آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قصه

۲۵
مرداد

قصه دنیا، قصه عجیبی است.

و البته این قصه بنظرم پر از پیام است و عبرت.

پیش ترها مادربزرگم که خاطره میگفت معترف بود که آن قدیمها خیلی دلخوش تر بودند با اینکه امکاناتشان ناچیز بود اما دلشان پر از خنده بود.

به خودم هم که نگاه میکنم همین حس را دارم  اما من فکر میکنم این مسئله خیلی هم مربوط به این زمان و آن زمان نیست، ما در هر سنی که باشیم بزرگ که میشویم مسئولیتهایمان  هم بیشتر میشود و درکمان هم از دنیا و واقعیتهایش هم پر رنگ تر میشود، و این را به وضوح بیشتری حس میکنیم که این دنیا جای ماندن نیست و آرامش مطلق را برای این دنیا خلق نکرده اند و هر کجای این کره خاکی و این آسمان آبی که باشی میبینی که زشتی و زیبایی بهم آمیخته است.

امروز خشکسالی است اما زمانهای قدیم هم خشکسالی بود..سیل هم بود ،سیل که می آمد یک روستا را در خودش غرق میکرد و تلفات خودش را میداد.

امروز جنگ هست کشتار هست، افراطی گری هست، قدیم هم بود انواع جنگهای جهانی و صلیبی و قومی و قبیله ای و... و صلح هنوز هم گوهر گمشده دیروز و امروز است.

قدیم، بیماری و مرگ و میر ناشی از آن هم هرلحظه انسانها را تهدید میکرد، کوچکترین عفونتی به مرگ منجر میشد و بیماریهای مسری بلای جان کوچک و بزرگ بود امروز هم با وجود این همه پیشرفت در پزشکی، بازهم بیماریهای خاص و لاعلاجی هستند که بلای جان مردمند وانواع آلودگیها و مریضی های مدرن که ناشی از سبک زندگی غلط است و درنهایت  باز هم مرگ، در کمین آدمهاست.

بنظرم پیام دنیا خیلی واضح و روشن است:

بگذارید و بگذرید،ببینید و دل مبندید،چشم بیاندازید و دل مبازید،که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.*

نمیدانم چه تعدادی از ما به این از خود گذاشتن و گذشتن، غور میکنیم و اندیشه می کنیم.

اما برنده واقعی این دنیا کسانی هستند که  هم حظشان را ازین دنیا میبرند و هم زاینده و خلاقند و موثر.

تمام تلاششان این است که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنند و نقوش ماندگاری از خودشان بجای بگذارند که هم این دنیا را آباد کنند وهم بشود توشه آن دنیایشان.

زمین را مال خودشان نمیدانند و با طبیعت وآفریده های خدامهربانند چرا که میدانند، زمین ، امانت خداست در دستان ما، امانتی که از آن هم سوال میشود.

اما یک عده هم نشسته اند که فقط مصرف کننده اند و با هنرمندی تمام به زمین و زمان لعنت میفرستند بدون هیچ حرکتی... راستی دراین تاریکی دنیا، این شمع های خاموش را چه کسی باید روشن کند؟؟؟


*حضرت علی

کوچ

۱۳
مرداد

مرگ، حق است و واقعی، واقعیتی که تلخ است اما اگر نباشد هم... بگذریم.

اگر در باور و خواسته ما زندگی جریان طبیعی خودش راطی کند یعنی به دنیا بیاییم و کودکی کنیم و بعد هم جوانی و حظ دنیا و بعد هم پیری و مرگ، همه چیز خوبست، اما اگر مرگ نابهنگام بیاید و این چرخه را بهم بزند، تلخی آن را بوضوح حس می کنیم.

خیلی وقتها تلخی این مدل واقعیتها را گره میزنم به شیرینی خواست خدا، تا به یک مزه گس برسم و راحتت تر زندگی کنم.

و یکی از آن واقعیتها برای من مرگ پدرم بوده است که در یک سالگی ام رفت و من همیشه حسرت دیدنش را داشته ام و مانده ام که با آنهمه نبوغ و ایمان و جوانی اش، چرا دنیا گنجایش او را نداشت و با همین افکار برایش خیرات ومبرات میفرستم و منتظر وعده خدا میمانم تا روزی که او را ملاقات کنم.

من چهار عمه دارم فقط، و همیشه هم دلم به این عمه هایم گرم بوده تا با دیدنشان اندکی یاد پدرم برایم زنده شود، آنها هم الحق مهربانند و به سبب مادر فرزانه ای که داشته ام از همان کودکی ام این رابطه مان حفظ شده و روز بروز هم عمیق تر.

اما چند وقتی است که موج سرطان بلای جان سه تا از آنها شده است.

دوتا از آنها دو سالی است که مبتلا شده اند اما با درمان به موقع آن را مهار کرد ه اند و حالا در مرحله چکاپ های ماهیانه هستند بلطف خدا و هر بار که با آنها حرف میزنم دست و دلم میلرزد و دعا میکنم همه چیزخوب باشد.

اما عمه بزرگترم که ساکن امریکاست، همین یک ماه قبل مبتلا شد و آنقدر همه چیز ناگهانی پیشرفت، که اورا از دست دادیم.

همین بهمن ماه بود که تلفنی خبر دارم کرد که عازم ایران است و میخواهد اصفهان هم بیاید...آنقدر هر دومان ذوق کردیم که سر از پا نمی شناختیم.

وقتی هم که آمد آنقدر شاد و با نشاط بود که همه جا را با هم گز کردیم.

نورا آنقدر این عمه جان منرا دوست داشت که دایم در آغوشش بود و یکبار به دستهایش دست کشید و گفت عمه شما با این دستهای چروک میتوانی غذا هم بپزی؟ یادش بخیر آنقدر عمه ام خندید که گفت نهار امروزتان با من، و آن روز یک غذای خوش مزه تحویلمان داد.

ومن حالا نشسته ام و به این خاطرات نگاه میکنم ودلتنگ ازین همه دوری، او را می سپارم به خدا.