آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

روضه...رضوان

۲۴
آبان

حس میکنم که محرم و اندوهش دقیقا از همان ظهر عاشورا شروع میشود

درست است که پیش از آن، آب را بسته اند و تشنگی و تنهایی بیداد میکند اما تا ظهر عاشورا هنوز کسی در کربلا شهید نشده است

اما  ظهر عاشورا شروع مصیبت هاست و بعد هم شروع اسارت ها...

یکی از دوستانم میگفت اینها که بعد از گذشت چندین قرن، اینقدر از محرم و مصیبتهایش میگویند خسته نمیشوند؟

امام حسین یکبار شهید شد و خانواده اش هم یکبار به اسارت رفت و تمام! این همه رجز خوانی حال آدم را خراب میکند

بهش گفتم قصه امام حسین، قصه معرفت است قصه اخلاق است گفتم همین داعشی ها را میبینی، و جنایتهایی که پایانی ندارد، اینها فرزندان همین ابن زیاد و شمر و ابن ملجم اند...همین شمری که شانزده بار پای پیاده به حج رفت اما اخلاق و معرفت نداشت

این قصه را نباید فراموش کرد، برایش بایدحرف زد، گاهی هم باید رجز خواند ...تا شاید بشود کشتی نجات بعضی از غرق شده ها

دو سال بود که خیلی به روضه ای نمی رفتم...آنهم به خاطر نورا که واقعا هر دومان اذیت میشدیم

اما امسال مخصوصا دهه دومش را رفتم

همین کوچه بغلی مان...خانه یکی از همکاران همسرم

این آقای همکار کارگاهی دارد که کارگاه ساخت قطعات مکانیکی است

برای همسرم تعریف کرده بود که قصد توسعه کارگاهش را داشته و یک وام کلان با شرایط عالی هم از بانک برایش جور میشود

اما همان وقت در سفری که به قم داشته به دلش می افتد و از دفتر آقای بهجت که هنوز هم زنده بودند راجع به وام سوال میکند

ایشان هم میگویند جز برای نیازهای اولیه تان (مثل خانه دار شدن و ماشین دار شدن و یا کسب و کار اولیه تان) ازین وامهای بانکی استفاده نکنید..توسعه کارگاه را هم بگذارید از سود کارتان، آقای همکار هم بی هیچ چشم داشتی وام را برمیگردانند به بانک... .

حدیثی ار امام باقر میخواندم که فرموده اند:

خدا در روز قیامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است باریک بینی می کند

حس کردم که این آقای همکار جز کسانی است این حدیث را فهمیده است

القصه پنج شب از ده شب دوم محرم را میهمان خانه شان بودیم  ...خانمها طبقه بالا بودند که با تی وی سخنرانی قسمت مردانه را نگاه میکردند،ویژگی قسمت مردانه حضور جمعیت زیاد روحانیون  جوانی بود که از دوستان خانوادگی صاحب خانه بودند

در قسمت زنانه هم با وجود جمعیت خیلی بالایی که حضور داشت و با وجود سخنرانی که در جمعشان هم حضور نداشت، سکوت بود و توجه

به قسمت عزاداری و سینه زنی هم که میرسید همه خانمها خیلی یکدست با هم و نشسته، سینه میزدند

مداحی ها هم خیلی سنگین بود و از شور گرفتن ها خبری نبود

شام مجلسشان هم کاملا گیاهی بود....انواع خورشت و پلو بدون گوشت

به نظرم روضه شان چیزی بیشتر از یک روضه بود

خیلی خوب است که جایی را پیدا کنی جاییکه همه جوره به دلت بچسبد

و بعد هم بنشینی گوشه ای و برای زنده نگه داشتن نام و یاد امامت، نرم نرم سینه بزنی

و بعد هم به دخترت نگاه کنی به دنبال برادرش می گردد و به هوای برادرش سینه میزند و حسین جان میگوید....


هوا

۱۸
آبان
انگار تا همین سه هفته پیش بود که بچه ها لباسهای آستین کوتاه به تن میکردند
 اما یکدفعه سرد شد...خیلی سرد
 شاید این سویشرتهای بهاره را یک هفته هم نپوشیدند، همه شان را جمع کردم و کاپشن ها را  جایگزینشان کردم
 انگار خاصیت سرد شدن همین است، یکدفعه سرد میشود و سوز سرما چشم و دلت را خشک میکند
 تا همین چند روز پیش بود که پنجره ها را باز میکردی تا آفتاب گرم پشت پنجره بیاید و روی فرش خانه ات پهن شود و میهمانت شود 
اما امروز پنجره ها را میندی و عایق کاری هم میکنی که مبادا سردت شود 
 اما همین هوای سرد ، نم نمک گرم میشود انگار باید نازش را بکشی و چشم انتظار باشی تا که آفتاب گرم، چشم و دلت را گرم و روشن کند
 و حکایت، حکایت سرد شدن رابطه هاست 
 و حکایت، حکایت قلبهاییست، که تیره می شوند
یک نگاه، یک حرف ویا یک رفتار، آنقدر نافذ میشود که سردش میکند، تیره اش می کند
 آنقدر زود و نابهنگام که فکرش را هم نمی کردی
 و برای گرم شدنش، برای نرم شدنش و برای برگشتنش باید تلاش کنی
 باید صبور باشی و منتظر
 و بعد هم مراقبه کنی
 دل و جان خوب داشتن، مراقبه میخواهد


پ.ن: خدا رو شکر که دیگر گرفتار پرشین و بلاگفا نیستم و از هوشمندی بلاگفا هم متشکرم که وبلاگ بیان را به عنوان یک وبلاگ تبلیغاتی میشناسد و اجازه ثبت نظر به ما بیانی ها را نمیدهد

اعتماد

۰۷
آبان

نورا یکساله که بود پاستلها و مداد شمعی های برادرش را می جوید و خورد میکرد

 این شد که جمعشان کردم

 اما چند روز پیش که محمدحسین برای کاردستی  پاستل هایش را می خواست ، نورا جان هم وسط  ماجرا رسید

 من هم خیلی سریع پاستلها را جمع کردم 

 اما نورا دیده بود و میخواست

 گریه میکرد و می گفت نقاشی، می گفت مداد رنگی، می گفت مداد خوشگله، و مدام اشک می  ریخت

 محمدحسین هم که خیلی دلش برای خواهرش سوخته بود اصرار داشت که پاستلها را به او بدهیم  می گفت نورا بزرگ شده و میتواند نقاشی کند و شاید دیگر آنها را نخورد

و این شد نورا به پاستلها رسید

کتابش را باز کرد و شروع کرد به رنگ آمیزی، فقط رنگ میزد و چشم چشم دو ابرو میخواند

و یکبار هم نشد که پاستلها را به سمت دهانش ببرد

 حس کردم که حس اعتمادم را از دست داده ام اما پسرم به من یاد داد که نورا بزرگ شده است و ما  باید به او اعتماد کنیم

 دلم میخواهد این حسم را در مورد دیگران هم بازیابی کنم، نمیشود به خاطر یک خطا، دیگر ندید و  اعتماد نکرد

 روزگار استاد چیره دستی است

 روزگار، انسانها را عوض می کند....

پ.ن:

قصه حر بی نظیر است

حر به طمع دنیا آمده بود، امام حسین میتوانست چشمهایش را به روی حر ببندد و اورا به حال خودش رها کند چونکه برای حر دنیایی نداشت...

اما امام حسین به دل حر اعتماد کرد و تکانش داد، حر هم به امام اعتماد کرد، به انسانیت، به اخلاق، به مردانگی، به خوبی پایدار، به آخرتی که ندیده بود...حر هم به امام اعتماد کرد و این اعتماد آنقدر به دل و جانش نشست که شد حربن ریاحی، شد نماد آزادگی


عکس

۰۳
آبان
وقتی قرار میشود که من ازین دو تا عکس بگیرم، دست در دست یکدیگر، همدست هم می شوند مبادا که عکسی درست گرفته شود
انگار که یکی دائم قلقلکشان بدهد، فقط میخندند و مثل گندم برشته دائما بالا و پایین میپرند، نشستن و ایستادن هم در هنگام عکاسی اصلا برایشان معنایی نمیدهد
از خیل عظیم عکسها، فقط این عکس قابل انتشار شد

پ.ن: محرم جزو ماههای حرام است و این یعنی جنگ حرام، خونریزی حرام، تجاوز حرام...
هزار و چهار صدسال قبل حرمت این ماه و اهل بیت پیامبر را شکستند...این روزها را نمیدانم!!!!