آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماهی کردن

۲۹
ارديبهشت

محمد حسین از همان اوان کودکی، در بیماری ها و دکتر رفتن ها همیشه همراه و همدلمان بوده و هست و از دو سالگی اش تا بحال، ما به یاد نمی آوریم که برای تزریق یک آمپول حتی اشکی ریخته باشد.

و نقطه عکس این برادر، خواهرش می باشد.

کافیست برای یک معاینه ساده به دکتر و یا مرکز بهداشت مراجعه کنیم.

آنقدر گریه و زاری میکند که صورتش غرق اشک میشود و کم کم صدایش هم میگیرد.

یک بار در خیابان که میرفتیم یک آقایی با کت و شلوار سفید دیدیم،

حسین جانمان گفت: به به آقای داماد 

و نورا هم گفت: وای این آقای دکتره ...الان میاد که منو ماهی کنه ( معاینه) و بعد هم پا را گذاشت به فرار.

آخرین باری که رفتیم آزمایشگاه سال قبل بود و آنقدر در حین خون گیری تقلا و گریه و زاری کرد که عرق آقای دکتر را در آورد و سر آخر هم به محض بیرون آمدن سرنگ،خودش لاستیک دور بازویش را باز کرد و این بار هم طبق معمول پا را گذاشت به فرار.

امسال هم یک آزمایش خون داشتند هر دویشان.

نمی دانستم با بی قراری نورا چطور کنار بیایم.

 به فکرم رسید که از مادرم خواهش کنم بیاید و ما به جای رفتن به آزمایشگاه، در خانه باشیم و مادرم،شخصا، از نورا خون بگیرد تا شاید نورا کمتر بی قراری کند که نشد.

از چند روز قبل، کم کم به نورا گفتیم که قرار است برویم آزمایشگاه.

صبح روز آزمایش  که شد، محمد حسین به من گفت که من یک پیشنهاد دارم و آنهم اینکه اول من خون بدهم و شما نورا را بیاورید تا مرا نگاه کند، این طوری حتما دیگر نمی ترسد.

ما هم همین کار را کردیم.

نوبت خودش که رسید، آقای دکتر از من خواست که او را روی تخت بخوابانیم که کنترل بیشتری داشته باشد، اما من از ایشان خواستم که خودم روی صندلی بنشینم و دخترم هم در آغوش من باشد.

ایشان هم قبول کردند و یک پشمک و یک مداد هم قبل از آوردن آمپول به نورا هدیه دادند.

لحظه تزریق هم صورتش را برگرداندیم به سمت برادرش, اما بالاخره سرنگ را دید و جالب اینجا بود که نه تنها گریه نکرد که لبخند زد و پر از احساس غرور شد و آخر کار هم به ما گفت که دیگر بزرگ شده و آمپول را دوست دارد.

اما در حین بیرون آمدن از آزمایشگاه به ما یاد آوری کرد که با وجود نترسیدن از آمپول، کماکان از ماهی کردن دکتر ها می ترسد.

و این بود ماجرای دختری، که یک شبه خیلی از ترس هایش را کنار میگذارد.


پ.ن:  برای تمام دوستان بلاگفایی و نوشته هایشان، دلمان خیلی خیلی تنگ شده.

امیدوارم مشکل بلاگفا زودتر حل شود تا وبلاگ دوستان عزیزمان پر از نوشته های قشنگ شود و بلاگفا هم بعد از راه اندازی دوباره، این سیستم دیکتاتوری اش را کنار بگذارد، و این عمل زشت فیلترینگ سرویسهای وبلاگ نویسی برتر را، که از ترس ترک کردن کاربرانش در پیش گرفته است، را کنار بگذارد.




تولد پسرانه

۲۱
ارديبهشت

۱۸فروردین تاریخ تولد پسرم بود و جشن تولد را گذاشتیم برای روز میلاد حضرت زهرا.

آخرین جشن تولد پسرم برای دو سالگی بود که به خاطر هم نمی آورد و خلاصه که برای این جشن تولد کلی هیجان داشت.

اول از همه گفت که یک جشن تولد کاملا پسرانه میخواهد و آن هم فقط با دوستانش.

راستش من هم تابحال هیچ جشن تولد پسرانه ای را تجربه نکرده بودم وهر چه که بود یا جشن تولد دخترانه بود و یا جشن تولد خانوادگی.

و بیشتر حس میکردم که این دخترها هستند که از جشن تولد استقبال میکنند تا پسرها، و ازین بابت هم نگران بودم که مبادا، جشن تولدش سوت و کور شود.

اما آنقدر محمدحسین هیجان داشت که من هم پا به پایش همراهش شدم.

اول از همه کارتهای دست ساز با دست خط پسرم درست کردیم و دادیم به کل بچه های کلاس و دوستان اش در کلاس کاراته و قرآن و همسایه ها.

و در ضمن تقاضا کردیم که اگر کسی تمایل به حضور دارد حتما به ما پیامک بزند، که سیل پیامکها روانه شد و ما هم کلی ذوق کردیم و شروع کردیم به برنامه ریزی.

خیلی در اینترنت جستجو کردم که از تجربه جشن تولد پسرانه مادرهای دیگر استفاده کنم اما چیز خاصی پیدا نکردم، اما از هم فکری چندین دوست خوبم بهره بردم.

روز موعود رسیدم و راس ساعت ۴ اولین مهمان کوچکمان رسید و جالب بود که نورا کلی برای دوست حسین ذوق کرد و بالا و پایین پرید.

به نیم ساعت نکشید که همگی شان آمدند.

اما جمعهای پسرانه، مثل جمع های دخترانه خیلی شیک و منظم نیست.

اول رفتند به سمت اتاق حسین و اسباب بازیها که با کلی خواهش و تمنا در اتاق  رابستیم و همگی را به سالن هدایت کردیم و بعد هم تقاضای آهنگ کردند.

ما هم دو سه تایی آهنگ تولد بچه گانه و یک موسیقی ضربی سنتی دانلود کرده بودیم که گذاشتیم، که ناگهان همگی ریختند وسط ماجرا و... .

و من دائما در ذهنم ترسیم میکردم که اگر اینها دختر بودند چقدر با ناز و ادا بودند و حالا پسرانی جلوی ما بودند که به جای حرکات موزون یا ادا در می آروردند و یا با یکدیگر زور آزمایی میکردند، که جایی بسی خنده بود.

و همسر حساس ما هم همان ابتدا گفتند که حضور پسرها برایش یک مسئولیت عظیم است و از همان ابتدای کار مثل یک ناظم مهربان مراقبشان بود، اما دیگر کم آورده بود این شد که از همسایه عزیزمان هم خواهش کردیم که به یاری مان بیاید.

ایشان هم دف به دست آمدند و با دف نوازی کلی به تولدمان رونق دادند و هیجان پسرها را هم را کنترل کردند.

و بعد رفتیم سراغ برنامه هایمان، اول از همه خواستیم، که تک تکشان خودشان را معرفی کنند و از آرزوهایشان بگویند، آنقدر آرزوهای بچه قشنگ و رنگی رنگی بود که همگی مان کلی حظ کردیم.

تک فرزند ها، آرزوی یک خواهر یا برادر داشتند و بقیه هم در کنار تمام آرزوهای بلندشان، دوست داشتند که حتما پولدار باشند.

در قسمت بعدی خواستیم که هر کس، هر هنر و شیرین کاری برای عرضه دارد وارد شود.

از صدای مرغ و خروس گرفته تا اداهای عجیب و غریب و آواز خوانی و... .

وبعد هم مسابقه پانتومیم، مسابقه بهترین لطیفه، مسابقه جواب دادن به چیستان و معماها... .

و در تمامی این مراحل هم نفر برگزیده را مشخص می کردیم و در آخر کار هم به برنده ها جایزه نفیس خط کش دادیم:)

 و البته واضح و مبرهنه که در تمامی مراحل مسابقه ها و مابین آن، طلب دف و تنبک میکردند وبا همان اداهای خنده دار، در عالم خودشان بالا و پایین میپریدند.

آن روز به ما خیلی خیلی خوش گذشت.

و من در آن روز فهمیدم، که فقط پسر من نیست که هر از گاهی اداهای مسخره در می آورد که به قول خودش مایه خنده شود که من هم هی مجبور باشم  بگویم که حسین من، دلقک بازی بس است!!!!

و‌من آن روز فهمیدم که دنیای این پسرهای هفت ساله چقدر بی ریا و دلنشین است، اصلا دلت میخواهد درین ایستگاه هفت سالگی پیاده شوی و از عمق وجودت لبخند بزنی و هوراااا بکشی.

عکس: عده ای از پسران در عکس...عده ای هم اصلا نمی نشستند که عکسی گرفته شود

کم کم

۱۴
ارديبهشت

 سال ۷۸ بود که اولین ایمیلم را ساختم و وارد اینترنت شدم.

آن روزها این دنیای مجازی خیلی بکر بود و سرعت لاک پشتی آن هم، آن را بکر تر میکرد.

و من از همان روزها می نوشتم درین دنیای مجازی.

مدتی در ایمیل می نوشتم و برای کسانی که اهلش بودند میفرستادم، بعد هم کم کم وبلاگ نویسی راه افتاد و کم کم هم پیدایش انواع شبکه ها.

غالب این فضاها را تجربه کردم و به نظرم می آید که همیشه هم به سمت  مفید این ماجرا حرکت کردم و بودن درین فضا آنقدر برایم برکت داشت که راهها و دریچه ها و دوستان ارزشمند و نابی در همین دنیای مجاز و شبکه هایش نصیبم شد که همه را قدر دان خدای مهربانم هستم.

اما بودن درین فضای مجاز هم، همیشه برایم پر از خط ومرز های خودش بوده و هست.

و در تمام سالهایی که من دراین فضا و دنیای خودش سیر کرده ام، چیزی نبوده که باعث دلخوری ام شود.

اما از یک جایی به بعد دلخور شدم و شروع آنهم با ورود به این شبکه های موبایلی بود.

حضور در این فضا ها، به نفسه هیچ ایرادی ندارد و ایراد اصلی، مدل استفاده ما ازین فضاست.

افرادی که تا دیروز، کامپیوتر و فضای اینترنت را تجربه نکرده اند، حالا یک گوشی متصل به اینترنت دارند که در کلی شبکه هم عضو هستند.

و گروهای رنگارنگی که به ناگهان عضوشان میشوی.

از دوستان دوران دبستان گرفته تا دبیرستان و بعد هم دانشگاه و بعد هم حلقه دوستان سرکار و در آخر هم جمعهای گرم خانوادگی.

یادآروری خاطرات قدیم و پیدا کردن دوستانی که هیچ خبری از آنها نداشته ایم قسمت خوب ماجراست و قسمت بد آنهم، قسمتی که کم کم به هم عادت میکنیم، و به جای یک احوال پرسی ساده، هر روز برای هم جوک و کلیپ میفرستیم.

جوکها و کلیپهایی که نه از طنز فاخر در آنها خبری است و نه عمقی دارند و بیشتر ترویج لودگی و سخره گرفتن است.

و برای من نوعی که اصلا هم آدم خاص و ویژه ای نیستم اما برای وقتم و چیزهایی که میبینم و میخوانم اهمیت ویژه ای قائل هستم، بودن در این فضا با این همه مطالب زرد، که وقتی گوشی ات را روشن میکنی همه اینها با صرف کلی حجم اینترنتی و وقت گرانبها، به گوشی ات پرتاپ میشوند، اصلا خوشایند نبود و همیشه هم از آن گله مند بودم، اما انگار یک جورهایی هم معذب بودم که گروهها را ترک کنم.

تا اینکه یک روز پسرم آمد کنارم، و با همان زبان کودکانه گفت: شما که از من میخواهی وارد هر بازی نشوم من هم از شما می خواهم که از یک سری گروههایی که وقتت را الکی پر می کنند، بیرون بیایی.

همین استدلال پسرم، برایم کافی بود که مثل همیشه خودم انتخاب کنم

خودم انتخاب کنم که چه چیزهایی را بخوانم و چه چیزهایی را نگاه کنم.

چونکه دوست ندارم کم کم به خیلی چیزها عادت کنم.

پ.ن اول: به روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر ماه قمری، روزهای سپید یا ایام البیض میگویند.

روزهای نابی که برای عبادتهای خاص، خیلی ارزشمندند.

و مهم ترین روزهای سپید، متعلق به ماه رجب است، ماهی که از عسل هم شیرین تر است، ماهی که امسال افتاده است در دل اردیبهشت، خوش به حال آنها که این روزها را میهمان خانه دوست شده اند.

پ.ن دوم: یکی از آن کارهایی که حال آدم را خوب میکند اینست که نذر کنی برای بچه های بیمار در بیمارستان، مدد کاری بیمارستان بچه ها، با آغوش باز منتظر است که ما سهمی از بار بچه های بیمار نیازمند را به دوش بکشیم...

پ.ن سوم: بعضی از آهنگها خیلی خیلی خوبند، مثل این آهنگ

ماه و ماهی...

ممنونم دوست خوبم

شیخ بهایی

۰۵
ارديبهشت

سوم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ بهایی و معمار است.

شیخ بهایی  عرب تبار، که زاده لبنان است در کودکی به همراه پدرش به ایران آمد و بعد از پایان تحصیلاتش، به مقام شیخ الاسلامی در اصفهان رسید.

شیخ بها، هشتاد و هشت کتاب و رساله از خودش به جا گذاشته ، شیخ بهایی یک علامه تمام و کمال بود و یک دانشمند برجسته، از علوم دینی و فلسفه و هنر گرفته تا  نجوم و ریاضیات و فیزیک و معماری و... .

خدمات معماری و شاه کارهای تقسیم آب و شهر سازی شیخ بهایی در اصفهان آنقدر بی مانند و چشمگیر است که روز بزرگداشت شیخ بهایی را به عنوان نکو داشت اصفهان انتخاب کرده اند.

اردیبهشت که میشود، اصفهان هم بهشتی میشود، تمام درختان سرسبز است و پر از گل، و رودخانه زیبایی که از قلب شهر می گذرد،دلت پر میکشد که همراه با عطر یاسها و سنجدها، در کوچه هایش قدم بزنی و به تمام آثار باستانی و معماری این شهر، که در دنیا بی نظیر است و یک تمدن عمیق را دل خودش پنهان کرده است، نگاه کنی و افتخار کنی.

از نوروز امسال، تورهای محله گردی در شهر برپا شده که لیدر های تور هم، دانشجویان هنر می باشند.

تور محله گردی این دوره، تور میدان امام علی یا میدان عتیق و یا همان میدان کهن است، که شامل جشنها و راه اندازی کاروانها و مشابه سازی آن به چهارصد سال قبل می باشد.

ما هم با این تور که توسط شهرداری و ناوگان اتوبوس رانی بود، همراه شدیم: