آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

در آخرین هفته شهریور، کارهای ناتمامان را تمام کردیم

لواشک های هلو را با مهربانی آفتاب به عمل آوردیم، لیموهای سبز و بهشتی را آب گرفتیم، پوره های گوجه را بسته بسته در فریزر کردیم و پرونده خوراکی های تابستانی را بستیم

نیمه های شب هم که میرسد خنکی هوا را مزه مزه میکنیم و پنجر های اتاقها را تا نیمه میبندیم و همه اینها یعنی اینکه پاییز دیگری قصد رسیدن کرده است

محمدحسین لباس و کفشش را پوشید و از زیر قران رد شد و به مدرسه رفت...رفت تا کلاس اولی شود

و همزمان با کلاس اولش بهاری هم شد، دوره رو خوانی و بعد هم دوره روان خوانی قران را تمام کرد و کتاب های بهار را برای حفظ تحویل گرفت و من همان شب خواب دیدم که پسرم، با صوتی زیبا برایم قران میخواند...


پ.ن: پاییز فصل باران است و برگ های رنگارنگ

دعا کنیم تا پاییز امسال هوایمان پاک شود و ابرهایمان بارور...

در این موسم بی آبی،به هدر دادن آب را باور نمیکنم

میشود با باریکه آبی به حد نخ و یا حتی یک لیوان آب هم وضو گرفت

میشود موقع کف مال کردن دستها، آب را بست

میشود برای مسواک، فقط و فقط یک لیوان آب مصرف کرد مثل مسواک کردن کودکان

میشود در زمان حمام کردن، تمام وقت آب را باز نگذاشت و تنها در وقت شست شوی نهایی، دوش گرفت

میتوان آب مصرف شده برای شستشوی میوه ها و سبزی ها را به گلدانها داد و یا در فلاش تانک ریخت

میتوان موقع آب کشی ظرفها، آب را با حداقل دبی باز کرد وظرفها را شست

و خیلی می توان های دیگر، اگر که خشکسالی و تشنگی را برای کودکان سرزمینمان نخواهیم

شما هم اگر ازین میتوان های خاص خودتان داشتید برایمان به اشتراک بگذارید

پاییزتان پر از عشق و امید


شهر موشها

۲۴
شهریور

این روزها که تب دیدن شهر موشها بالا گرفته، باید منتظر بمانیم تا که این فیلم را به صورت خانگی تماشا کنیم چونکه سینما رفتن برای ما، جزو اعمال شاقه است

و این هم به آن خاطر است که دختر ما خودش یک تنه تمامی موشها را حریف است و مثل یک موش از دستمان فرار میکند و حالا اگر با این وضعیت به دیدن سینمایی شهر موشها برویم خودمان هم موش میشویم...

موش بودن دخترمان هم ماجرایی دارد

فروردین امسال بود که بعد از تحویل سال راهی تهران شدیم، بعد از چندین روز وقتی که برگشتیم با صحنه های عجیب و غریبی روبرو شدیم

روی اپن خانه را قبل از رفتن تمیز کرده بودم اما حالا روی اپن پر شده بود از سبوس برنج و پلاستیک سلفونی سوراخ شده آن...

زنجیره پلاستیکی پرده اپن هم پاره شده بود و روی زمین رها شده بود....

زبانم بند آمده بود که نکند دزدی در خانه است که آقای پدر فرمودند که اینها ردپای موشی در خانه است

اسم موش که آمد بچه ها کلی ذوق کردند و ما هم آشفته وار، به دنبال تله موش رفتیم

به همسایه کناری مان که گفتیم کلی خندید و گفت این همه سال که ما اینجا بوده ایم موشی ندیده ایم...به همسایه خودمان هم که گفتیم دخترها غش و ضعف کردند و حاضر نبودند که در خانه بمانند

یادم می آید همان روز هم کلی مهمان به خانه مان آمد و من و همسرم هم دل توی دلمان نبود که نکند سر و کله موش مرموز پیدا شود

مهمانها که رفتند نیم ساعت هم نگذشته بود که تله عمل کرد و موشمان به دام افتاد و همگی کلی خوشحال شدیم از تمام شدن هول و هراسی که داشتیم

و کلی هم بچه ها را مذمت کردیم که وقتی در خانه را چهار تاق باز میگذارید، معلوم است که موش هم می آید و...

اما محض اطمینان باز هم تله را وارد عمل کردیم و شاید یک ساعت نگذشت که دوباره تله عمل کرد و موشی دیگر...

و این پایان ماجرا نبود چرا که جمعا چهار موش  را تا فردای آن روز به تله انداختیم

و به این نتیجه رسیدیم که خانه مان شده شهر موشها و این شد که برای علت یابی تمام خانه را زیرو زبر کردیم و بالاخره علت را پیدا کردیم

پشت دیوار یکی از نقاط کور آشپزخانه مقداری گچ و سیمان دیدیم و پیشتر که رفتیم یک سوراخ به قطر در نوشابه پیدا کردیم سوراخی که آن سوی آن بیرون از خانه بود و فهمیدیم که موشهایمان با همتی وصف ناشدنی از لابلای دیوار ها و احتمالا از اعماق زمین  توانسته اند تونلی بزنند به داخل خانه...

با سیمان و خرده شیشه سوراخ مورد  نظر را کور کردیم و از آن روز به بعد هم دیگر موشی ندیدیم و احتمالا این موشهای با اراده در حال ساخت تونلی دیگرو در جایی دیگر هستند

اما در آن روزها حسین جان و نورا جانمان با دیدن موشهای به تله افتاده که در حال جیر جیر کردن بودند کلی ذوق میکردند و خلاصه موش بازی شان گرفته بود و از آن روز به بعد هم این موش شد جزئی از زندگی نورا... .

هر در بازی را که میدید برای بستنش می دوید  که مبادا موشی داخل خانه بیاید و یا غذایش را کامل میخورد مبادا که موشه غذایش را بخورد و شبها هم موقع خواب اذعان میکند که موش کوچک هم خوابش گرفته و رفته است پیش مادرش که لالا کند

خودش هم که گاهی در نقش موش میرود از در و دیوار بالا میرود، یک گوشه ای بی صدا پنهان میشود و سفره ها و اجسام پلاستیکی و انواع پاک کن ها هم از دندانهای تیزش در امان نیستند... .

خلاصه که ما به موشها و دنیای عجیبشان ارادت ویژه ای داریم

Dream land

۱۷
شهریور

رفتیم به شهر رویاها, پیشرفته ترین شهربازی خاورمیانه

این شهر بازی یک ورودی مشخصی دارد که به ازای آن میتوان از تمام دستگاهها و بازی ها استفاده کرد و بعضی بازیها هم هستند که استفاده از آنها نامحدود است

اما همه اینها به شرطی است که بین ساعت ۶تا ۷ در شهر بازی حاضر شویم(۱۱:۳۰ هم زمان پایانی است)

که اگر ازین زمان دیرتر شود شاید خیلی از بازیها را از دست بدهیم آن هم به خاطر صفهای طویل و معطلی است که درابتدای هر بازی، به جهت آماده کردن دستگاههای مربوط به آن وجود دارد

این شهر بازی دست پخت چینی هاست و حتی بلیط ورودی آن هم به زبان چینی صادر میشود

راستش بیشترین چیزی که شاید درین مجموعه جدید باشد سینماهای سه بعدی است که در دو تای آنها جایگاه ها هم متحرک است و دیگری هم سالن بازیهای کامپیوتری که خیلی مدرن است و میتوان نامحدود درآنجا بازی کرد

فضا سازی خوب،فضای سبز زیبا و ساختمانهای کارتونی و جالب هم از دیگر ویژگیهای آن محسوب میشود

ویژگی دیگراین شهر بازی برای بچه ها،استفاده نامحدود از بازیهای مربوط به آنهاست که شاید پنج تایی هم بیشتر نبودند 

دیگر مجبور نبودیم در پایان بازی، بچه ها را در حالیکه اشتیاق صد باره بازی کردن با یک چیز را دارند و برای آن گریه زاری میکنند را به زور از آن بازی جدا کنیم

یک بازی زنبوری بامزه هم آنجا بود که فرمان زنبور برای برای آهنگ زدن و بالا و پایین رفتن به دست خود بچه ها بود و نورای ما انقدر برای این زنبورها ذوق کرد که در خواب هم زنبورها را صدا میکرد و این شد که من و نورا جان شاید بالغ بر ۲۰ بار سوار زنبور طلایی شدیم و شادی کردیم

امابقیه بازیها، همان بازیهایی هستند که در بقیه شهربازیها هم متداول است و راستش به جز تنوع بالا در بازیهای مجازی، تنوع و تعداد کمی را در بازیهای واقعی،مخصوصا برای کودکان  شاهد بودیم... 

راستش وقتی با واژه پیشرفته ترین در خاور میانه برخورد میکنی و میبینی این پیشرفت شامل بازیهای مجازی شده نه حقیقی،شاید آنقدر ها هم لذتی نبری چرا که حس میکنی لذت بچه ها در اینجا هم مجازی است و فقط اینجا اندازه تبلت هایشان به اندازه یک سینما شده ونه بیشتر...

وصد البته که ساخت این بازیها هم کم هزینه تر است و هم دردسر کمتری دارد... 

علت رفتنمان هم به خواست حسین بود و بعد هم اندک کنجکاوی خودمان 

یادم به زمان بچگی خودم می افتد، که هر تابستان که میرسید چقدر برای لونا پارک رفتن، لحظه شماری میکردم

سوار بازیها که میشدم از ته وجودم، جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم

اما حالا، کوچکترین لذتی ازین مدل بازیها نمیبرم سوار مهیج ترینشان هم که بشوم فقط چشمانم را میبندم و نفس میکشم 

انگار سرتونین مغزم زیادی تنبل شده و یا شاید من کودک درونم را فراموش کرده ام

اما شادی و خنده بچه ها مرا ذوق مرگ میکند حتی در جاییکه شاید دیگر تعلق خاطری هم به آن نداشته باشم...

 

مرد کوچک

۰۹
شهریور

محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد

مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...

خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....

این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است

این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا

اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما  اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....

این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...

 و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"

اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...

پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود

آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم

 

                                             

پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است