آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

حلب که آزاد شد، به مردمی فکر کردم که حالا به خانه هایشان بر میگردند هرچند خراب و ویران.

و بیاد دختر بارداری افتادم که در ترکیه دیدمش و اهل حلب بود و برای دیدن خانواده اش پرپر میزد.

اینکه داعش در حال فروپاشی است جای بسی خوشحالیست.

و باید بوسید دست تک تک کسانی را که مردانه مقابل آنها ایستادند و ارج گذاشت کسانی را پر پر شدند در این راه.

اما درد اینجاست که اینها تمام نمیشوند.

تا وقتیکه این دنیا هست کج فهم ها هم هستند و با بی رحمی زندگی خیلی ها را حرام میکنند.

تکفیری های مذهبی انگار از همه بدترند.

همانهاییکه از تمام قرآن فقط چند آیه جهادش را خوانده اند و همین چند آیه جهاد که در مقام دفاع هستند را هم رای بر حمله و تجاوز و جنگ کرده اند و دنیا را به گند کشیده اند.

دوستی داشتم که ساکن اروپا است و میگفت مرد عربی را میشناسم که زنش را کتک میزند و میگوید اینجا که نمیتوانم چند زن بگیرم حداقل همین یکی را کتک بزنم تا حکم رسول را اجرا کرده باشم و اجری ببرم.

حس کردم احمق بودن واقعا هیچ خرجی ندارد، کافیست با منفعت طلبی، مغزت را تعطیل کنی و آیه ها را بدون اینکه قبل و بعدش را بخوانی و فهمی کنی تفسیر به رای کنی و در مقام اجرا بربیایی آنهم به روش خودت و دنیا را به گند بکشانی.

به همین راحتی.

خدایا دنیا را از شر احمقها و حماقتها و جهالتهایشان، خلاص کن.

پ.ن:

امام علی علیه السلام از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده است: گروهی از امت من خروج خواهند کرد (و یا از دین خارج خواهند شد)، آنان قرآن می خوانند چنان که خواندن شما در برابر آن چیزی نیست و نماز شما در برابر نماز آنان هیچ است و روزه ی شما در برابر روزه ی آنان ناچیز است. چنان قرآن می خوانند که گویا قرآن برای ایشان است، حال آن که قرآن علیه آنان است. نمازهایشان از استخوان گردن ایشان بالاتر نمی رود. چنان از اسلام می رمند که تیر از چله ی کمان می جهد. ای کاش هواداران و پیروانشان می دانستند پیامبرشان درباره ی ایشان چه گفته است! 



پر شتاب

۰۹
اسفند

رفته بودیم خرید.

به قسمت تخفیف دارها که رسیدیم بانویی آمد سراغمان که این ناگت های مرغ شرکت کا.له با این تخفیف و قیمت جدید از فلافل هم ارزانتر در می آید و بسیار خوش مزه است.

روی آن هم نوشته بود برای آنهاییکه وقت آشپزی ندارند اما هم خوش سلیقه اند و هم مشکل پسند.

محمد حسین، هم  مرعوب حرفهای بانوی تبلیغ کننده شد و هم نوشته روی آن و از ما خواست که آن را بخریم.

 گفتم پسرم ما وقت آشپزی داریم هیچ وقت هم مشکل پسند نبوده ایم و ضمن اینکه ما تا بحال ازین مدل محصولات مصنوعی با این همه ترکیبات مصنوعی نخریده ایم و القصه با اینکه دلمان نبود، آن را خریدیم.

غذای مصنوعی ما، طبق دستور روی آن در عرض سه سوت آماده شد.

نورا اولین گاز را که به آن زد گفت من این غذا را دوست ندارم لطفا برایم نیمرو درست کن.

محمدحسین جان دو سه لقمه ای خورد و گفت انگار دلم یک جورهایی میشود، امکانش هست که دیگر نخورم؟معده من با این غذاهای مصنوعی سازگار نیست انگار.

گفتم به همین سرعت؟گفت دقیقا به همین سرعت.

و کل ناگتها ماند برای من و همسر.

بنظرم ناگتها خیلی هم خوش مزه و ترد بودند و ما آنها خوردیم  اما بعد از خوردن آنها تا آخر شب فقط آب میخوردیم و دهانمان گس شده بود.

با خودم گفتم این غذاهای آماده و نیم پز از کجا پرت شدند توی زندگی هایمان؟

از همانجایی که زندگی هایمان شتاب گرفت؟!

از همانجایی که هفته ها برای رسیدن نامه عزیزمان صبر میکردیم اما حالا صبر میکنیم برای یک ایمیل یا پیام تلگرامی که در عرض سه سوت میرسد؟

از همانجایی که همگی، همیشه آن لاین و در دسترسیم؟

از همان جایی که همه چیز با یک ریموت کنترل روشن و خاموش و باز و بسته، میشود؟

از همان جایی کودک و جوان به دوتا پله که میرسند فراری میشوند به سمت آسانسورها و بالابرها و ورزشهایی مثل کوه و کوه پیمایی که به شدت صبورمان میکند دیگر پیشکشمان؟!

منکر این دنیای پر سرعت نیستم.

خیلی هم خوب است، خیلی راحتتر و آسوده ترمان کرده است.

فقط بدی آن اینست که بچه هایمان دیگر صبر کردن را به همین راحتی ها یاد نمیگیرند.

تمرکز کردن را بلد نمیشوند.

کتاب خوان کردنشان صبر ایوب میخواهد.

و دارد عمق و کیفیت زندگی ها و رابطه هایمان را کم رنگ تر میکند.

این دنیای پر شتابی که همه چیز در آن زود فراهم میشود پرشتاب هم میگذرد، خیلی پر شتاب تر از قبل.

انگار همین دیروز بود که سال جدید را تحویل گرفتیم و حالا فقط بیست و یک روز تا بهار مانده.

خداوندی که به ما حال خوش میدهی!

 دل و جان خودمان و بچه هایمان را صبور کن.

پ ن اول:

این روزها با بچه ها سریال آب پری را میبینیم.

کودکی و نوجوانی ما با مدرسه موشها و زی زی گولو و آرایشگاه زیبا و کتابفروشی هدهد و کارآگاه شمسی و... رنگی رنگی شد.خانم مرضیه برومند بیایید و با هنرتان روزگار جوانی ما و کودکی بچه هایمان را در این وانفسای سریالها و فیلمهای بی محتوا وخاکستری، رنگی رنگی کنید.

پ ن دوم:دلم میخواهد  و تلاش میکنم که شبها با اهل خانواده بنشینیم و بجای این سریالهای بی محتوا، گلستان و بوستان و مولوی و حافظ  و...بخوانیم، بازی کنیم و حرف بزنیم و قلم بزنیم و زندگی کنیم... .

سی و شش

۰۶
اسفند

روز شلوغی بود.

فقط دو ساعت کامل منتظر دندان پزشک بودم.

شب قبلش هم علی را تنهایی بردم دکتر.

حسین و نورا در ماشین مراقبش بودند و من هم میراندم.

با کوهی از قطره و آنتی بیوتیک هم برگشتیم خانه.

امروز هم دوست دارم بروم میدان نقش جهان قدم بزنم.

دیشب نورا گفت میخواهم برایت خانه را چراغانی کنم.

حسین هم گفت من میروم آهنگ تولد برایت بیاورم.

من هم یک کیک توت فرنگی بار گذاشتم که عطرش تمام خانه را پرکرد.

باران نم نم میبارید.

پنج تایی زیر نم نم باران رفتیم انس، و من یک کیف بیست و نه هزار تومانی انتخاب کردم و این شد هدیه تولدم.

دو تا آدامس خرسی خوردم و کلی آدامس برای بچه ها باد کردم و ترکاندم و خندیدیم.

عکسهای بامزه انداختیم.

و حس کردم چقدر این سی و شش سالگی مهربان است.

بقول نیما یوشیج سی و شش بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیدم

فرفره چرخ میزند و تکرار میشود

همه چیز تکرار میشود

 بجز مهربانی.



پنج

۰۱
اسفند

علی حالا یک حجم گرد و قلنبه است.

گرم و نرم و مهربان و پر از لبخند.

و این زمستان پر از اندوه را ما تابحال با خنده های علی سرکرده ایم.

چقدر وجود یک کودک در خانه پر از نعمت است.

کوه غم هم باشی به خاطر آنها محکم میشوی و آنها هم با بامزه گی هایشان تو را گاهی از بند غم رها میکنند.

علی بلند بلند میخندد و دست های کوچکش را به سمت اشیا میبرد.

کافیست صدای خواهر و برادرش را در حال بازی و زد و خورد و ...بشنود.

ریز ریز میخندد و نگاه از آنها بر نمیدارد، و آنقدر با چشمش آنها و بدو بدو هایشان را دنبال میکند که گردن کوچکش دیگه یاری چرخش نمیدهد.

گهگاهی کتاب چند جلدی تقویت هوش نوزاد را که از زمان تولد حسین داشتم جلو صورتش نگه میدارم، اما فکر میکنم با این همه سوژه بصری در خانه مان، این کتاب برای علی جانم رنگی نداشته باشد.

نورا برای علی کتاب میخواند و محمد حسین زیر بغلش را میگیرد و اورا تاتی تاتی راه میبرد و این خیلی طبیعی است اگر که ساعات خواب علی به شدت کاهش یافته آنهم از بعد از ظهر تا شب که این دوتا وروجک لحظه ای از تکاپو باز نمی ایستند.

اما به عوض، شب تا صبح  یک خواب سنگین و شیرین را تجربه میکند و صبح زود هم با بلند شدن بچه ها، با لبخند چشمانش را باز میکند و روز از نو و روزی از نو.

علی نازنین من پنج ماهگی ات مبارک.