آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

قیاس

۲۴
تیر

همگی روی تردمیل بودیم و و من با سرعت بالا می دویدم.

بحث هم بالا گرفته بود و من شنونده بودم.

میگفتند باید روی این فرهنگ عمومی کار کرد.

باید چشمهای آدمها خصوصا آقایون به دیدن زنهای بدون آرایش و لباس اتو نکشیده و زنهایی که موهای بدن را شیو نمیکنند و دستی به ابرو و ... نمیکشند عادت کند.

ما زنها باید برای خودمان زندگی کنیم و در هر حالی از بدنمان راضی باشیم چه آراسته و چه ژولیده و چه عیب دار و زشت و چه زیبا و بی نقص.

و شاید نقطه مقابل این تفکر زنهایی هستند که همیشه باید در انظار عمومی زیبا و آرایش کرده باشند.

و  شاید همان عده افراطی که هر کاری و هر عملی و هر رفتاری با این بدن میکنند تا که دیده شوند و شاید کالا بودن زن نتیجه همین رفتارهای افراطی باشد.

و من فکر میکنم  به این که تا وقتی که مرزهایی که برای نمایش بدن وجود دارد را نپذیریم این دو تفکر همیشه با هم در تضادند .

و من خوشحالم که دینی دارم که تبرج  در انظار را از من نخواسته اما از من خواسته که برای اهل خانه، در حد توانم، تمیز و خوشبو و آراسته باشم.

و آرامش ناشی از امنیت این مرز بندی را تنها کسانی حس میکنند که حجب و حیا را فهمیده اند و به آن عاملند.

ولعاقبه للمتقین


هفت سال

۱۳
تیر

اولین بار که نورا را در بغلم گذاشتند یک دختر سفید مخملی بود که مجذوب رنگ چشمهایش شدم، و اینکه یکی از چشمها در یک قسمتش رنگ متفاوت و روشنتری داشت و لبهایی که قرمز تمشکی بود.

نورا امروز هفت ساله است.

بزرگترین ویژگی نورا مستقل بودنش است و شجاع بودنش و حس فداکاری که در وجودش نهفته است  که احتمالا با آن گروه خونی o که از پدرش کسب کرده است، مرتبط است.

اینکه میخواهد همه ما را خوشحال کند.

اینکه شبها قبل از خاموشی چراغها، میبینم نپتون به دست فرشها را تمیز میکند اینکه بعد از بپر بپر هایی که در حیاط دارد، با آن جارو و خاک انداز که از قدش هم بلندتر از به جان حیاط می افتد.

اینکه برایمان نان میپزد و به زور در دهانمان میگذارد.

اینکه با شوخی ها وخنده های از ته قلبش دلمان را میبرد.

اینکه وقتهایی که حس میکند من خسته ام، میگوید چشمهایت را ببند و بعد هم میاید و آنها را بوسه باران میکند.

اینکه از وقتی که باسواد شده، راه و بی راه برای من نامه های عاشقانه مینویسد.

اینکه هر شب از پدرش به وقت خواب قصه میخواهد و بعد میرود از گوشی همراهم برای پدرش پیامها و استیکرهای عاشقانه میفرستد و اینکه انقدر هوای حسین را دارد و دل به دل علی میگذارد، یعنی که چراغ خانه ما روشن است.

هفت سال گذشت.

هفت سال از اولین روزی که چشمهایم به چشمهایش افتادم و عاشقش شدم.

کم کم میایی و اینجا را هم میخوانی... .

نور دل و دیده من هفت سالگی ات بر ما مبارک.

الهی که در مسیر حق باشی.



آرایشگاه

۰۹
تیر

اهل آرایشگاه رفتن نیستم.

ابروها خط کشی منظمی دارد و همیشه دست خودم بوده است.

اهل رنگ کردن هم نیستم.

برای مهمانیها هم ترجیح میدهم ساده باشم و همان دو سه باری که برای عروسی اطرافیان به آرایشگاه رفتم، خوشایندم نبود و دلم میخواست هر لحظه مهمانی تمام شود و خودم را از شر گریم و آرایش و خط و خطوط اضافه نجات دهم.

خوش بحال این غربی ها که انقدر مثل ما به دنبال آرایش و بزک بیش از اندازه نیستند.

عروس با صورت کک مکی لباس عروس میپوشد و از عمق وجودش لبخند میزند و دنبال پوشاندن کک و مکها نیست.

بگذریم... .

می ماند کوتاهی موها که از آن گریزی نیست.

این بار با نورا رفتیم.

بزرگترین نشانه اغلب آرایشگاههای ما این است که یک عده کثیری نشسته اند و غالبا در حال بحث کردن راجع به مسائل روز ویا  باز کردن پنهانی ترین لایه های زندگی شان هستند.

و اگر این نباشد راجع به تو نظر میدهند و آنالیزت میکنند.

و من این محیط ها را دوست ندارم.

این بار بحث شیرین فرزند آوری بود.

خانم آرایشگر و مشتری اش، هر دو بچه هایشان را به خانه بخت فرستاده بودند و بحث داشتن یا نداشتن نوه بود.

پسر خانم آرایشگر تمایلی به داشتن بچه نداشت اما عروسش داشت و بهانه پسر این بود که باید خانه و زندگی و نیازهای مادی تکمیل باشد حتی اگر سنشان بالا برود.

دختر خانم مشتری هم علاقه ای به داشتن بچه نداشت و علت آن هم زندگی های نابسامان وکم شدن فعالیتهای اجتماعی و .. بود.

خانم مشتری میگفت من هم حمایتش میکنم و معتقدم که بچه یعنی دردسر.

یعنی فقر و از دست رفتن سرمایه.و چه کسی گفته که بچه روزی خودش را می آورد؟چرا این آفریقایی ها همه بد بخت و گرسنه اند!

حالا اگر سن اش هم بالا رفت و نهایتا بر عمری که به بی بچگی گذشت حسرت خورد، میتواند برود و مثل سلبریتی های خارجی یک فرزند بیاورد بدون اینکه زجر یک بارداری و شیردهی و... را هم چشیده باشد.

خانم آرایشگر معتقد بود بچه های این دوره به نهایت دانایی رسیده اند و مثل دوران خودشان نیست که هر پدر و مادری با شش هفت تا بچه زندگی سختی داشته باشد، بچه های امروز میدانند که باید لذت بیشتری از زندگی ببرند و... .

و من تمام مدت فقط گوش میدادم.

میخواستم بگویم روزی هرکسی دست خداست اما خدا هم سنتهای خودش را دارد و در ازای خواست و حرکت، برکت هم میدهد و نمیشود که هیچ حرکتی نکنی و منتظر روزی خدا باشی، حتا همان کرم هم که در دل خاک پنهان است برای روزی اش حرکت میکند، هرچند که همان بچه افریقایی هم اگر در بدترین شرایط هم باشد بازهم خدای خودش را دارد.

میخواستم بگویم مادر شدن با آگاهی، یعنی یک بارداری با لذت، یعنی یک شیردهی در نهایت عاطفه و احساس.

میخواستم بگویم....

که به سکوت گذشت.

من معتقد به نسخه پیچیدن برای تعداد فرزند برای آدمها نیستم.

اما میدانم اگر که جهل و نا آگاهی باشد و نقش خدا و توکل آگاهانه بر او از زندگی ها حذف شود، چه با ده فرزند در دامنت و چه با یک فرزند در پر قو...این ره که تو میروی به ترکستان است.





دوست

۰۲
تیر

محمد حسین بزرگ شده است؟!

آری

این بار که مشهد رفتیم، از همان ابتدای کار گفت نگه داری علی در حرم  با من.

بروید با خیال راحت به نماز و زیارت برسید نمیگزارم مثل پارسال علی گم شود و الحق که روسفیدمان کرد و همان یک وعده ای که حرم نیامد و علی با ما بود، فهیمیدم این جانمان چه قدر مهربانانه و بزرگوارانه با ما رفتار کرده است.

اما نمیدانم آن لحظه هایی  را که سربه سر علی میگذارد و خنده و اشک بچه را در جا در میآورد و من را پریشان میکند را چگونه قضاوت کنم.

کتاب میخوانم و هی سرچ میکنم که کدام کتاب بهترین است و....

 اما اینکه چرا کتابها و فیلمها دیگر راضی ام نمیکند بحث خودش را دارد.

در مورد فیلمها که بیشتر مستند ها را تماشا میکنم.

یاد حرف استاد معاونیان می افتم که میگوید  عمرتان را پای خواندن کتابهای هرچند فاخر که ته اش میخواد یک پیام اخلاقی، عرفانی و یا روانشناسانه بهتان بدهد تلف نکنید، و من حالا مدتی است که دارم تاریخ میخوانم.

تاریخ آنچه که گذشت به اهل بیت.

آنهم از زبان نویسنده های اهل سنت که ممکن است یک جاهایی با خوانده های ما منافات داشته باشد.

اما همان حقایق سانسور شده هم دل سنگ را به درد می آورد چه برسد به اصل حقایق.

و حس میکنم چشمهایم دارد روشن تر میشود چرا که هر سطر آن یک پیام برای قلبم دارد.

مشهد که بودیم شب قدر بیست و سوم بود.

به جای حرم رفتیم منبر استاد معاونیان.

لحظه مراسم چشمانم را بستم و حس کردم که گوشه حرم حضرت رضا هستم.

و در دلم می ماند که امثال استاد معاونیان را به حرم راهی نیست که نمازی را در حرم اقامه کنند و یا برایمان سخنی بگویند.

از آن حقایق دردناک.

بگذریم... .

سالهاست که در ارتباطم با آدمها محتاطم، نزدیک که میشوم لایه هایی از وجود آدمها را می یابم که میگویم کاش نمیدیدم و نمی یافتم.

با اینکه آدم برون گرایی هستم که ارتباطات زیادی دارم و از آنها لذت میبرم،و دوستان و خویشان زیادی دارم که دوست دارم به کیفیت و تعداد، بیشتر و بهتر هم شوند اما خدای خوبم همان حد ارتباط رضایت بخش با غیر را برایم نگه دار و آنقدر مرا به خودت نزدیک بخواه که از نیاز نزدیک شدن به غیر رها شوم.

که همین مرا بس است.