آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خنداننده

۲۲
تیر

وقتی  دخترها و خانمهای توانا را میبینم که تواناییهای خاصشان را در کنار خیلی از محدودیت هایشان بال و پر میدهند و اوج میگیرند، من هم احساس غرور میکنم.

اما اینکه خانمها در هر عرصه ای بال و پر بگیرند خیلی جاها به دلم نمی نشیند.

و یکی از آن جا ها حضور خانمها برای استند آپ است.

خنده ام که نمیگیرد هیچ، دوست ندارم تماشا هم کنم.

و صد البته که این حس من است و درست و غلط ندارد.

حس میکنم به آن مقام ناز، این حجم از طنازی نمی آید.


رقصنده

۱۸
تیر

آدمها روز بروز برایم عجیب و غریب تر میشوند.

حجاب اجباری با بگیر و ببند و تنبیه را هیچ وقت درک نمیکنم.

چون که نتیجه نمیدهد.

سنت انبیا و اولیا و امامان ما هم همیشه بر اساس بالابردن معرفت و آگاهی و شعور جمعی بوده و با اجبار با این مسائل برخورد نکرده اند.

قصد دفاع کردن از دختر رقصنده را ندارم.

چون که خودش بهتر از هرکس دیگری میدانست که در کدام فضا و مملکتی چنین مشغولیتی را انتخاب کرده است و خودش میدانست که نتیجه علایقش بدون برخورد نخواهد بود.

به این هم کار ندارم که قضاوتها در برخورد با آدمها و خطاهایشان در کشور ما به قهقرا رفته است و نتیجه اش فساد همه جانبه و خصوصا از نوع مالی است که ما را فراگرفته است.

به این کار دارم که این همه غش و ضعف رفتن برای دختر رقصنده از کجا می آید؟

و بعد کمپین اینکه برقص و رها باش و... .

وقتی صفحه اش را نگاه کردم خودم خجالت زده شدم از دیدنش.

چه رسد به اینکه پسر و دخترم مبادا چشمشان به این مدل رقصها بیفتد.

رقص هم رقصهای قدیم.

اما صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

لا اکراه فی الدین... .


تولد نوشت

۱۴
تیر

امروز تولد نوراست.

اما در شب تولدش، آن اتفاق غمگین که منتظرش بودیم افتاد.

و دو روز است که دخترم سوال فلسفی اش را با اینکه بی جواب هم نمانده دائما تکرار میکند:

چرا خدا وقتی قرار است که ما را بمیراند ، ما را به این دنیا  می آورد؟!

تولد هر دوتایتان مبارک.

یکی درین دنیا و دیگری برای آن دنیا.

درد

۰۶
تیر

شوهر خاله ام را از بیمارستان منتقل کرده اند به مرکزی که شبیه بیمارستان است.

جایی که آخر خط بیمارهای سرطانی است.

یک اتاق بزرگ با امکانات بی نظیر که از یک سمت رو به دریا و سمتی دیگر سبزه زار،  با یخچالی پر از خوراکی های رنگارنگ و پرستارهایی که به قول خاله ام خجالت زده مان میکنند بسکه خوبند و خدمت میکنند.

اما او درد دارد، حتی آب هم از گلویش پایین نمیرود و در یک کلام، این بهشت کوچک، برایش جلوه ای ندارد.

اللهم اشف کل مریض

چهارم تیر

۰۵
تیر

دیروز صبح همسرم تماس گرفته که مرحبا، به این روز مبارک

میگویم کجایش مبارک است؟ میگوید چهارده سال گذشت واقعا فراموش کردی؟ بله سالگرد ازدواجمان بود و من قاطی هزار تا کار ریز و درشت، خودم را گم کرده ام.

یکی از فانتزیهایم این بوده که هر سال لباس عروس ام را بپوشم و عکس بیندازیم، الحق عکسهای قشنگی ام هم تا بحال گرفته ایم اما دو سه سالی است که فراموشم شده است.

و دارم به این عمری که گذشت نگاه میکنم.

چقدر راحت روی دور تند رفته لست.

و جاده ..این جاده و دوری و غربت بشر درین دنیای سرد.

شوهر خاله ام حکم پدرم را دارد، پدری که آنقدر مرا غرق محبت کرد که کودکی من در بی خبری از فقدان پدر گذشت، حالا روی تخت بیمارستان آنطرف دنیا که شب ما ، روزش میشود دارد ذره ذره آب میشود و پای تلفن میگوید آرزویم بود که ترا ببینم و بعد... .

و حالا من این جاده ها را متر کنم یا منزوی شدنمان برای خروج از کشور یا بی ارزش شدن لحظه به لحظه پولمان و یا... .

خیلی بد است که حس کنی در قفس اسیری.

اما میگذرد... تمام این روزها میگذرد و هی به خودمان میگوییم کاش بدتر ازین نشود.

یک خانه کلنگی گرفته ایم و افتاده ایم به جان بازسازی اش.

اولش کلی ایده داشتم برای سنتی کردنش اما دیدم ایده های ما تمام هزینه ها را دو برابر میکند.

دلم می خواهد نمای خانه را کاه گلی با کلی پنجره های چوبی شمسه  بکنیم اما انگار به در بسته میخورم در اجرای این مدل ایده ها.

دیروز که رفتم کلاس علی جان را پیش حسین گذاشتم.

گزاف نیست اگر بگویم حسین، هم حسابی قد کشیده و هم برای برای خودش مردی شده که دارد جبران خیلی از دست تنها بودنهای مرا میکند و قدری از بار زندگی مان را سبک تر میکند.

یک زمانی برای رفت و آمدش برای کلاسهایش با پروژه ای عظیم روبرو بودم اما حالا خودش با اتوبوس و با توکل بر خدا، این وظیفه را بعهده گرفته است.

و ازین بابت خدا را شاکرم.

در مشهد که بودیم علی گم شد، درست همانجایی که نورا پارسال گم شد.

وقتی همه بسیج شدیم برای پیدا کردنش، حسین و نورا به گریه افتادند و حسین شروع به بی تابی کرد.

بهش گفتم جان مادر من هم میتوانم شروع به گریه و زاری کنم و بی طاقتی راه بیندازم اما الان باید چشمهایم را چهار تا کنم و جگر گوشه ام را پیدا کنم اما حرفهایم آنقدر اثری نداشت، وقتی علی را در حالی که میدوید و خوشحالی میکرد پیدا کردم، حسین در جا روی زمین افتاد و شروع به سجده شکر کرد وآنجا آنقدر منقلب شدم که خودم به هق هق افتادم.

علی هم شده قلب خانه مان.حرف میزند بازیگوشی میکند.

وهرچقدر حسین و نورا دستش می اندازند و در بازیهای سربه سرش میگذارند او فرز تر میشود برای پس گرفتن حق و حقوقش :) .

نورا هم برای خودش دارد خانمی میشود.

میگوید جوری روسری ام را سرم کن که یک تار مویم هم بیرون نیاید و میگوید ازین گیره های خودت هم به روسری ام بچسبان :) .

خدایا عاقبتمان را بخیر کن در پناه خودت و اهل بیت مقربت.