آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهار سالگی

۳۱
شهریور

آفتاب که کم رمق میشود یعنی که مهر در راه است و باید چشم انتظار انار و برگهای زرد و نارنجی باشیم.

و چهار سال است که این پیوند تابستان به مهرماه ما، گره میخورد با تولد علی.

همین پارسال بود که از کنار هر مهدی که رد میشدیم گریه میکرد و در تمام کلاسهای ثبت نامی، از وسط کلاس گریه میکرد و کلاس را ترک میکرد والی آخِر.

اما در همین تابستان بود که گفت دلش کلاس و مهد میخواهد و اعتراف کرد که دیگر گریه نمیکند و وقتی همین چند روز پیش به چند مهد مراجعه کردیم که تعداد بچه ها به انگشتان یک دست هم نمیرسیدو خلوت و تمیز بود ،علی  باز هم به من نگاه کرد و گفت به خانه برو و نگران من نباش و وقتی مربی مهد گفت پشت میز بنشین و برایم نقاشی بکش، پیروزمندانه نشست و یه نقاشی ماشین به مربی تخویل داد...دل هر دویمان پر میکشد که برود کلاس و مهد و بازی کند اما چکنیم با کرونایی که در پاییز شاید وحشی تر هم بشود؟!

اما محمد حسین هر روز مدرسه میرود، با ماسک و شیلد.

مدرسه، بچه ها را زوج و فرد کرده و بچه هایی که هر روز می آیند هم با رضایت نامه میروند و در کنار اینها  برای بچه هایی هم که کلا به مدرسه نمی آیند تدریس مجازی هم دارند.

انقدر فضای مدرسه و معلمها و پرسنل عالی و رویایی است که دلمان نمی آید نرود و هر صبح که میرود هم خودم و هم خودش آیت الکرسی و چهار قل میخوانیم و میسپاریمش به خدا و اهلش.

اما نورا مدرسه نمیرود و کاملا با تدریس مجازی پیش میرود.

داشتم از علی شیرینم میگفتم.

هنوز هم در جمع خجالتی است و حرف نمیزند اما در خانه همیشه در حال کشف و شهود و سوال پرسیدن است.

هنوز هم حساس و زود رنج است و دلش زود می شکند.

هم بازی اصلی اش نورا ست و رفیق بگو و بخندش، محمد حسین.

خیلی ریز بین است و به شدت محیط زیستی است.

حواسش هست که حین صابونی کردن دست و مسواک زدن ، آب بسته باشد و کل تابستان مامور این بود که با آبی که از شلنگ کولر گازی، در سطل تخلیه میشد، گلهای باغچه را سیراب کند.

به شدت از ناراحتی تک تک ما رنج میبرد و جوری بی تابی میکند که انگار خودش مبتلا شده و آرزوی چهار سالگی اش قبل از فوت کردن شمع این بود که هیچ کدام از ما پیر نشویم. 

و هر شب لحظه خواب، چندین بار به من میگوید که مثل یک قلب بزرگ دوستم دارد و من نمیدانم که قلبم چقدر گنجایش این قلبهای کوچک دور و برم را دارد... .

خدایا، اندوه بشر را پایانی نیست اما ما مبتلا شده ایم به سختی روزگار... .

و چشم انتظار گشایشیم.

اما  یادمان نمیرود که هنوز هم غرق نعمتهایی هستیم که عقل از درکش عاجز و زبان از شکرش قاصر است و لبخند میزنیم به لحظه لحظه روزگار.