آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

حس میکنم که سال جدید، ازآن سالهای اتو کشیده و منظم خواهد بود، سالی که با روز شنبه آغاز می شود.

از کودکی تا به حال زیباترین لحظه هایم، لحظه های آخر اسفند و شروع سال جدید بوده است، مثل یک دوی ماراتن که آرزو می کنی آخرش برنده شوی.

البته این دوی ماراتن را  این سالها حس میکنم.

حس سالهای کودکی، حس شیرینی بود و لبخند و هدیه ها و بوسه های روز عید...

و همان کفشهای نویی که مادرم پشت در می گذاشت و میگفت بعد از لحظه تحویل سال باید سراغشان بروی، سال که تحویل می شد در را باز می کردم و هدیه ام را از توی کفشهایم بر میداشتم، همان هدیه ای که عمو نوروز می آمد و  بی آنکه کسی او را ببیند بهار را تحویلمان می داد و یک هدیه هم برای شاد کردن دل بچه ها می گذاشت...

و من تمام این قصه را باور میکردم و شادی را از اعماق قلبم حس میکردم... .

اما این سالها باور این قصه ها سخت است و سالهای کودکی هم گذشته ست و دیگر نمی توان مثل آن روزها از ته قلب شاد بود و لبخند زد اما، اما می شود کودکان را شاد کرد و اوج شادی آنها را دید و حس کرد و لبخند زد.

سالی که گذشت، از لحاظ صلح و‌آرامش، سال تلخی بود، سال اوج گیری اکستریمیسم ها و افراط گراها.

آنها همیشه و همه جا هستند و حتی گاهی در افکار ما هم سرک می کشند.

آرزو میکنم که امسال، سالی سبز و پربار باشد و زمین فرصت این را پیدا کند که قدری نفس بکشد وسالی باشد سرشار از صلح و آرامش ،صلحی که اول از همه در خانه ها و قلبها و زبانهای خودمان نمود پیدا کند تا بتواند فراگیر شود و بعد هم به تمام دنیا برسد.

و از خدا می خواهم که قسمت همه و همه، قلبی سلیم باشد در بدنی سلیم. 

نوروزتان پر از حال خوش...

پ.ن: قیصر امین پور

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار

باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

دنیا

۲۰
اسفند

دنیا هم زشت است و هم زیبا.

یکی از زیباییهای دنیا ،مردم دنیا و تفاوتهایشان است آن هم باز در قسمت خوب و مثبتش و نه از جنبه تبعیض نژادی و قومی و ملیتی.

اصلا یکی از بزرگترین آرزوهایم این است دوربین به دست بگیرم و خیلی حرفه ای دنیا را بگردم.

آن هم نه  فقط برای دیدن زیباییها و جاذبه های طبیعی و تاریخی ، آنها را میتوان با کمی جستجو در اینترنت هم دید و لذت برد.

دلم میخواهد بروم و دنیا و مردمهایش را ببینم ، هنرهای دستی شان را کند و کاو کنم و با چشمان خودم ببینم که در این عصر مدرن، چقدر هنوز هم به سنتها و باورهایشان پایبندند، بروم  قاطی مردمی که بر خلاف مردم ما هنوز یکی از بزرگترین لذتهایشان کتاب خواندن است و در هر مکان عمومی که پیش آید کتاب  کاغذی را به جای موبایلها در دستانشان می گیرند و ذهنشان را روشن میکنند.

بروم  قاطی مردمی که در دمای  منفی ۵۳ ، بی وقفه زندگی میکنند و هنوز هم زنده هستند. بروم و ببینم  در این سرمایی که اشک چشم یخ میزند و دم و بازدم فریز میشود ، بقیه مردم هم مثل خاله جانم که در این هواست ، دل و جان گرمی هم دارند؟؟؟ اصلا ممکن است در این هوا روح هم یخ بزند؟

دهه محرم بشود و بروم یکی از مساجد شیعه در یکی از غریب ترین نقاط کور دنیا، آنجایی که مسجدی هایش باید از راههای دور و گاهی از یک صبح تا شب رانندگی کنند تا به شب عاشورای مسجد برسند، اما می خواهند و می آیند و آنقدر می آیند که دیگر جای من نمی شود.

بروم قاطی آنها و برای امام حسینی که متعلق به همه دنیاست عزاداری کنم.

اما همه این دل خواستن ها و رفتن ها و دیدن ها آنقدر شرایط می خواهد که فعلا برای من در حد یک آرزو است ، آرزویی که با خواست او، در روزی که خیلی هم دور نیست شاید محقق بشود.

اما با همین امکانات دم دستی هم میشود تا حدی دنیا را شناخت.

در هر فرصتی که برایم پیش بیاید و یک توریست خوش رو را ببینم حتما باب صحبت را باز میکنم، و آنقدر دوست بیگانه و دور  اما نزدیک دراین دنیای مجازی دارم که خیلی هاشان و هم صحبتی شان می ارزد به بعضی از آشنایان هم وطن نزدیک اما دور.

خیلی سال قبل در همین راه تهران اصفهان بود که با نوران اهل تونس هم سفر شدم که در سوربون فرانسه دکترای نسخ خطی می خواند و ما کلی با هم دوست شدیم و من آن روز فهمیدم که تونسی ها، فقیر و غنی ،حاجی و غیر حاجی، همه روز عید قربان،قربانی میکنند و بعد هم  خورشت کله پاچه با پلو می خورند.

چند ماه بعد بهم گفت که با استاد دانشگاهش که فرانسوی است قرار است ازدواج کند و بعد هم عکسهای عروسی اش را برایم فرستاد، وقتی هم که نورا به دنیا آمد ازین نزدیکی اسمها به وجد آمد و برایش جالب بود که نورا از القاب حضرت زهراست.

و یا رانا در فلسطین که آن روزهایی که غزه در آتش و خون بود و دلم برایش آشوب بود، اما او در رام الله بود و دور از آتش، اما غمگین بود و عزادار دوستانش...

و خیلی دوستان دیگر و خیلی از اقوام نزدیک پدری و مادری که نزدیک به ۲۰_۳۰ سال قبل مهاجرت کردند و هر کدام در گوشه ای ازین دنیای بزرگ اما کوچک هستند و من حالا با بچه هایشان که نسل دوم هستند و خیلی هاشان هم دورگه، دوست و رفیقم و ما کلی چیزهای خوب داریم که از هم یاد می گیریم.

اینها را مقدمه کردم که بگویم در این مدت کتاب مارکوپلو اثر منصور ضابطیان و کتاب هاروارد مک دونالد اثر سید مجید حسینی را خواندم، که اگر روی نام کتابها کلیلک کنید، توضیحات لازم و کامل را میخوانید.

کتاب مارکوپولو جذاب و کتاب هاروارد هم پر از کند و کاو های ذهنی با کلی عکس زیبا.

برای من خامی که آرزوی پخته شدن در سفر را دارم، خواندن این کتابها خیلی خیلی چسبید.

پ.ن: با آنکه وقتی در رُم هستید انگار دارید توی دل تاریخ زندگی می کنید.با این که وقتی در میلان هستید می توانید به هرچه هرچه هرچه که بخواهید در لحظه دسترسی داشته باشید.باآنکه ونیز به گمان من حیرت انگیز ترین نقطه دنیاست......اما

همه اینها به یک وجب خاک ایران نمی ارزد باور کنید. این جمله ام را شبیه شعارهای مجموعه های تلویزیونی ندانید همه اینها خوب است اما برای خود آنها برای ما تنها دیدنش لذت بخش است. و مدتی کنارشان بودن.
وقتی آنجا هستید تازه می فهمید که چه لذت هایی را درزندگی در سرزمین خود دارید.من بوی لوبیا پلوی آشپزخانه مادر و عطر درخت بهار نارنج حیاط پدری را با همه ی رویاهای ونیزی تاخت نمی زنم...
قسمتی از کتاب مارک و پلو


دنیای صورتی

۱۵
اسفند

من همیشه و از همان کودکی، رنگ آبی را دوست داشته ام...کیف آبی، کفش آبی، روسری آبی .

با عروسک هم زیاد میانه خوشی نداشتم.

اما محبوب ترین بازی کودکانه ام خاله بازی با بچه های دور و برم بود.

همان خاله بازیهای نابی که این روزها، خیلی کم رنگ و بی رمق شده... .

 و دنیای صورتی از آن مدل دنیاهایی شد که من هیچ وقت تجربه اش نکردم... .

اینکه یک دامن صورتی چین چین بپوشی و نرم نرمک چرخی بزنی و بعد هم عروسکی را اتفاقا او هم صورتی پوشیده در آغوش بگیری و خیلی مهربان، با یک شیشیه شیر صورتی رنگ، برایش لالایی کودکانه بخوانی.

اینها تمام دلخوشی های این روزهای نورا ست.

و آنقدر در دنیای صورتی اش غرق شده که دلش میخواهد مهر جا نمازش هم صورتی رنگ باشد.

و حالا بزرگترین آرزویش اینست که لاک صورتی رنگ محبوبش که گم شده، پیدا شود .

همان لاک صورتی رنگش برای کامل کردن سناریوی دنیای صورتی رنگش...

 همان لاک صورتی رنگش برای رنگ کردن تمام چیزهایی که دلش میخواهد صورتی رنگ باشد و نیست.

و این شد که ما لاک صورتی رنگ مزبور را حواله سطل آشغال کردیم تا دنیای آبی مان، بیش تر ازین خط خطی و صورتی نشود.

نورا جان! کاش من هم کودکی بودم با دنیای صورتی، آنوقت می دیدی که چطور هم پایت میشدم در رنگ کردن بالشها و رخت و لباسها و در و دیوارها ...با همین لاک صورتی.


خدا

۰۶
اسفند

یک ساعت خواب هم، برای من بدون رویا نمی گذرد...با هر خوابی حتما یک رویا میبینم.

و معمولا هم سعی میکنم که بعد از نماز صبح نخوابم چون که  اگر بخوابم مشوش ترین خوابهای عالم را میبینم.

بعضی از خواب هایم هم هستند که تکرار میشوند و تکرارشان گاهی آزرده خاطرم میکند.

سال هشتاد و چهار بود که چشمهایم را عمل کردم، تمام تلاشم این بود که تا سی سالگی صبر کنم اما دکتر گفت نه...گفت شماره چشمها بالاست و اگر یک نمره دیگر اضافه شود عمل غیر ممکن میشود.

 نه ونه جمعا میشود هجده، به خیلی ها که میگفتم نمره چشمم نه است تصور میکردند که جمع چشمها را میگویم...من هم لبخند میزدم.

این نمره از چشم یعنی دید صفر با هاله ای از رنگهای در هم و برهم.

هیچ وقت یادم نمیرود صبح هایی که از خواب بلند میشدم و عینکم نبود... .

چشمهایم را که عمل کردم و دنیا به رویم لبخند زد، لنزها را دور ریختم و عینک ذره بینی را به یادگار نگه داشتم.

و حالا یکی از خوابهای مستمرم این است که چشمهایم را باز میکنم و میبینم که نمیبینم و برگشته ام به همان سالها و دید صفر درصد... .

یکی دیگر از خوابهای مستمرم، تنهایی است، ....خواب میبینم که در همین زمان فعلی خودم هستم اما هیچ کسی کنارم نیست.

اما در همان خواب هم میدانم که باید چند نفری باشند، چند نفر نا آشنا که آنها را گم کرده ام و من هی به دنبالشان می گردم ، اما بازهم قسمت من تنهایی ست .

این مدل خوابها گاهی  غمگینم می کند و گاهی هم شاکرم میکند.

حس میکنم یک جورهایی در این مدل خوابها برزخ را تجربه میکنم.

و شاید آخر این دنیا را در اعماق این خوابها تجربه میکنم.

درگیریهای فکری من زیاد است، 

فکر به باید و نباید های دور و برم، به کیفیت زندگی، 

به تک تک آدمهای مهم زندگی ام، به اتفاقهایی که برایشان رخ میدهد، به گرفتاری هایی که پیش می آید، گرفتاریهایی که خیلی وقتها در رفع آنها من هیچ کاره ام و مینشینم از دور نگاه میکنم وغصه میخورم .

به این دلتنگی و دوری راه از مادرم که خیلی وقتها پیش آمده که من باید می بودم و نبوده ام و من فقط از راه دور رنج کشیده ام.

سه سال پیش که تیروییدم  کم کار شد دکتر متخصصم گفت نام دیگر این بیماری غم باد است، انسانهای درون گرا بیشتر به این بیماری گرفتار میشوند و گفت غمها را در خودت نریز و رهایشان کن.

و حالا مدتی است که تلاش میکنم تا درگیری های فکری ام را کمتر کنم  و بیشتر عمل کنم ، مدتی است که سعی  میکنم تا خدا را قاطی تمام این ماجراها بهتر ببینم.

ببینم و هرگز هم از یاد نبرم که سر رشته کلاف زندگی همه ما به دستان بی انتهای خودش گره خورده است.

من امروز در آستانه راهی هستم که باید با ۳۳ سالگی وداع کنم.

هرسال روز تولدم از خدا یک چیز مهم درخواست میکنم ... و من امسال، فقط خودش را میخواهم.

عکس: من در خانه خودش

 مسجد جامع یزد، عکاس: هم سرم.