آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب های خواندنی» ثبت شده است

کتاب

۱۰
آبان

پس از کتاب ولادت، کتاب هندوی شیدا را از سعید تشکری خواندم.

کتاب کشش بالایی دارد اما یک جاهایی از کتاب برایم ناملموس بود خصوصا در معرفی آدمهایی که سراسر سفید و سیاه میشوند اما پیام کتاب، پیام ارزشمندیست و آن هم اینکه امام حسین، کشتی نجات خیلی از سرگشتگان در این دنیای بی و پیکر است هنوز.

کتاب گلهای معرفت از امانوئل اشمیت را هم خواندم.

قلم خیلی توانایی دارد و اینکه این نویسنده در یک خانواده بی دین رشد یافته و حالا در پی اعتقاد به خداست، در تمامی نوشته هایش مشهود است.

واقعا از خواندن کتابش لذت بردم و پیش بسوی خواندن آثار بیشترش.

حسین هم با شروع درس و مدرسه، کتاب خوانی اش به راه است.

دیروز ظهر با نورا کلنجار میرفتم که بخوابد، کتاب به دست کنار من لم داده بود و میگفت من هم میخواهم مطالعه کنم مثل شما...:)

دلمان غنج رفت.


مهر آرام

۱۳
مهر

دوست داشتم زودتر این مهر ماه بیاید و زندگی مان نظمی بگیرد.

کلی کتاب نخوانده، خط ننوشته،  کارهای معوقه...

صبح تا ظهر پرباری دارم اگر که علی جانم هم مرحمتی کند و کمی همراهی ام کند.

هفته اول مهر، با اینکه هوا هنوز گرم بود، جابجایی لباسها را شروع کردم.

سه تا دراور جداگانه را گذاشتم و برداشتم و نمیدانم چه کسی گفته که بچه سوم که بیاید، مثل همان بچه دوم است و دیگر خیلی کار زیادی ندارد!!

منکه شب و روزم را گم میکنم این روزها، بسکه باید بدوم و به اموراتمان برسم، اما تمام اینها را با عشق بجان میخرم به سر سلامتی شان.

 با شروع مهر، دوتا رمان از کتاب خانه به امانت گرفتم.

 کتاب یوما را خواندم و در حین خواندن کتاب ولادت هستم.

کتاب یوما، رمانی است در باره حضرت خدیجه.

 کتاب خوبی بود اما به دلیل آنکه چندین نفر در داستان  با هم وقایع را روایت میکنند، کمی برایم گیج کننده بود.

اما  اواخر کتاب ، دلم رفت برای رنجهای حضرت مادر.

اما کتاب ولادت نثر روان تری دارد و بنظرم پخته تر است و رمانی است درباره حضرت رضا و خواهر و برادر بزرگوارشان.

کتاب دلنشینی است و  خوب به تفهیم مقام امامت میپردازد.

همیشه با خودم میگویم چقدر تفاوت است که فقط یک نفر را دوست داشته باشی و به دیدارش بروی و یا اینکه دوستش داشته باشی و از قبل هم  یک معرفت اندکی از او داشته باشی و بدانی چه ها دوست دارد و از چه ها دوری میکند و بعد به دیدارش بروی، اصلا همین معرفت است که آدم ها را از متمایز میکند وگرنه صرف دوست داشتن  هیچ وقت کافی نبوده و نیست و نخواهد بود.

اینکه مناظرات حضرت رضا را بخوانی و وقتی روبروی گنبد نازنینش می ایستی برای سلام، ته دل و قلبت گواهی دهد به علم بی انتهای، این امام دانشمند، خیلی خیلی شیرین تر از زمانی است که فقط به یک سلام یه یک گنبد طلایی بسنده کرد ه ای و صاحب آن را نمی شناسی.

همین کتاب خواندنها، مهر را برایم دلپذیر کرده است.

برای خط شکسته هم، سبک استاد ملک زاده را دوست دارم.

عضو کانالشان هستم و با شوق مع الوصفی از روی خطشان مشق میکنم.

کاتب بودن، دنیای قشنگی دارد.

مینویسی و روح و جانت کمی قرار میگیرد.

و من همچنان در آرزوی تذهیبم... .

باید این دستها کاری کنند پیش از انکه زمان از دست برود.


ملت عشق

۲۴
شهریور

کتاب ملت عشق را خواندم.

به نویسندگی خانمی ترک تبار بنام الیف شافاک.

کتاب دو بخشی است.

بخشی روایت زندگی شمس و مولانا

و بخشی روایت زندگی زنی چهل ساله بنام اللا در آمریکا.

قسمت شمس و مولانایش لطایف و ظرایف خودش را داشت، هرچند که رابطه شمس و مولانا هنوز هم در حجاب است اما داستان به قشنگی روایت شده است.

و نباید فراموش کرد که شمس و مولانا جزو عرفا و شاعران اهل تسنن بوده اند و نه از دسته علما و اولیالله که بخواهیم نقد مسلمانی شان کنیم.

داستان، داستان غلبه معنویت و عشق است بر تمام قردادهای مادی دنیا.

و شمسی که میآید و میخواهد مولانا را از هرچه منیت و تعلق است رها کند.

شمسی که مولانا را شاعر میکند.

و حالا بخش دوم:

زنی چهل ساله که همسر یک پزشک است و مادر سه فرزند و غرق در رفاه مادی.

اما این زن عشق ندارد.

همسر پزشکش، رابطه های متعدد دارد.

و رابطه این زن با همسرش قرار داری است.

یک زن که تمام سعی اش مادری و همسری است و چیزی کم نمیگذارد.

سرویس میدهد و سرویس میگیرد.

اما خالی از عشق است.

اللا با تشویق همسرش به ویراستاری کتاب شمس و مولانا میپردازد

کتابی که نویسنده آن فردی است به اسم عزیز.

عزیز یک فرد بی خدایی بوده  که در گذشته تا ته اعتیاد و... میرود اما یک روز به یک خانقاه میرسد و با فرقه صوفیه آشنا میشود و آرامشش را آنجا میجوید.

مسلمان میشود، ترک اعتیاد میکند و وجودش میشود پر از خیر و نیکی.

و اللا با خواندن کتاب شمس و مولانا و وبا وارد شدن رابطه ایمیلی با نویسنده، کم کم  عاشق عزیز میشود.

و  عزیز میشود شمس زندگی اللا.

اللا هم به تمثیل میشود مولانا.

اللا پشت پا میزند به تمام زندگی اش به خاطر عشقی که عزیز به او هدیه کرده است.. .

اما طول این زندگی یک سال بیشتر نیست چرا که عزیز به خاطر سرطانی که از قبل داشته، از دنیا میرود.

و اللا حس میکند همه اینها می ارزید به عشق و دنیای جدیدی که عزیز در مقابل چشمانش گشود.

بیشتر یاد سریالهای کلمبیایی افتادم.

برای قصه و حکایت خوب است اما با واقعیت جور در نمیاد.

واقعیت فرزند داشتن و مادری کردن و... .

شاید هم جور در بیاید و من درکش نمیکنم... .

عشق قدرت عجیبی دارد.

پ .ن: این روزها یک معیار قوی برای ارتباط با آدمها پیدا کرده ام

آنهم غیبت نکردن است

آدمهایی که حاضر نیستند در حد کلمه ای، پشت سر گویی کنند.

با این مدل آدمها خوبم و پر از انرژی مثبت میشوم.

خدا زیادشان کند... .

این روزها میگذرد...به همین راحتی.

و اینکه کمتر مینویسم شاید ناشی از فضایی باشد که دیگر وبلاگ درآن جایی ندارد، خیلی ها کانال زده اند و یا گروه و مطالبشان را نشر میدهند، که به شدت برای من یکی بی مزه و غم انگیز است خیلی ها هم فضای اینستا را جایگزین وبلاگ نویسی کرده اند که این یکی شاید کمی قابل تحمل تر باشد اما هیچ وقت به جای وبلاگ نمی شود. اما من به لطف فیدلی تمام وبلاگهای مورد علاقه ام را رصد میکنم و خودم،حتی اگر کم اما باز هم مینویسم چرا که قرار است نوشته هایم برسد به فردای فرزندانم.

این روزهای گرم تابستانی با چاشنی کلاسهای کانون پرورش فکری و رستوران بازی خانه خلاقیت و کتاب خوانی همراه شده است. 

همه مان میرویم کتابخانه و کتاب به امانت میگیریم و سر وقت هم باهم میرویم و کتابها راپس میدهیم، لذتی که در سفر و خواندن و نوشتن هست با هیچ چیز دیگری جایگزین نمیشود برای من...از لابلای کتابها میشود به عمق تفکر آدمها رسید و سفر کرد به هر آنچه که اراده اش میکنی.

از بین کتابهاییکه که در این مدت خواندم دوتایشان خیلی به دلم نشست، اولی قدیس نوشته ابراهیم حسن بیگی و دومی هم مورتالیته و جیغ سیاه که خاطرات رزیدنتی یک متخصص زنان و زایمان هست.

کتاب قدیس را بی نهایت دوست داشتم و شاید برای من قوی ترین کتاب رمانی بود که پیرامون شخصیت امام علی میخواندم، اینکه حس میکنی که انسانی را میخوانی که چندین بعد شگفت انگیز دارد و در تمامی این ابعاد هم بی نهایت است و حالا این انسان ممتاز کسی نیست جز، امام تو، غرور برانگیز است.

کتابهای دکتر محمد بنی هاشمی را هم شروع کرده ام به خواندن، از آن دسته کتابهای مذهبی پر مغز است.

این روزهای گرم و مبارک، به همراه بچه ها خیلی خوبتر است.

محمدحسین یک روزش را روزه گرفت و شبهای قدر را با ما بیدار ماند و نماز و قران خواند. 

نورا جان هم هر روز غروب که میشود مقنعه سفیدش را به سر میکند و با چادر نماز و سجاده اش ما راهی مسجد میکند، و در مسجد هم بجای نماز می دود و بازی میکند و در پایان هم میرود در حیاط مسجد و افطاری نوش جان میکند.

ماه رمضان که به آخرش میرسد دلمان  تنگ می شود، درست مثل هلال ماهی که هر روز باریک و باریکتر میشود و بعد هم گم میشود، الهی که دلمان گم نشود.

مشق شب قدرم:


کتاب خوب

۱۲
بهمن

کتاب نامیرا  از صادق کرمیار را خواندم

این کتاب ،کتاب خوبی است که خیلی هم برایش تبلیغ شده است و حتی به قیمتی بسیار پایین بفروش میرسد تا اکثریت بتوانند آن را بخوانند.

ای کاش این کار برای خیلی از کتابهای خوب دیگر هم بشود.

موضوع این کتاب مربوط به روزهای پر هیایوی کوفه است که کوفیان  برای امام حسین نامه میفرستند و بعد هم آمدن مسلم و... .

قصه، قصه واقعی کشمکش درونی آدمهای تاثیرگذاریست که انتخاب میکنند که پشتیبان امام حسین باشند و یا سکوت کنند و یا اینکه بروند سراغ منفعت طلبی.

شخصیت عبدالله شخصیت خیلی محکمی است، آدم عجول و ظاهر بین و سطحی نگری که به دنبال هیاهو باشد، نیست حتی در آغاز ماجرا که طرفدار یزید و پشتیبانی از اوست.

کتاب اخلاق پیامبر و اخلاق ما را هم خواندم

یک کتاب نسبتا قطور با کمی چاشنی طنازی ، اما بسیار جذاب و پر مغز به قلم جلال رفیع.

این کتاب را که میخوانی ، پیامبر را که بهتر میشناسی شرمنده میشوی ازینکه انقدر روزمره هایمان متفاوت است از پیامبر و شرمنده تر از اینکه چنین پیامبری داریم اما نه سعی میکنیم اورابه درستی و از منابع درست بشناسیم و نه اینکه او را بشناسانیم.

جلال رفیع با تکیه بر دانشی که از قران و روایات و تاریخ و  آثار فاخر واصیل فارسی دارد میرود در دل پاریس و پکن و.... وچهره مهربان و بی نظیر پیامبر را نشان میدهد به دنیایی که پیامبر را فقط از لابلای جنگهای صلیبی و مقالات و فیلمهای اسلام هراسی و ...شناخته اند.

نسلی که تمام درکش از رسانه هست و ورژن از همه داغان ترش هم ،همین شبکه های اجتماعی که پیامهای بی محتوا را دست به دست میچرخاند و بیچاره نسلی که آبشخور فکری اش میشود این اطلاعات دم دستی و ناقص.

این قسمت از  کتاب را خیلی دوست داشتم:

روزی پسرم پرسید: پدر! وقتی بچه بودی، «ویدئو» و «سی دی» و «ام پی تری» و «تلویزیون» و «لپ تاپ» و «اینترنت» و «ماهواره» و «بلوتوث» هم داشتی؟ گفتم: نه، گفت: پس کودکی ات را چگونه می گذراندی؟ گفتم: حاج میرزا حبیب الله تاج، ماهواره من بود! ربوبی و ربانی و ضمیری و ضیایی، ماهواره های من بودند! سعدی و حافظ و مولوی و خیام و فردوسی، ماهواره های من بودند!

.....

پ.ن:تفکر و تعقل یک مهارت است که آدمهای کتابخوان این مهارت را بهتر از بقیه می آموزند و یاد میگیرند که خودشان فکر کنند و آدمهای مطلقا رسانه ای هم بدون تعارف، فکر کردن را تقلید میکنند....کتاب بخوانیم...با بچه هایمان.نگذاریم که بچه هایمان گرفتار سطحی نگری رسانه ای شوند.

بازگشت

۰۳
آذر

در کتاب مادر کافی(جو فراست) که اتفاقا هم کتاب بسیار خوبیی است، در آداب خواباندن بچه ها نوشته است که میروی در اتاق کودک و کنار تختش مینشینی تا کودک بخوابد نه بغلش می خوابی و نه دستانش را لمس میکنی فقط همان کنار می نشینی و اگر هم خواست باب گفتگو را باز کند میگویی ش ش وقت خواب است....و اتفاقا این یکی از آن راهکارهای خیلی خوب برای جدا کردن اتاق خواب بچه و کمک به مستقل خوابیدنش است.

اما برای من این قضیه اصلا صدق نمیکند، چه برای گذشته محمد حسین که حالا خودش به تنهایی در اتاقش میخوابد و چه برای حال نورا که بدون من یا پدرش روی تختش به خواب نمیرود.

لحظه خواب بچه ها برای من،  یک لحظه طلایی است  با کلی انرژی مثبت و آرامش... .

اگر وقت کافی باشد حتما یک قصه از روی کتاب می خوانیم وگرنه چراغ خاموش میشود و من در کنار نورا روی تختش جا خوش میکنم، من با تمام وجود دستانش را لمس میکنم و برایش قصه های در گوشی می خوانم، بعد هم کلی دعا و حرفهای قشنگ، نورا هم از آنجایی که کلا اهل عمل است و بازیگوشی، همین لحظه خواب ، یک فرصت ناب  است که بیشتر برایم حرف بزند،  حرفهایی که در نهایت یک رنگی و رو راستی است، آنقدر که دلت میخواهد همه دنیا کودکی شوند و با تو بی بهانه، از دلشان حرف بزنند تا شاید لحظه ای ازین دنیای هزار رنگ جدا شوی... .

یک شب ازین شبها، بعد از کلی حرف و حدیث، زیر گوشم آرام زمزمه کرد که من از شما معذرت میخوام،

معذرت میخوام که جیغ کشیدم، که موهات رو کشیدم و دردت اومد، که با خودکار دیوارها رو خط خطی کردم، که وسایل حسین رو بهم ریختم، که .... و در آخر هم گفت، شما منو می بخشی؟؟؟

از یک طرف خوشحال شدم که به اشتباهاتش آگاهی کامل دارد و میداند که بعضی رفتارها باعث رنجش دیگران میشود و از طرفی هم میدانم که این مدل خطاهای یک کودک ۳/۵ ساله فردا یک مرتبه تمام نمی شود ونمی خواستم، یاد بگیرد که  با یک معذرت خواهی همه چیز تمام میشود...

اما من به درونم گوش دادم ، بوسیدمش و گفتم حتما میبخشمت چونکه خیلی دوستت دارم... همین.

مادر که می شوی، فرمانروای کودکت می شوی و در تمام مراحل رشدش، مراقبش هستی و نظاره گرش... .

خطا که میکند کافیست که نادم شودو دوباره برگردد به آغوشت، دوست داشتی که اصلا خطایش را از اول نمی دیدی، دوست داری که تند تند خوبیهایش را به رویش بیاوری و اصلا دوست داری که بیشتر از قبل برایش جانفشانی کنی... .

مادر که می شوی خدا را بیشتر حس می کنی... 

حدیث قدسی: اگر آنهائی که به من پشت کرده اند می دانستند که من چه اندازه انتظار دیدن آنها را می کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آینه از شدت شور و شوق نسبت به من جان می دادند و تمام بند بند اعضایشان به خاطر عشق به من از هم جدا می شد. 




دو کتاب

۲۱
مهر

اینکه مذهب خودمان، فرقه خودمان و دیدگاههای آن را بشناسیم خیلی متفاوت است با اینکه به راه جدل و درگیری و جدایی برسیم.

به قول دکتر شریعتی ما وحدت تسنن و تشیع را نمی خواهیم اما وحدت شیعه و سنی را چرا... .

کتاب خاطرات مستر همفر جاسوس انگلیس، کتابیست  از زبان همفر و نقل خاطراتش در باب ورودش با عنوان جعلی طلبه، به مراکز دینی کشورهای اسلامی .

این کتاب خیلی خلاصه و کم حجم است اما پر است از رمز و راز.

کتاب دیگر هم کتاب خاطرات مدرسه از محمد جواد مهری است که درین کتاب، نویسنده خاطرات و بحث ها و منظرات دینی که در مدارس لبنان با اساتیدشان داشته، را به نگارش در آورده است، درین کتاب میتوان تفاوتهای فرق اسلامی را به اختصار و کلی دلایل محکم، اما به زبان ساده فهمید و درک کرد و برای کسانی که دوست دارند به طور مثال الغدیر بخوانند و خیلی کتاب های ارزشمند دیگر، این کتاب یک چکیده است.

نسخه pdf هر دو کتاب هم در اینترنت موجود است... .

فصل کتاب

۰۹
مهر

پاییز فصل انار و کتاب و عاشقی است... .

کتاب زیاد میخوانم اما دوست دارم در اینجا فقط از کتابهایی بنویسم که به عمق دلم نشسته است.

کتابی خواندم بنام «عطر  سنبل، عطر کاج» از فیروزه جزایری دوما که از کودکی به امریکا مهاجرت کرده و حالا ادغام لایه های فرهنگ ایرانی و امریکایی  را با چاشنی کمی طنازی، نشانمان میدهد.

او دراین کتاب از زندگی ایرانی می‌گوید، از تقابل فرهنگ ایرانی و غربی، از تفاوت بوی خوش سنبل  سفرهٔ هفت سین و عطر کاج کریسمس، از سنتهای ایرانی و اصالت‌هایش و تفاوت آن با زندگی مدرن آمریکایی با تمام امکاناتش و تمام  این تفاوت‌ها را با سادگی هر چه تمام‌تر همراه با چاشنی طنز به گونه‌ای بیان می‌کند که به کسی بر نمی‌خورد.

کتاب خندیدن بدون لهجه ، هم، کتاب دیگرش بود که به نظرم خیلی تفاوتی با کتاب اولش نداشت.

زخم داوود را هم خواندم.

زخم داوود و یا نام دیگرش، سحرگاهان درجنین.

فوق العاده و بی نظیر... .

هم نوشته و هم ترجمه.

در خیلی از سطرهای کتاب، نفسم بند آمد، بغض کردم و به گریه نشستم.

این که حکایت فلسطین را نه زبان اخبار و شعار و... که از زبان یک فلسطینی بشنوی چیز دیگری است.

سوزان ابوالهوا درین کتاب غوغا کرده است، غوغایی که میگوید فلسطین با تمام دردها و رنجهایش، هنوز هم با عشق نفس میکشد.

این کتاب به ۲۶ زبان ترجمه شده و در کشور فرانسه، پرفروش ترین کتاب سال شد.

از مریم عزیزم بابت معرفی این کتاب سپاسگزارم... .


یکی از نقاطی که خیلی دوست دارم به آنجا سفر کنم افغانستان است.
این کشور یک زمانی جز مرزهای ما بوده است و آثار باستانی که قسمت زیاد آن توسط طالبان به فنا رفته است ، نشان میدهد که این کشور کهن، روزگاری که دنیا خیلی کوچک بود، برای خودش تمدن عظیمی داشته و مشاهیری درین خاک خفته اند که هر کدام قصه خودشان را دارند.
کتاب جانستان کابلستان، رضا امیر خانی را بدست گرفتم و شروع کردم به خواندن.
کتابی که سفرنامه نویسنده است در سفر پر فراز و نشیبش به افغانستان.
هم سفرنامه اش را دوست داشتم و هم ادبیات کتاب را، که با کلی کلمه افغانی مانوس و آشنایت می کند.
وقتی کتاب را خواندم، حس کردم که سفر به این کشور کماکان به صورت آرزو میماند و تا نصفه امنیتی به این کشور بر نگردد، نمی توان به راهی شدن به این کشور حتی فکر کرد.
بعد فکر کردیم به هندوستان، دومین کشوری که دلم میخواهد آنجا را ببینم که با کلی تحقیق فهمیدیم که هم هوا بسیار گرم است و هم آلودگی بالا درین کشور و مسافتهای بسیار زیاد بین شهرهای دیدنی و جاده های نامناسب و...این سفر جذاب را به سفری دشوار برای ما بچه دار ها تبدیل میکند.
و دوباره فکر کردیم به کشورهای هم جوار و رسیدیم به سرزمین ترکها و امپراطوری عثمانی...
این سفرنامه مفصل بیشتر یک عکس نامه است.
کافیست با یک جستجو در همین اینترنت، دیدنیهای این سرزمین را پیدا کنید.
من اینجا چیزهایی آورده ام  که از دریچه دید من، چشمگیر و دیدنی بود....


بهترین کتاب

۰۳
مرداد

در ارتباط با نوشته قبلی....

دوست دارم، دوستانی که اینجا را می خوانند، بهترین کتابهایی که به جانشان نشسته است را به ما هم معرفی کنند.....

خودم هم در قسمت نظرات، می نویسم.

ممنون.....

۴ کتاب

۲۸
فروردين

برای ما و خیلی از کشورهای همجوار که مسلمان هستیم، حفظ عقاید هیچ وقت مشکل ساز نیست، و هیچکس به خاطر مذهبی بودن، آماج توهین ها و تحقیرها که گاهی رسمی هم هستند، قرار نمی گیرد.

و خلاصه مسلمان بودن و مسلمان ماندن در کشورهای غیر مسلمان، یک اخلاص و یقین ویژه ای را می طلبد.

سه کتاب خواندم که هر سه ترجمه محسن بدره (دکترای مطالعات زنان) هستند.

کتاب اول: عشق زیر روسری

 نوشته شلینا  جان محمد، دختر مسلمان آسیایی که در لندن متولد شده است.

کتاب، رمان گونه و روایتی  است واقعی، از مقطعی از زندگی نویسنده که وارد مرحله ازدواج میشود.

شلینا که دیدگاههای خاص خودش را از اسلام دارد با دو گروه از خواستگارانش دچار مشکل میشود: عده ای که شناسنامه ای مسلمانند و فقط دختری را میخواهند که اسما مسلمان باشد و عده ای دیگر که در اسلام افراطی و خرافات متعلق به آن غرق شده اند.

شلینا با تمام اینها مخالفت میکند آنهم با استنادی دقیق و ظریف به آیات قرآنی.

کتاب که به میانه میرسد حادثه ۱۱ سپتامبر رخ میدهد و حالا شلینا میبیند که خیلی ازآن خواستگاران سفت و سخت، به دلیل اسلام هراسی که ایجاد شده، حالا دیگر دختری می خواهند که ظاهرش خیلی هم اسلامی نباشد، چیزی که شلینا با تمام سختی های مسیرش زیر بار آن نمیرود.

کتاب شلینا هم بعد عاطفی اش قوی است و هم بعد هیجانی اش، ودر نهایت هم سرنوشت زیبایی که برای او رقم میخورد و به یوسف گمگشته اش می رسد.

کتاب دوم: بهم میاد؟

 نوشته رنده عبدالفتاح، زنی فلسطینی که وکیل است و در استرالیا متولد شده.

این کتاب به لحاظ ادبی به قوت کتاب اول نیست، اما آن هم جذابیت های خودش را دارد.

این رمان  هم ماجرای دختر دبیرستانی مسلمانی است به نام امل که فلسطینی است اما در سیدنی متولد شده و به قول خودش تصمیم میگیرد که فول تایم با حجاب شود، امل تا پیش ازین فقط در مساجد و مراسمات خاص، با حجاب بود، پدر  ومادر امل که هر دو پزشک هستند و مذهبی، خیلی از تصمیم امل استقبال نمی کنند و احساس میکنند ممکن است امل در تصمیمش ثابت نباشد و یا در مدرسه دچار مشکل شود، اما با توضیحات امل کاملا قانع شده و حمایتش میکنند، امل فول تایم با حجاب میشود.

این کتاب هم 

روایت مشکلات اما ثبات قدم امل است که تا دیروز در دوران تین ایجری و مدهای رنگارنگ و ....اما حالا با حجاب میشود و به تمام دوستانش که یکدفعه رفتارشان با امل تغییر میکند و هر لحظه او رابه چالش میکشند و او را به تروریستها نسبت میدهند، ثابت میکند که با حجاب و اسلام هم میشود زیبا پوشید و هیجان نوجوانی را حفظ کرد و بانشاط بود.

کتاب سوم:مسجد پروانه

نوشته جی ویلو ویلسون که دختری است امریکایی هم سن خود من! :)

این رمان هم زندگی واقعی ویلو است و حکایت تمایلش به اسلام و بعد هم سفر خبرنگاری اش به قاهره و تشرفش به اسلام و بعد هم ازدواج با یک پسر مصری.

این کتاب هم به لحاظ ادبی غنی است و هم درک احساسات واقعی نویسنده از اسلام که بسیار قابل تحسین است و نکته ظریف دیگر هم آشنایی با مردم قاهره و رسم و رسومات زندگی شان که اتفاقا خیلی به ما ایرانی ها شباهت دارند.

ویلو با اینکه مسلمان سنی است اما در طول کتاب ارادت ویژه ای به امام حسین دارد و چندر بار در رویای صادقه او را زیارت میکند و از امام حسین و حضرت زینب با عنوان نوه های مومن و شجاع پیامبر نام میبرد.

خواندن این مدل کتاب ها، یک حسن ویژه دارد و آن هم اینکه ما گنجی داریم که گاهی درخشش آن را، وقتی حس میکنیم، که در دست دیگران در حال درخشیدن باشد.

راستی در این مدت، داستان یک سوپرمن واقعی را هم خواندم.

داستان مرد رویاها، نوشته سید مهدی شجاعی که روایت زندگی دکتر مصطفی چمران است از امریکا تا بیروت...

این کتاب قالب فیلنامه را دارد و مثل بیشتر کتابهای شجاعی در خور تحسین است.

پ.ن: با کلیلک کردن بر روی نام کتابها، توضیحات کاملتر قابل مشاهده است.


دنیا

۲۰
اسفند

دنیا هم زشت است و هم زیبا.

یکی از زیباییهای دنیا ،مردم دنیا و تفاوتهایشان است آن هم باز در قسمت خوب و مثبتش و نه از جنبه تبعیض نژادی و قومی و ملیتی.

اصلا یکی از بزرگترین آرزوهایم این است دوربین به دست بگیرم و خیلی حرفه ای دنیا را بگردم.

آن هم نه  فقط برای دیدن زیباییها و جاذبه های طبیعی و تاریخی ، آنها را میتوان با کمی جستجو در اینترنت هم دید و لذت برد.

دلم میخواهد بروم و دنیا و مردمهایش را ببینم ، هنرهای دستی شان را کند و کاو کنم و با چشمان خودم ببینم که در این عصر مدرن، چقدر هنوز هم به سنتها و باورهایشان پایبندند، بروم  قاطی مردمی که بر خلاف مردم ما هنوز یکی از بزرگترین لذتهایشان کتاب خواندن است و در هر مکان عمومی که پیش آید کتاب  کاغذی را به جای موبایلها در دستانشان می گیرند و ذهنشان را روشن میکنند.

بروم  قاطی مردمی که در دمای  منفی ۵۳ ، بی وقفه زندگی میکنند و هنوز هم زنده هستند. بروم و ببینم  در این سرمایی که اشک چشم یخ میزند و دم و بازدم فریز میشود ، بقیه مردم هم مثل خاله جانم که در این هواست ، دل و جان گرمی هم دارند؟؟؟ اصلا ممکن است در این هوا روح هم یخ بزند؟

دهه محرم بشود و بروم یکی از مساجد شیعه در یکی از غریب ترین نقاط کور دنیا، آنجایی که مسجدی هایش باید از راههای دور و گاهی از یک صبح تا شب رانندگی کنند تا به شب عاشورای مسجد برسند، اما می خواهند و می آیند و آنقدر می آیند که دیگر جای من نمی شود.

بروم قاطی آنها و برای امام حسینی که متعلق به همه دنیاست عزاداری کنم.

اما همه این دل خواستن ها و رفتن ها و دیدن ها آنقدر شرایط می خواهد که فعلا برای من در حد یک آرزو است ، آرزویی که با خواست او، در روزی که خیلی هم دور نیست شاید محقق بشود.

اما با همین امکانات دم دستی هم میشود تا حدی دنیا را شناخت.

در هر فرصتی که برایم پیش بیاید و یک توریست خوش رو را ببینم حتما باب صحبت را باز میکنم، و آنقدر دوست بیگانه و دور  اما نزدیک دراین دنیای مجازی دارم که خیلی هاشان و هم صحبتی شان می ارزد به بعضی از آشنایان هم وطن نزدیک اما دور.

خیلی سال قبل در همین راه تهران اصفهان بود که با نوران اهل تونس هم سفر شدم که در سوربون فرانسه دکترای نسخ خطی می خواند و ما کلی با هم دوست شدیم و من آن روز فهمیدم که تونسی ها، فقیر و غنی ،حاجی و غیر حاجی، همه روز عید قربان،قربانی میکنند و بعد هم  خورشت کله پاچه با پلو می خورند.

چند ماه بعد بهم گفت که با استاد دانشگاهش که فرانسوی است قرار است ازدواج کند و بعد هم عکسهای عروسی اش را برایم فرستاد، وقتی هم که نورا به دنیا آمد ازین نزدیکی اسمها به وجد آمد و برایش جالب بود که نورا از القاب حضرت زهراست.

و یا رانا در فلسطین که آن روزهایی که غزه در آتش و خون بود و دلم برایش آشوب بود، اما او در رام الله بود و دور از آتش، اما غمگین بود و عزادار دوستانش...

و خیلی دوستان دیگر و خیلی از اقوام نزدیک پدری و مادری که نزدیک به ۲۰_۳۰ سال قبل مهاجرت کردند و هر کدام در گوشه ای ازین دنیای بزرگ اما کوچک هستند و من حالا با بچه هایشان که نسل دوم هستند و خیلی هاشان هم دورگه، دوست و رفیقم و ما کلی چیزهای خوب داریم که از هم یاد می گیریم.

اینها را مقدمه کردم که بگویم در این مدت کتاب مارکوپلو اثر منصور ضابطیان و کتاب هاروارد مک دونالد اثر سید مجید حسینی را خواندم، که اگر روی نام کتابها کلیلک کنید، توضیحات لازم و کامل را میخوانید.

کتاب مارکوپولو جذاب و کتاب هاروارد هم پر از کند و کاو های ذهنی با کلی عکس زیبا.

برای من خامی که آرزوی پخته شدن در سفر را دارم، خواندن این کتابها خیلی خیلی چسبید.

پ.ن: با آنکه وقتی در رُم هستید انگار دارید توی دل تاریخ زندگی می کنید.با این که وقتی در میلان هستید می توانید به هرچه هرچه هرچه که بخواهید در لحظه دسترسی داشته باشید.باآنکه ونیز به گمان من حیرت انگیز ترین نقطه دنیاست......اما

همه اینها به یک وجب خاک ایران نمی ارزد باور کنید. این جمله ام را شبیه شعارهای مجموعه های تلویزیونی ندانید همه اینها خوب است اما برای خود آنها برای ما تنها دیدنش لذت بخش است. و مدتی کنارشان بودن.
وقتی آنجا هستید تازه می فهمید که چه لذت هایی را درزندگی در سرزمین خود دارید.من بوی لوبیا پلوی آشپزخانه مادر و عطر درخت بهار نارنج حیاط پدری را با همه ی رویاهای ونیزی تاخت نمی زنم...
قسمتی از کتاب مارک و پلو


مثل همه

۲۵
بهمن

وارد جاده که می شویم  بچه ها روی صندلی ماشین لم می دهند و من برایشان کتاب  میخوانم.

اصلا جیبهای صندلی ماشین همیشه پر از کتاب است چون تنها چیزی که محمد حسین و نورا را در این جاده پر پیچ و خم اصفهان.تهران سرگرم می کند همین کتاب خواندن است، تنها چیزی که از آن هیچ وقت سیر نمی شوند.

محمدحسین از مهر ماه امسال عضو کانون پرورش فکری شده و هر هفته دو کتاب به انتخاب خودش از کانون به امانت میگیرد و امسال از پربارترین سالهای کتاب خوانی برای پسرم بود.

کتابهای کانون هم از آن دسته کتابهایی است که با دلی خوش و ایمن آن را به امانت می گیری و با لذت می خوانی.

کتابهایی که در محتوا و کیفیت جزو بهترینها هستند و آن قدر با کتابهای زرد متفاوتند که خود بچه ها هم این تفاوت چشمگیر را حس می کنند.

کتابهای این هفته پسرم، "مثل همه اما مثل هیچکس"(آتوسا صالحی) بود و  دیگری هم یک کتاب جذاب از آداب و سنن زندگی آسیای شرقی بود که یونسکو آن را به چاپ رسانده بود با تصاویر خیلی جالب از لباسها، خوراکیها و آداب اجتماعی و زندگی روزمره مردم کشورهای آسیای شرقی که ترجمه آن هم به فارسی دری بود و همین کتاب سبب شد که حسین، با تعداد زیادی از واژگان دری که به نظرش خیلی هم با مزه بود آشنا شود.

کتاب "مثل همه اما هیچ کس" قصه دوستی دو دختر کوچک است که یکی از آنها به تالاسمی مبتلاست و قصه رنجی است که میکشد، رنجی که او را بزرگ می کند و قشنگ تر از آن حس نوع دوستی ، کمک و بخشش است که در این دوستی شکل می گیرد.

دیالوگها و روابط این دو کودک در کتاب آنقدر زیبا و تاثیر گذار بود که جملات پایانی کتاب را با بغض و اشک تمام کردیم.

حسین هم این مدل روایتها را خیلی دوست دارد...روایت دوستی و بخشش و خوبی کردن را.

آن وقتها که کوچکتر بود، سعی کردیم خوبیها را برایش خیلی پر رنگ کنیم.

قانون زد و خورد و عمل و عکس العمل را نشانش ندادیم و به او گفتیم با هدیه و مهربانی و گذشت حتی اگر یک طرفه هم باشد میتواند قلبها را فتح کند.

و من خیلی خوشحالم که تا بحال نه در مهد و نه در مدرسه هیچ گزارشی از خشونت از پسرم نداشته ایم... 

خیلی خوشحالم که اگر یکی از هم کلاسی هایش خوراکی اش را فراموش کرده باشد می تواند روی پسرم به عنوان کسی که بی چشمداشت، دوستانش را در خوراکی هاش سهیم میکند، حساب کند...

خیلی خوشحالم که قسمتی از پول تو جیبی اش را برای انفاق و احسان کنار میگذارد.

دیروز که کتاب مثل هیچ کس را برایش می خواندم به من گفت کسی که خون و یا عضوی از بدنش را به بیماران هدیه میدهد خیلی بزرگتر از کسی است که فقط پولش را میدهد‌ و بعد هم گفت من فهمیده ام که همه چیز این دنیا فقط پول نیست... .

و من امروز خیلی خوشحالم که پسرم معنی واقعی خوشی و آرامش این دنیا را فهمیده است... .

پ.ن: قسمتی از کتاب:

شب خواب دیدم که من هم از پریا تالاسمی گرفته‌ام و روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام. یک پرستار چاق با آمپول گنده‌ای آمده بود سراغم و می‌خواست سوزنش را که اندازۀ میخ بود توی پایم فرو کند. داد کشیدم و از خواب پریدم.
گفتم که بخشیدن و هدیه دادن فقط با پول ممکن نیست و با ارزش‌ترین هدیه، هدیه‌ای است که بخشی از وجودمان باشد. گفتم هر سال چندین هزار مادر با تزریق خون از مرگ نجات پیدا می‌کنند و پرسیدم که هیچ فکر کرده‌اند که اگر روزی هیچ‌کس خون ندهد چه اتفاقی برای بیمارانی که هر ماه احتیاج به خون دارند می‌افتد.

میلاد

۱۷
دی

ربیع را خیلی دوستم دارم ، از اسمش هم پیداست، عطر بهار حقیقی را دارد.

روزهای تولد را هم خیلی دوست دارم.

حالا روزی بیاید که تولد پیامبر هم باشد

از معدود روزهاییکه در سرتاسر این کره خاکی خیلی ها آنرا جشن میگیرند وبه وجود پیامبرشان افتخار می کنند.

نیت کرده ایم که برای تولد تمامی امامان، یک جشن کوچک در خانه مان داشته باشیم.

از امام عصر شروع شد و بعد هم امام عسکری و حالا هم پیامبر و امام صادق، که میشود نور روی نور... .

یک هفته ای هست که به دنبال کارهایش هستیم.

از خواندن کتاب و گرد آوری مطالب گرفته تا انتخاب سخنران و وسایل پذیرایی و.... .

کتاب همنام گلهای بهاری (نگاهی نو به زندگی پیامبر) را باز کردم و قسمتهایی از آنرا انتخاب کردم و تایپ کردم و پرینت گرفتم و قرار است که به میمهانان عزیزمان که اعضای فامیل هستند هدیه بدهیم تا به خواندن آن مشتاق شوند و خود کتاب را تهیه کنند.

دیروز هم با حسین جان رفتیم و مقداری نقل و نبات و نخودچی  و بادکنکهای رنگارنگ خریدیم که امروز با نورا جان آنها را بسته بندی کردیم و داخل هر بسته هم یک حدیث از امام صادق  گذاشتیم.

حدیث ها را که میخواندم به حدیثی از امام صادق رسیدم که فرموده اند برای اینکه با دشمنان اعتقادی و شک و شبهه ها مقابله کنید به نوجوانانتان احادیث ما را بیاموزید... .

و حالا کتاب ۱۸۰۰ حدیث راهگشا را  روی طاقچه، کنار قرآن، گذاشته ام که فراموشش نکنم.

دنبال چند تا مداحی خوب  هم هستم، مداحی های خودمان را خیلی دوست ندارم مخصوصا آن نوعش را که وقتی حسین و نورا گوش می دهند سینه میزنند و برایشان با روضه فرقی نمیکند.

حامد زمانی یک آهنگ زیبا برای تولد پیامبر خوانده که انصافا هم قشنگ است یک مداحی زیبا هم از نزار قطری پیدا کردم که انشالا فردا دسته بندی شان می کنم.

دلم میخواهد این روزهای تولد کش دار و بلند شود و اصلا قسمتی از  ایام بزرگداشت امامان بیایند روی تولدهایشان و نه فقط شهادتهایشان.... .

مثلا همانطور که یک ماه محرم را در مساجد و خانه ها نذر دادیم و سینه زدیم، یک ماه شعبان را هم که ماهی پر تولد است را در مساجد و خانه هایمان ولیمه بدهیم وجشن بگیریم و به یگدیگر گل و حدیث های زیبا وکاربردی هدیه دهیم.

این جوری نشاط جامعه مذهبی هم بالاتر میرود و دیگر متهم نمیشویم که مذهبمان، مذهب حزن است.

و کاش روزی بیاید که آمدن آخرین بهار حقیقی را با چشمهایمان ببینیم  و باور کنیم،

همان بهاری که می آید و هر روزمان عطر جشن و نوروز میگیرد ... .

عیدتان مبارک.


میخواهم از کتابهایی که از خواندشان لذت برده ام ، بنویسم

کتابهایی که برایم ارزش وقت گذاشتن و تورق را داشته است...

شاید اگر حسین و نورا هم روزی کتاب خوان شدند، بیایند و گهگاهی به کتابهای دوست داشتنی مادرشان نگاهی بیندازند.

هزار خورشید درخشان 

که نویسنده آن خالد حسینی است، نویسنده ای صلح طلب که پزشک است و افغان.

همان نویسنده  معروف کتاب بادبادک باز که فیلم آن ساخته شده است.

کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده که در ایران هم چندین ترجمه متفاوت دارد.

شهرت و فروش این کتاب در دنیا، برای خودش بی نظیر بوده است.

کتاب تاریخ دوره ای از افغانستان را مرور میکند که افغانها  داشتند مثل خیلی از مردم دنیا زندگی شان را میکردند که ناگهان سر و کله روس ها ظاهر میشود با جنگها و خونریزی هایشان و بعد هم جنگهای داخلی که در این کشور بالا میگیرد و بعد هم حضور بی رحمانه و دد منشانه طالبان و حکومت آنها بر این کشور... .

جنگهایی که قربانیان اصلی تمام خشونت هایش زنها و کودکان هستند.

و قهرمانان  این کتاب دو زن هستند...دو زنی که هووی یکدیگرند و هر دو به اجبار سرنوشت به ازدواج مردی مسن در آمده اند.

شخصیت های داستان همگی خاکستری هستند...

انسانهایی که جبر جنگ و خشونت آنقدر آنها را خرد و شکننده می کند، و آنقدر روح و جسمشان را زخم می زند که هرلحظه درفکر رهایی هستند.

اما سرنوشت این دو زن (مریم و لیلا) که تراژدی اصلی داستان هم مربوط به مریم(زن اول) است، خیلی خیلی غم انگیز است.

مریم که سهمش از دنیا هیچ است اما میشود همه چیز لیلا... .

مریم که از هیچ کس ذره ای مهر واقعی ندید و نچشید امابرای لیلا میشود هزار خورشید درخشان.

افغانها میتوانند این کتاب را مثل یک مدال افتخار بر روی سینه شان حک کنند.

و مردم سرتا سر دنیا هم میتوانند این کتاب را بخوانند تا شاید کمی از نگاههای خشمگین و کینه توزانه شان را نسبت مهاجران افغان کمتر کنند.

ادبیات این کتاب بی نظیر است.