آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشم

۲۵
ارديبهشت

 یکی از خصوصیات نورا،  این است که میخواهد خودش را به همه پیوند بزند، سن و سال هم برایش معنایی نمیدهد، میرود جلو و باب سخن را باز میکند.

بیشتر آدمها هم این خصوصیت را دوست دارند و مشتاقانه هم کلامش میشوند، تا این جایش خوب و شیرین است و از آنجایی تلخ میشود که غرق در ظاهر افراد میشود و شروع  میکند به حرف زدن.

چقدر دستهایت چروک است، چشمهایت سبز است، شکمت بزرگ است، قدت کوتاه است، صدایت نازک است، رژ لبت پر رنگ است، بینی ات کوچک است و... .

و این قصه تکرار میشود با وجود تذکرات فراوانی که ما به او داده ایم.

به چشمانش نگاه میکنم و میگویم سعی کن درباره صورت آدمها با آدمها حرف نزنی، میگوید اما من دوست دارم حرف بزنم.

 میگویم پس لطفا فقط از خوبیها و قشنگی هایشان بگو، میگوید یعنی دست چروک زشت است؟؟یا شکم قلمبه قشنگ و با مزه نیست؟؟

کاش میشد و دنیا و آدمها را دریچه چشمهای زیبای تو دید....

معلم

۱۲
ارديبهشت

روز معلم که میشود، تمام ذهنم میرود به دوران دبستان.

حس میکنم بیشترین تاثیر بر بشریت، را هم همین معلمان دوران دبستان داشته اند.

از طرفی بچه ها در حال یادگیری محض و رشد جسمی و عقلانی اند و از طرفی هم هر روز هفته را در حضور معلمشان بسر میبرند، آنهم معلمی که خواه ناخواه تمامی بچه ها، از او بیشتر از والدین حساب میبرند.

در صورتیکه در مقاطع بالاتر به علت تعدد معلمها این تاثیرات کم رنگ تر میشود.

یادم است کلاس اول که بودم خیلی پر جنب و جوش و سربه هوا و کمی هم درس نخوان بودم، معلممان هم معلم مسنی بود که کمی هم عصبی مزاج بود.

اواسط سال میدیدم که ایشان به بعضی از بچه ها هدیه میدهند، به مادرم گفتم و ایشان هم به منظور تشویق من هدیه ای خریدند و  به معلمم دادند تا من هم مستفیض شوم...در زمان ما،هدیه بقیه بچه ها هم به همین شیوه تهیه میشد، در صورتیکه خودمان بی خبر بودیم.

روزیکه معلمم برای دادن هدیه صدایم کرد یک کارت آفرین هم تقدیمم کرد و تاکید کرد که پشت آن را هم بخوانم.

پشت کارت نوشته بود این هدیه و کارت با ارفاق تقدیم به شما گردید.

همین یک جمله برای تشویق من و امثال من بازیگوش، کافی بود تا شخصیتی ویران شود.

سال بعد که مدرسه ام تغییر کرد، خودم هم تغییر کردم و آنهم به سبب معلم صبوری بود که معلمی را بلد بود وتا توانست مرا  به طرق درست تشویق کرد، و من آنقدر رشد کردم که تا پایان دبستان یکی از بهترین های آن مدرسه بودم.

نقش معلم اینجاست که پر رنگ میشود.

یادم میآید در دوران راهنمایی یک معلم جغرافیا داشتیم که هربار که به کلاس می آمد زیر بغلش پر از کتاب بود.

اول درس کلاس را میداد و بعد شروع میکردم به صحبت کردن،داستان خواندن، آخر کلاس هم کتابهای جذاب و متنوعش را که روزی مال بچه های خودش بود را تحویل ما میداد تا بخوانیم و جلسه بعد راجع به آنچه خوانده ایم بنویسیم و یا حرف بزنیم.

کلاس ایشان، کلاس جغرافیای عشق بود و ما دلمان برای حضور ایشان پر پر میزد.

و یا معلم هنری داشتیم که ذوق هنری تک تک بچه ها را شکوفا میکرد، زنگ که میخورد نه او متوجه پایان کلاس میشد و نا ما، تا آنجا که ناظم می آمد و تذکر میداد که ساعت تفریح رسیده است، خوب یادم هست که زیر تمام خط نوشته های قلمی ام، کلی شعر زیبا مینوشت به همراه آفرین خطاط کوچکم آفرین کاتب آینده ام. 

 و خوب یادم هست که دو سال بعدش معلم هنر بی ذوقی داشتیم که حوصله همه مان را سر میبرد و یک بار که پایان کلاس، خطم را برای نظر خواهی نشانش دادم در چشمهایم نگاه کرد و گفت من به اندازه حقوقم و ساعتهایی که موظف هستم آموزش میدهم.

معلمی که معلمی را بلد نباشد و به عبارتی عشق به معلمی را نداشته باشد، معلم نیست، میشود مایه عذاب و سرخوردگی بچه ها.

کاش در سرند کردن معلمها، در این مصاحبه ها و در این استخدام ها، تخصصهای واقعی و تعهد های اخلاقی و عشق معلمها را هم متر میکردند،  تا روز معلم که میشود یاد معلمهای بی خاصیتمان نیفتیم، و واژه معلم فقط و فقط بار مثبتی داشته باشد به همراه یکدنیا عشق و مهربانی... .