آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

جمعه

۳۱
فروردين

صبح های جمعه بعد از نماز صبح، میروم بالاسر نورا و گونه اش را میبوسم و میگویم امروز هم میایی؟ با اینکه ممکن است خیلی خوابش هم بیاید اما چشمهایش را ریز ریز باز میکند و همراهی ام میکند تا مسجد.

امروز که راهی شدیم سوار کالسکه اش کردم.

نورا ،تنها دختر بچه، جمعه صبح های ندبه مسجد است.

با خانم های پیر کلی رفیق شده و موقع صبحانه که میشود سفره پهن میکند و در پذیرایی سهیم میشود.

موقع برگشت، چندین نفر از خانمها من و نورای کالسکه سوار را که دیدند گفتند داری آماده رفتن به کربلا میشوی؟ الهی با همین کالسکه و بچه ها بروی پیاده روی.

آنقدر دلم قنج رفت که حس کردم هیچ دعایی قشنگ تر ازین نمی توانست صبح جمعه سوم شعبان من را بسازد.

تولدت مبارک سرور من.

قرار ما بین الحرمین تان.

هجده

۲۹
بهمن

علی

و ما ادراک علی

یک پسر دلبر  یک و نیم ساله

در اوج شیرینی و شیرین زبانی

من همیشه حس میکردم بچه سوم را که بیاوریم میرود کنار آن دوتای دیگر و من کمی به کار و زندگی ام میرسم

از بازگو کردن فکرم هم به خنده می افتم

اما علی نشان داده که قضیه به این سادگی هم نیست،آنقدر زیرکانه از من و پدرش انرژی میکشد که حس میکنم به زبان بی زبانی میگوید که من علی هستم پس دست کمم نگیرید لطفا:)

در یک سال و چهار ماهگی یک جهش شناختی پیدا کرد و تمام آن چیزهایی که ما  درین مدت، خودمان را له میکردیم تا که بشناسد و نشانمان بدهد را هم نشانمان داد و هم به زبان آورد.

و یکی از ویژگیهای خاص این پسر با احساس این است که اگر با نگاه تند و یا جملات آمرانه ای روبرو شود، کرور اشک میریزد و غمگین میشود.

و خلاصه قلمرو و امیری خودش را دارد این روزها.

و این روزهایی که هم باید خانه را تکاند و هم گه گاهی کتاب خواند و خط نوشت و نگارگری کرد و هم برای تک تک بچه ها، انرژی گذاشت.

بچه هایی که باید نهال وجودشان را این روزها سخت، مراقبت کرد تا فردا پر از گلها و میوه های باطراوت شوند و من هنوز متحیرم از کسانی که با اکراه مادری میکنند و حس میکنند که وقتشان دارد به باد میرود ازین خانه نشینی ... .

و من هنوز متحیرم از مادری که جوان بود اما میوه دلش شد جوانان اهل بهشت و زینب.

میوه هایی که شبیه معجزه اند چونکه معجزه میکنند با دل و جان آدمها.

فاطمه جان! هر چقدر که سعی میکنم بیشتر بشناسمتان، بیشتر حس میکنم که بی نهایتید چونکه از همان نور بی نهایتید.

فاطمیه یعنی شعاع یک نور عظیم که قلبت را روشن میکند.



رقت

۲۶
مهر

رقت قلب

 یعنی اینکه بنشینی با صدای زند وکیلی که تا بهار دلنشین میخواند

 شکسته بنویسی و کرور کرور اشک بریزی

برای هر آنچه و هر آنکه،  که گذشت و دیگر بر نمی گردد.

صبح

۲۶
مرداد

همین چند روز قبل بود، صبح زود

نورا از خواب بلند شد و آمد کنارم و گفت چقدر صبحها هوا دل انگیز است.

راست هم میگفت

یک هوای ملس و خنک و دل انگیز

یاد حدیثی از امام صادق افتادم که فرموده اند حال و هوای بهشت مانند صبح های تابستان است،قبل از طلوع آفتاب  (غدوات الصیف)

نور هست و خنکی.

همین شمه ای از بهشت ما را بس.

و آرزویی که برهیچکسی عیب نیست

و بهشتی که به بها دهند و نه بهانه.


قدر

۲۴
خرداد

یک چیزهایی را باید قدر دانست.

اینکه میرویم نمایشگاه قران و کلی از آثار جدید غلامرضا حیدری ابهری را با  دل وجان تهیه میکنیم.

این نویسنده فوق العاده است.

اینکه بیایند بر اساس توحید مفضل و حقوق امام سجاد و بحث های اصولی مثل توحید ومعاد ونبوت ، کتابهای زیبای کودکانه منتشر کنند، که به دل بچه ها هم بنشیند، جای بسی خوشحالی است.

زمان کودکی ما که ازین مدل  زیباییها نبود

بچه ها شبهای قدر را خیلی دوست دارند.

محمدحسین ارتباط عجیبی با دعای جوشن برقرار کرده است از همان پارسال و نورا هم چادر گل گلی بسر کنار ما، نماز این شب را میخواند.

البته بماند که انواع خوراکیها را درین شب می آورند کنار سجاده هایمان و بعد تمام چراغها را خاموش میکنند و چراغ قوه و لیزر به دست دنبال هم میکنند و دعای جوش میخوانند.

اینها چیزهایی است که باید قدرش را دانست.


بیداری

۱۵
فروردين

اسفند و فروردین و اردیبهشت بی نظیرند.

در فروردین باد میوزد و زمین بیدار میشود و در حین همین بیدار شدن باران های گاه و بیگاه و تگرگها هم بسراغش می آید.

خاصیت بیدار شدن و چشم باز کردن همین است، می باری و پر و خالی میشوی و به خلوص عجیبی میرسی.

رجب هم ماه بیدار شدن است.

باید کم کم بیدار شوی، مرحله به مرحله،  تا برای رسیدن به آن میهمانی با شکوه، چشم و دلت باز شده باشد.

باید دعاها و ذکرهای این ماه را طلا نگاری کرد و به چشم گذاشت.

و ما دل خوشیم به پروردگاری که دل نوازیمان میکند.


حلب که آزاد شد، به مردمی فکر کردم که حالا به خانه هایشان بر میگردند هرچند خراب و ویران.

و بیاد دختر بارداری افتادم که در ترکیه دیدمش و اهل حلب بود و برای دیدن خانواده اش پرپر میزد.

اینکه داعش در حال فروپاشی است جای بسی خوشحالیست.

و باید بوسید دست تک تک کسانی را که مردانه مقابل آنها ایستادند و ارج گذاشت کسانی را پر پر شدند در این راه.

اما درد اینجاست که اینها تمام نمیشوند.

تا وقتیکه این دنیا هست کج فهم ها هم هستند و با بی رحمی زندگی خیلی ها را حرام میکنند.

تکفیری های مذهبی انگار از همه بدترند.

همانهاییکه از تمام قرآن فقط چند آیه جهادش را خوانده اند و همین چند آیه جهاد که در مقام دفاع هستند را هم رای بر حمله و تجاوز و جنگ کرده اند و دنیا را به گند کشیده اند.

دوستی داشتم که ساکن اروپا است و میگفت مرد عربی را میشناسم که زنش را کتک میزند و میگوید اینجا که نمیتوانم چند زن بگیرم حداقل همین یکی را کتک بزنم تا حکم رسول را اجرا کرده باشم و اجری ببرم.

حس کردم احمق بودن واقعا هیچ خرجی ندارد، کافیست با منفعت طلبی، مغزت را تعطیل کنی و آیه ها را بدون اینکه قبل و بعدش را بخوانی و فهمی کنی تفسیر به رای کنی و در مقام اجرا بربیایی آنهم به روش خودت و دنیا را به گند بکشانی.

به همین راحتی.

خدایا دنیا را از شر احمقها و حماقتها و جهالتهایشان، خلاص کن.

پ.ن:

امام علی علیه السلام از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده است: گروهی از امت من خروج خواهند کرد (و یا از دین خارج خواهند شد)، آنان قرآن می خوانند چنان که خواندن شما در برابر آن چیزی نیست و نماز شما در برابر نماز آنان هیچ است و روزه ی شما در برابر روزه ی آنان ناچیز است. چنان قرآن می خوانند که گویا قرآن برای ایشان است، حال آن که قرآن علیه آنان است. نمازهایشان از استخوان گردن ایشان بالاتر نمی رود. چنان از اسلام می رمند که تیر از چله ی کمان می جهد. ای کاش هواداران و پیروانشان می دانستند پیامبرشان درباره ی ایشان چه گفته است! 



انتخاب

۱۳
دی

آدمها متفاوتند.

و در هر بعدی که بخواهی رصد کنی، چندین گونه اند.

اما بعضی آدمها، وقتی که هستند، فرقی هم نمیکند کجا

جشن یا عزا

در خانه و یا سفر

خانه دوست و یا اقوام

تلگرام و یا اینستا ...

باید دست و دلت بلرزد که مبادا با کوچکترین حرف و سخن و اشاره ای آشفته شوند و جمعی را برآشوبند.

و به مرور در می یابی که از کنارشان کج دار مریز و با احتیاط باید گذشت.

این جور آدمها از گوشه دلت پاک میشوند و فقط هستند.

اما عده ای هم هستند که بهارند

هر جا که باشند 

آنجا را مثل گل معطر میکنند

نفسشان حق است

در کنارشان گرم میشوی و به آرامش می رسی چه برسد به آنکه دست و دلت بلرزد از مباداها... .

بنظرم آدمی عاقل است و مختار.

خوش بحال آدمهایی که 

انتخاب میکنند

تا که مثل بهار باشند.

قدم

۲۲
آبان

این که خیلی ها دست بچه دو ماهه را میگیرند و میروند زیارت اربعین

این که خیلی ها پدر و مادر مریض را بدوش میکشند و میروند زیارت اربعین

اینکه خیلی ها با تمام اهل بیت و خصوصا فرزندان، قدم زنان میروند تا بین الحرمین

خیلی دل و وجود میخواهد اما لذت خودش را دارد

اصلا خود بهشت است

دلم، یک زیارت با معرفت اربعین میخواهد

نه دلم، میخواهد به موکبها فکر کنم

و نه به پذیرایی جانانه و خوش آب و رنگ عربها

فقط دلم میخواهد، با تمام خانواده ام راهی شوم و قدم به قدم به زینب (س) فکر کنم و یک اربعین را دریابم.

کتاب حق

۱۳
آبان

امروز یک خبر خوشحالم کرد.

خبر طلاق و جدایی یکی از بهترین دوستانم.

دادگاه حکم طلاق را داد..آنهم بعد از دوازده سال صبوری.

دوازده سال حیا و متانت و انتظار برای بهبود.

 قاضی هم همین را فهمیده بود و همان جلسه اول حکم قطعی را داد.

اما دریغ ...و صد افسوس که خیلی ها مثل کبک سرشان در زیر برف مدفون شده است.

طلاق در قرآن، مکروه است اما جایز و یک جایی میرسد که همین طلاق نجاتت میدهد تا بتوانی به زندگی لبخند بزنی و این جایز بودن هم برای رسیدن به همین مرحله است.

مدتی است که از یک قاری مشهور شکایتی مبنی بر یک عمل غیر اخلاقی شده که گویا قضیه مربوط به چند سال قبل است .

نمیدانم چقدر این اتهام درست است و اصلا ثابت شده است یا خیر اما  جای سوال است که چرا شفاف سازی نمیشود تا  آنطرفی ها آنقدر  آن را در بوق و کرنا نکنند.

آیا قاری بودن منزه بودن هم می آورد ؟ اصلا چرا در قران آیه کمثل الحمار یحمل اسفارا آمده است؟

آدمهایی که همچون الاغی فقط کتاب را بدوش میکشند.

خود قران هم تبری جسته است ازین افراد.

از افرادی همچون شمر که خود حافظ و معلم قران بوده اند.

وحالا یک عده هم میگویند از فردا کلاسهای قران را تعطیل کنید، که دیگر اعتمادی به این مکتب نیست.

از آن استدلالهای خنده آور.

اما خدا را شکر که در قرآن همه چیز هست، و همه مرز بندی ها هم مشخص شده است.

فقط یک نگاه عمیق و منصفانه میخواهد که گفت یافت می نشود جسته ایم ما...گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.




برگها

۰۹
آبان

پاییز و خش خش برگها.

برگهایی که برگ برگ می افتند و از شاخه جدا می شوند.

و این سرنوشت همه آنهاست تا زمستان... .

آنهایی که خشک ترند زودتر از شاخه جدا میشوند، اصلا به یک باد ملایم و یک نسیم بندند، چرا که بندها و تعلقاتشان گسسته است و آزاد و رقص کنان در دل باد، میپذیرند این رها شدن را.

کاش من هم برگ سبکی بودم در دستان تو و به هر طرف که می خواندی ام می آمدم.

و آواز سر می دادم :

رها، رها، رها من


معنا

۱۹
مهر

دلم میخواهد نوزادی علی را لحظه به لحظه مزه مزه کنم.

یک جوجه گرم و نرم و سبک در آغوش من.

عجیب شیرین و خواستنی است این تجربه سوم.

حس میکنم قلبم سه تکه شده است و هنوز گنجایشش کم است، باید برای هر سه شان گسترده شوم،برای غمها و رنج ها و شادیهایشان.

این روزها سخت است، عادت ندارم سختی ها را پر رنگ.کنم چرا که میدانم این روزها هم میگذرد چه برای من و چه برای آنهایی که فکر و دغدغه شان یک لحظه رهایم نمیکند و فقط دلخوشم به خدایی که نگاهمان میکند و سعه صدرمان میدهد.

و این روزهای من قرین محرم شده است، برشی از یک تاریخ که گل های سرسبد آفرینش، پر پر میشوند.

هر چقدر هم که پردرد باشی در مقابل درد و رنجهای این خانواده، بازهم شرمنده میشوی.

و در کلاس حضرت زینب، مشق میکنی که جهت دار زندگی کردن، به رنجهایت هم معنا میبخشد و آنها را زیبا و انسان ساز می کند.

شبها، بچه ها مشکی میپوشند و با پدرشان به مسجد می روند.

نورا به من میگوید تو نمیتوانی با ما بیایی چون یک بچه خیلی کوچک داری و بعد هم برای دلداری من میگوید یک خورده که صبر کنی بچه ات بزرگ میشود و میایی و بعد هم بی حد به قربان صدقه علی میرود و سرتاپایش را بوسه باران میکند و میرود.

و من دلخوشم به این خاندان و محبتشان که ناجی مان میشود در این زمانه پر تلاطم.

و تو ای کشتی نجات،

ای عطشان

ای خون خدا

ای کشته اشکها

ای حسین جان 

فرزندانم را دست گیر باش تا ابد


ریشه

۱۷
شهریور

هیچ وقت موافق اسطوره سازی نبوده ام.

خیلی ها را دیده ام که مرید یک مرشد و پیری شده اند و آنقدر در این محبت ذوب شده اند که فکر کرده اند طرف معصوم است و به محض دیدن کوچکترین خطا و گناهی از پیرشان، آنقدر یکه خورده اند که تمام باورهای خوب را هم کنار گذاشته اند.

فکر کنم قصه بی حجابی ها و بی اعتقادی های این روزها هم ازین مدل قصه هاست.

به طرف میگویی چرا دیگر معتقد نیستی؟میگوید این همه دزدی و اختلاس و دروغ و نفاق و تبعیض و...ما را از دین منزجر کرده ،اصلا همان خارجی های بی دین خوبند که انسان هستند و بدون حجاب.

من نمیدانم کجای اسلام گفته اینها خوب است؟؟؟ جدای از آن هر کجایش را هم که رصد میکنی از همه اینها نهی ات کرده امامان ما هم که گل سرسبد عاملان به خوبیها و درستیها بوده اند.

تا وقتی آگاهی مان از اسلام  و نماینده های آن یکسری افراد دور و بری و خیلی از حکام دنیا و افراطیها باشند یک همچین نتیجه گیری هایی هم کاملا طبیعی است.

تقلید در اصول دین جایز نیست، وقت آن نرسیده که همت کنیم و دین را اصل بشناسیم تا نماینده های واقعی آن (امامان معصوم) را هم درک کنیم و ریشه هایمان را محکمتر کنیم تا با وزیدن تندبادها از جا کنده نشویم؟؟؟

پ.ن:این وبلاگ را خیلی دوست دارم

این نوشتار در باب پوشش انگار از دل من بر آمده.

اگر وبلاگ باز نمیشود، متن این نوشتار در ادامه مطلب آمده است

بهشت

۰۸
خرداد

دوست دارم بعضی وقتها زمان بایستد و من از آن لحظه تا ابد لذت ببرم.

مثل همین مشهد رفتمان.

عطر بهشت میداد لحظه هایمان... .

حسین تمام نمازهایش را به انضمام نماز های قضای جماعت و نماز زیارت میخواند و من حظش را می بردم.

نورا هم فقط به دنبال هم بازی بود تا دراین صحن و سرای بهشتی، بیشتر لذت ببرد.

برخلاف تمامی سالها که در خیابان امام رضا ساکن میشدیم امسال رفتیم به خیابان طبرسی...نزدیکترین ورودی به حرم مطهر.

از هتل تا ضریح ،پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشید و بیشتر زائرانی که در این خیابان بودند عرب بودند و  صد البته که این خیابان در مقایسه با خیابان امام رضا، برای کسانی که کلاس ظاهری خیابان و مغازه ها و.. برایشان مهم است قابل مقایسه نبود.

اما همین نزدیکی، برای ما که نه اهل خریدیم و نه خیابان گردی، نعمت بزرگی بود.

آنقدر نزدیک بودیم که گنبد طلایی حضرت در قاب پنجره مان بود و نورا هر شب به حضرت شب بخیر میگفت و برایشان دست تکان می داد.

 ومن همانجا بود که دلم میخواست زمان بایستد... .


اسم

۱۴
دی

همیشه این باور را داشته ام که رسم انسانها مهم تر است از اسمشان.

اما اسم ها هم حکایت خودشان را دارند.

خود من از وقتی دست چپ و راستم را شناختم فهمیدم که دو اسمه ام.

اسم شناسنامه ای ام هنوز،خیلی پر رنگ نبود..من همه جا فروغ بودم، اما به مهدکودک که رفتم اوضاع فرق کرد،  وقتی مربی مهد میگفت آیدین جان ، هاج واج می ماندم که چه کسی را دارد خطاب میکند.

اما دیگر کم کم عادت کردم، عادت کردم به اسمی که تا به آن خطاب میشدم کلی سوال هم پشت سرش می آمد: این اسم پسر است یا دختر؟ شما ترک هستی و یا بلدی ترکی هم صحبت کنی؟

من ترک نبودم، هر چقدر هم اجداد را بررسی کردیم از تهران و میدان گلوبندک فراتر نرفت، نام خانوادگی تهران دارمان هم شاهد همین ماجراست، اسمم هم منحصر پسران نیست، بخصوص در بین آذری های خارج از ایران.

منکه به دنیا آمدم اسمم از قبل فروغ بود آنهم به انتخاب پدرم، اما مادرم، دوست آذری داشت که اسم آیدین را به مادرم پیشنهاد داده بود، هر دو اسم هم معنی هستند: نور ، واین شد که بعد از تولد تصمیم گرفتند که من دو اسمه شوم..نور علی نور.

اما به خاطر اسمم کم هم اذیت نشدم، ده ساله بودم، خوب که شناسنامه ام را نگاه کردم دیدم که روی واژه خانم به جای آقا، یک خط کم رنگ کشیده شده، من ، ده سال بود که در تمام سرشماری ها، پسر بودم.

رفتیم ثبت احوال و قصه تمام شد، آن خط کم رنگ پاک نشد، فقط روی واژه آقا، یک خط پر رنگ کشیده شد.

در اولین آزمون علمی مدرسه هم، که در دوران راهنمایی  شرکت کردم، با طی چند مرحله، به مرحله کشوری رسیدم، در روز ورود به جلسه، ناباورانه دیدم که هیچ صندلی برای من نیست، پی گیر که شدیم دریافتیم که صندلی من در یک مدرسه پسرانه است، آنجا بود که اشک در چشمانم حلقه زد و بعد از نیم ساعت و کلی هماهنگی بالاخره ، یک صندلی با دفترچه سوالات به من دادند.

دانشگاه هم که رفتم قضیه بالا گرفت،  دانشگاهمان، در تبریز دوست داشتنی، دانشگاهی بود که فقط  رشته های فنی مهندسی داشت و به همین جهت هم جو حاکم ،به شدت پسرانه بود ، جوی که غالبا هم آذری زبان بودند.

و این شد که در دانشگاهمان، ما کلی آیدین داشتیم، آیدین های دانشگاه از دیدن من متعجب می شدند.

اول هر ترم، موقع حضور و غیاب، بدون شک من آقا خطاب می شدم و بعد از چند جلسه استاد مربوطه من و اسمم را کم کم می شناخت.

اما من هنوز هم هر دو اسمم را دوست دارم، دوستان مدرسه ای و دانشگاهی من را غالبا به اسم شناسنامه ای صدا میکنند، واین نور علی نور بودن کلی انرژی به من داده است در تمام این سالها.

آن وقتها می نشستم و در رویاهایم برای بچه هایم، اسم می نوشتم،در دفترچه خاطراتم، هنوز هم دارمشان.

 همیشه آرزوی دو پسر داشتم به اسم های سهند و البرز، مثل کوه قوی و استوار.

پسر دار که شدم، تمامی اسمها دوباره آمد سراغم، اما حالا دلم میخواست یکی باشد که به اسم پدرم صدا شود، انگار که پدرم دوباره زنده شود، ضمن اینکه کوه واقعی من، در باورم اسم دیگری داشت، کوه واقعی من، امام حسین بود، و این شد که پسرم، حسین شد.

دختر دار هم که شدم، بازهم اسمها آمدند، اما دلم یک نور پایدار میخواست، نورا از القاب حضرت فاطمه است، ضمن اینکه بارها هم در قران نام برده شده.

بارها پیش آمده که حسین، به خاطر اسمش، به خاطر معنی زیبایش، به خاطر آدمهای خوبی که پشت این اسم نشسته اند ، قدر دان من و پدرش بوده، کاش نورا هم اسمش را دوست داشته باشد.

اسم آدمها، اگر معنا و فلسفه خوبی پشتش باشد، میتواند رسمشان شود، رسمی که از اسمشان هم فراتر می رود.

عکس: مزار ساموئیل نبی، تانبستان ۹۳

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد. 




ابراهیم

۰۷
مهر

این رنج را انتهایی نیست.

...

تو که به قربانی شدن اسماعیل راضی نبودی، هیچ وقت.

تو میخواستی مقام ابراهیم را نشانمان دهی، میخواستی بگویی تسلیم مطلق که بشوی، خلیل میشوی.

خلیل یعنی از آن رفیق فابریکهای درجه یک، که رفاقتش را انتهایی نیست.

و آن لحظه شیطان جان داد، همان لحظه ای که ابراهیم خلیلت شد و اسماعیل آزاد.

شیطان آمده بود که حقارت انسان و قربانی شدنش را ببیند که ندید.

و باز زخم قدیمی اش سرباز کرد، و دوباره دید که فرشتگان به انسان سجده میبرند.

این رنج را انتهایی نیست.

به کعبه زمان جاهلیت فکر میکنم و رنجی که ابراهیم میکشید.

شیطان کلید دار کعبه بود.

امروز هم... .

این رنج را انتهایی نیست... . 

پ.ن.یک عده به لقا الله رفته اند و یک عده هم گمگشته اند.

این رنج جگر سوز است و آن انتظار استخوان سوز...


نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
...
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن


شفیعی کدکنی مهربان


راه

۱۵
تیر

قصه آدمهایی که نه الکی و یک هویی بلکه کاملا فکورانه و آگاهانه، متحول و مذهبی می شوند، همیشه برایم جذاب بوده و هست.

قصه زندگی مرد ایرانی که ساکن امریکا است و دیروز در برنامه ماه... به تصویر کشیده شد، و معجزه هدایت گری قرآن و برداشتهای لطیفی که او از آیات قرآن داشت، برایم خیلی جالب و قشنگ بود.

برنامه مستند از لاک جیغ تا خدا را هم میبینم، قصه دخترانی که عالمانه و آگاهانه به دین و حجاب رسیده اند.

شکی درین نیست که  مسلمانی و اصول دین، قابل تقلید کردن نیست.

شاید، یکی از دلایل داستان غم انگیز کم رنگ شدن مذهب در جامعه ما و خیلی از جوامع اسلامی، همین باشد.

خیلی راحت تقلید کرده ایم اصول دین را، از همان بچگی.

و شاید یکی از دلایل اشتیاق به مسلمانی و موج فراگیر  اسلام در مقابل سایر ادیان ، در جوامع باز، همین تحقیق و تفکر باشد.

آن روزهایی که خودم با حجاب شدم، به جز حمایت گرم مادرم و پدر بزرگ و مادر بزرگم،  کسی مدال افتخاری به من نداد و در مقابلش فقط پرسش بود و چرا....

من هم خودم را مسلح به علم کردم و از همان بچگی میخواندم، قرآن، قران، قرآن

شریعتی ، مطهری، الهی قمشه ای... .

اصلا دلم غنج میزد برای بعد عرفانی مذهب، ضمن اینکه هیچ وقت هم دلم نمی خواست که در مقابل چراهای اطرافیانم، مستاصل بمانم، و بیشتر از همه اینها با خواندن و تحقیق، خودم دلگرم میشدم به دانسته ها و داشته هایم و به انتخاب درستی که داشته ام.

خیل کثیری از خانواده های محکم و مذهبی را دیده ام که بچه هایشان راه دیگری را رفته اند.

این هم نوعی تحول است و انتخاب که نمی توان نادیده اش گرفت ضمن اینکه اجبار در باورهای مذهبی هم، پیامدهای خاص خودش را دارد.

و اصولا بشر هم مجبور آفریده نشده است ، و این را خود خداوند هم در قران اشاره کرده است.

 امروز من بچه هایم را دارم که آنها هم قطعا، فردایی را دارند که پر از راه است و انتخاب.

در نگاه فرا مادری، به آنها حق میدهم که فقط خودشان انتخاب کنند و در نگاه مادری، دلم شور میزند برای انتخابهایشان.

در نگاه مادری دستهایم را بر زانو میگیرم و بلند می شوم و تمام تلاشم را میکنم که از همان کودکی که خیلی چیزها درونی میشود و ملکه، زیبایی های این راه و انتخاب را، خوب نشانشان دهم. 

این وظیفه امروز من است و برای فردا هم میدانم که خدا خودش بسی بزرگ است و بزرگی میکند.

پ.ن اول: از میان تمام قسمتهای لاک جیغ این قسمت را خیلی دوست داشتم، پر از نکته های ناب است.

پارت اول

پارت دوم

پ.ن دوم: دیروز تولد نورا بود و طبق قراری که با هم داشتیم، رفتیم شهر کتاب و یک خرید مشقت بار اما لذت بخش، برای دختری که عاشق کتاب است انجام دادیم و باز هم نگاه مهربان فروشنده ها وکتاب دارها که از بازیگوشی دخترمان می گذرند و با مهربانی، بارجمع کردن کتابهای به هم ریخته را به دوش می کشند... .




ماه

۲۹
خرداد

 این ماه را خیلی دوست دارم

و حس میکنم که تمامی دوست داشتنم ازین ماه را سعدی درین بیت آورده است:

اندرون از طعام خالی دار              تا درو نور معرفت بینی

نوری که قرار است به قول عرفان نظر آهاری سیرمان کند.

و سحرهای این ماه، بی نظیرند، نزدیک ایوان خانه، سفره سحرت را پهن کنی و دعای سحر را زمزمه کنی و نسیم خنک بامدادی هم بر جان خسته ات بوزد.

سحرگاهان، هر از گاهی، میروم داخل ایوان و دور و برم را نگاه میکنم...

تمام خانه ها و ساختمانها را.

کوچکترین کورسویی که از خانه ای میبینم خدا را شکر میکنم و از خدا روزی را طلب میکنم که سحر های رمضانش، تمام خانه های شهر چراغان باشد و آسمان پر از شود از زمزمه دعا و مناجات.

حیف است که سحرهای ماه رمضان را حتی اگر قادر بر روزه گرفتن نیستیم، در خواب ببینیم.


پ.ن: در کنار این حدیث میتوان زندگی کرد و جان داد:

مردم به جهت کارهای نیک خود بیشتر زندگی می کنند تا عمرهای خویش و به واسطه گناهانشان بیشتر می میرند تا به مرگ های مقررشان.

امام صادق(ع)

و من حس میکنم این همان حکایت دلهای مرده ایست که هنوز، نفس می کشند.

و یک نکته: 

شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه کنار خیابان، سیری ام را  وزن کنم!

 ای کاش درین یک ماه خودمان را موظف می کردیم که از اذان صبح تا غروب آفتاب فقرا را سیر کنیم نه این که گرسنگی و تشنگی کشیده تا فقط رنج آن ها را درک نماییم!



میلاد

۱۷
دی

ربیع را خیلی دوستم دارم ، از اسمش هم پیداست، عطر بهار حقیقی را دارد.

روزهای تولد را هم خیلی دوست دارم.

حالا روزی بیاید که تولد پیامبر هم باشد

از معدود روزهاییکه در سرتاسر این کره خاکی خیلی ها آنرا جشن میگیرند وبه وجود پیامبرشان افتخار می کنند.

نیت کرده ایم که برای تولد تمامی امامان، یک جشن کوچک در خانه مان داشته باشیم.

از امام عصر شروع شد و بعد هم امام عسکری و حالا هم پیامبر و امام صادق، که میشود نور روی نور... .

یک هفته ای هست که به دنبال کارهایش هستیم.

از خواندن کتاب و گرد آوری مطالب گرفته تا انتخاب سخنران و وسایل پذیرایی و.... .

کتاب همنام گلهای بهاری (نگاهی نو به زندگی پیامبر) را باز کردم و قسمتهایی از آنرا انتخاب کردم و تایپ کردم و پرینت گرفتم و قرار است که به میمهانان عزیزمان که اعضای فامیل هستند هدیه بدهیم تا به خواندن آن مشتاق شوند و خود کتاب را تهیه کنند.

دیروز هم با حسین جان رفتیم و مقداری نقل و نبات و نخودچی  و بادکنکهای رنگارنگ خریدیم که امروز با نورا جان آنها را بسته بندی کردیم و داخل هر بسته هم یک حدیث از امام صادق  گذاشتیم.

حدیث ها را که میخواندم به حدیثی از امام صادق رسیدم که فرموده اند برای اینکه با دشمنان اعتقادی و شک و شبهه ها مقابله کنید به نوجوانانتان احادیث ما را بیاموزید... .

و حالا کتاب ۱۸۰۰ حدیث راهگشا را  روی طاقچه، کنار قرآن، گذاشته ام که فراموشش نکنم.

دنبال چند تا مداحی خوب  هم هستم، مداحی های خودمان را خیلی دوست ندارم مخصوصا آن نوعش را که وقتی حسین و نورا گوش می دهند سینه میزنند و برایشان با روضه فرقی نمیکند.

حامد زمانی یک آهنگ زیبا برای تولد پیامبر خوانده که انصافا هم قشنگ است یک مداحی زیبا هم از نزار قطری پیدا کردم که انشالا فردا دسته بندی شان می کنم.

دلم میخواهد این روزهای تولد کش دار و بلند شود و اصلا قسمتی از  ایام بزرگداشت امامان بیایند روی تولدهایشان و نه فقط شهادتهایشان.... .

مثلا همانطور که یک ماه محرم را در مساجد و خانه ها نذر دادیم و سینه زدیم، یک ماه شعبان را هم که ماهی پر تولد است را در مساجد و خانه هایمان ولیمه بدهیم وجشن بگیریم و به یگدیگر گل و حدیث های زیبا وکاربردی هدیه دهیم.

این جوری نشاط جامعه مذهبی هم بالاتر میرود و دیگر متهم نمیشویم که مذهبمان، مذهب حزن است.

و کاش روزی بیاید که آمدن آخرین بهار حقیقی را با چشمهایمان ببینیم  و باور کنیم،

همان بهاری که می آید و هر روزمان عطر جشن و نوروز میگیرد ... .

عیدتان مبارک.