمتر کنند.

ادبیات این کتاب بی نظیر است.




قناعت

۰۷
دی
قناعت را در دستان کوچک تو می توان جستجو کرد، نورا جان
که با همین مداد سبز کوچکت
نقشی از باغ و بوستان میزنی... .



کاراته

۰۷
دی

هیچ وقت از ورزش کاراته خوشم نمی آمد.

اینکه صداهای عجیب و غریب از خودت در بیاوری و به دیگران حمله ور شوی، تصوری بود که من ازین ورزش داشتم.

و حالا محمد حسین، کاراته کار کوچکِ من است.

همین دو هفته پیش هم کمر بند زردش را گرفت و اندازه یک دنیا خوشحال شد.

بر خلاف تصورم، کاراته خیلی هم قانونمند است.

مراتب استادی و شاگردی خیلی خوب در آن رعایت می شود و اگر شاگردی جانشین استاد شود حتی اگر سن و یا کمربندش کم تر از بقیه باشد همه موظفند که فرمانهای ورزشی او را اجرا کنند.

ضمن احترام ویژه ای که بچه ها برای مربی شان قائل هستند، خود شاگردان هم در طول کلاس، پس از پایان هر کات، به یکدیگر احترام میگذارند.

محمدحسین هم از وقتی که به کلاس کاراته رفته منظم تر و قانون پذیر تر شده است.

امتحان رسیدن به کمربند زرد، اجرای کاتی به اسم هیان شودان بود.

آنقدر برای رسیدن به این کمر بند مشتاق بود که دو تایی رفتیم و فیلم اجرای این کات را دانلود کردیم.

دو روز تمام تمرین کرد و از پس امتحان هم به خوبی برآمد.

وقتی مربی اش میخواست کمربندش راعوض کند، برایش کلی دعاهای قشنگ کرد و همه برایش کف زدند... .

من هم کف زدم...کف زدم به خاطر روزهایی که می آیند و می روند 

روزهای شاد و غمگین، روزهای خوش و ناخوش، روزهای...

روزهاییکه هیچگاه تصور چگونه بودنشان را هم نمیکردم... .


پدر خوب

۰۱
دی

خوب بودن هم آسان است و هم انرژی بخش.

خوب که باشی در پیشگاه وجدانت هم، راحتتر و آسوده تر زندگی می کنی.

انسانهای خوب، سفیدی هایشان خیلی پر رنگ تر از نقاط خاکستری و سیاه وجودشان است و همین یعنی خوب بودن... .

خوب بودن در جایگاه پدر و مادر هم، یکی از بزرگترین لطفها و نعمت های خداوند است.

محمد حسین و نورا، پدر خوبی دارند که همراه و همدلشان است.

وقتیکه نیست غیبتش در خانه پر رنگ است و وقتهاییکه آمدنش دیرمی شود برای ورودش به خانه لحظه شماری می کنند.

بچه های من پدر خوبی دارند... و این نعمتی است که من آن را نداشتم.

من فقط قصه پدر خوبم را شنیدم و هر بار که دختری را در آغوش گرم پدرش دیدم پر از بغض و تنهایی شدم... .

من با حسرت نداشتن پدر بزرگ شدم اما خوشحالم که بچه هایم با پدر خوبشان،خوش حالند... .

می دانم که گهگاهی می آیی و اینجا را میخوانی.

پدر مهربان، خوبی هایت مستدام و عمر پر برکتت مانند شب یلدا، بلند

تولدت مبارک


پ.ن: پدر که نباشد خیلی ها پدر معنوی ات میشوند..دایی، شوهر خاله و... همه شان، هم خوبند.

اما اگر یکی از آن پدر های معنویت، امام رضا باشد، سایه اش را تا ابد حس میکنی... .

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۲
  • ۳۴۶ نمایش