آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

حامی

۳۱
خرداد

سر کلاس نشسته ایم 

خانم معلم مهربان اسم بچه ها را روی تابلو نوشته است و به ازای رفتارها و عملکردهای مثبت جلوی اسم بچه ها یک ستاره میکشد

کلاس تمام شده و بچه ها پر از شور و شوق وانرژی هستند برای بازی بعد از کلاس

که یکی از مادرها به معلم اعتراض میکند که تعداد ستاره های بچه اش کم است...

خانم معلم لبخندی میزند که خیلی دربند تعداد ستاره ها نباشید این یک تشویق است و کودک هم هاج و واج مادرش را نگاه میکند اما با شنیدن صدای بازی بچه ها میخندد و به حیاط میرود

در جمعی هستیم که باز بین بچه ها دعوا درگرفته و باز هم خانواده هایی که بی جهت وارد معرکه شده اند به هواداری بچه هایشان....

بچه ها فراموش میکنند و به بازی شان بر میگردند اما عادت میکنند که اتکا کنند به این مدل دخالت بی جای خانواده هایشان در نقاط بحرانی زندگی شان

روز تعطیل است و پارک هم شلوغ و ما هم به قول  نورایمان در صف تا تا عباسی هستیم و بچه های در صف هم با چشم های گردشان به بچه های سوار بر تاب نگاه میکنند و منتظرند

عده ای بچه هایشان را زود پیاده میکنند تا نوبت به بچه های دیگر هم برسد

اما عده ای دیگر هم درین میان هستند که فقط تاب خوردن و شادی بچه خودشان مهم است و خستگی و انتظار بچه های منتظر در صف را اصلا نمیبینند و برایشان هم اهمیتی ندارد

ایستگاه بازی با ماسه را در پارک راه اندازی کرده اند و یک سری بیلچه و سطل هم در آنجا گذاشته اندمحمد حسین هم وارد بازی میشود و یکی از بیلچه ها را بر میدارد که ناگهان دختربچه ای میگوید من زودتر برش داشتم و حالا مال من است مادرش هم از دخترش دفاع میکند

اما مادر کنار دستی مان بیلچه ای را که فرزندش برداشته را به محمد حسین میدهد و میگوید بیا اینجا کنار پسرم بازی کن اینجوری به هر دوتان بیشتر خوش میگذرد

این جور وقتها ذهنم پر از چرا میشود؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با این حمایتهای ظاهری حمایت واقعی را از فرزندانشان دریغ میکنند؟

چرا بعضی از پدر و مادرها با حمایت های بی جایشان به فرزندانشان حتی اجازه ورود به خیلی از چالشهای دوران کودکی را نمیدهند و بچه ها رشد میکنند بی هیچ تعامل و برخوردی

و بعد هم خام و بی تجربه وارد یک جامعه پر از چالش و تنش میشوند

چرا بعضی از پدر و مادرها فکر میکنند که اگر بچه هایشان همه چیز را برای خودشان داشته باشند، خیلی خوشبختند؟

پس کی قرار است که بچه ها با واژه هایی مثل بخشش، تقسیم کردن،شریک شدن  وزندگی جمعی به معنای واقعی اش آشنا شوند؟

چرا؟

سلما

۲۷
خرداد

خواب میبینم  و باز هم دوباره همان صحنه ها تکرار میشود...

جنگ شده و از زمین و آسمان تیر و ترکش میبارد و من و بچه هایم بی خانمان و آواره شده ایم و به ما میگویند جنگ زده

خواب میبینم که بمبی در کنار گوشمان منفجر میشود و هر کداممان به گوشه ای پرتاب میشویم و من دیگر هیچ کس را پپدا نمیکنم

این خوابهای من خیلی تکرار میشوند

و زمان عود این خوابها هم زمانی است که در گوشه ای ازین دنیای بزرگ، باران گلوله باریدن میگیرد

و حالا این گوشه از دنیای بزرگ قسمت ما مسلمانانها شده است

هر جوی خونی که در عراق به را می افتد، ذهنم را پرتاب میکند به سمت آن زن عراقی و کودکان نازنینش که در نجف هم صحبتشان شدم و کودکانش را بوسیدم و یا آن پیر زن مهربان عراقی که در حرم امام حسین تسبیحش را بوسید و به چشمهایش را گذاشت و آن را به من هدیه داد همان پیرزنی که پسرش قربانی یکی از همین بمبها در عراق شده بود همان پیرزنی که به من قول داد هر وقت که به حرم امام حسین می آید و قران میخواند قسمتی از آن را هم به روح پدرم هدیه کند

هر بمبی که در سوریه منفجر میشود قلبم تیر میکشد به یاد سوری ها و بچه هایشان...

همان بچه های سوری که یکبار که از کنار مدرسه شان گذشتم از داخل ماشین برایشان دست تکان دادم و آنها هم با کلی ناز و ادا خندیدند و برایم دستهایشان را بالا بردند و حالا...

و حالا خیلی هایشان شهیدند و خیلیهایشان هم جنگ زده و آواره و پناهنده به کشورهای مجاور...

قصه این روزهای عراق هم که از غصه گذشته است...

مسلمانی اسلحه به دست میگیرد و الله و اکبر میگوید و مسلمان دیگر را میکشد

مسلمانی به خودش بمب میبندد و لا اله الا الله میگوید و درمیان جمعیت مسلمانان دیگر به خیال رسیدن به بهشت خودش را به درک واصل میکند و جمعیت کثیری را داغدار...

شکی نیست که اسلحه و بمبها و خیلی از منابع مالی شان را دیگرانی که ذی نفع این جریانات هستند تامین کرده اند اما عقده ها و عقید هایشان که حاضرند از جانشان هم بگذرند چه میشود؟

مگر ما چند قران و پیامبر داشته ایم که به اینجا رسیده ایم؟

مگر پیامبر مهربان ما جز برای به اوج رساندن ما به قله های ادب و اخلاق مبعوث شده بود؟

روزگار غریبی است

روزگاری که دین اسلام طبق آماری جاهلانه، خشن ترین دین معرفی میشود

روزگاری که خیلی ها نشسته اند و به ریشه هایمان میخندند  که تا وقتی اسلام دارید عقب مانده اید و در جنگ

روزگاری که اگر دراین شبکه های اجتماعی گشتی بزنی میبینی که خیلی از دوستان و هم دانشگاهی هایت که روزگاری برای دیگران منبر میرفتند حالا با عقاید زیر و زبر شده شان اگر به خیلی از عقیده ها و مبناهای دینی نتازند روزشان شب نمیشود

این حرفها گوشه دلم جمع شده بود تا به بچه هایم بگویم...می گویم برای فردا...برای فردا که میخوانند

برای فرداهایی که ممکن است با شکها دودلی ها  مواجه شوند

معنی خیلی از گفته ها را امروز بیشتر از قبل حس میکنم

اینکه روزی می آید که مسلمان بودن واقعی مثل نگه داشتن شعله آتش بر کف دست است...رنج میکشی و میسوزی

اینکه وقتی امام عصرمان بیاید خیلی از علما باورش نمیکنند و مردم گمان میکنند دین جدیدی ظهور کرده است

کاش کلام خدا را از عمق جانمان و با معنی میخواندیم و درکش میکردیم

اعتدلوا

و لا تفرقوا

لا نُفَرِّقُ بینَ أحَد مِنهُم وَ نَحنُ لَه مُسلمون

 و اینکه برتری شما در اتحاد و شکستتان در متفرق شدنتان است

چقدر راحت ازین آیه ها عبور کردیم و آنها را به باد فراموشی سپردیم


پ.ن: این نیمه های شعبان برای من غم بارند

خدایا ما به وعده تو برای صلح جهانی و دنیایی پر از عدل به کمک اولیائت، دلخوشیم و منتظر

قائد ما، ره بر ما، امام ما، این روزها را میبیند و باز هم اجازه حضور ندارد

خدایا به غربتمان رحمی کن...

 

 

چالش

۱۸
خرداد

من و تو با هم  قرار گذاشتیم

و من این قرار را شبها یواشکی در گوشت زمزمه میکردم...

قرار گذاشتیم که با شروع ماه شعبان، شیر خوردن هایت را فراموش کنی

و ما تحقیق کردیم و فکر کردیم و تصمیم گرفتیم

در کنار راهکارهای روحی و معنوی، راهکار عملی هم لازم بود

ونتیجه راهکار عملی ما این شد که کام تو را تلخ کردیم...همین

و تو هم خیلی زود پذیرفتی...پذیرفتی و در خود فرو رفتی و ناگهان تب کردی

و به قول پدرت غصه دار شدی و  تب کردی

هر چه که بود گذشت اما مهم این بود که تو در مقابل اولین چالش بزرگ زندگی ات کم نیاوردی

نورا جانم این روزها که اندکی از من دل کنده ای، حس میکنم که به خدا نزدیکتر شده ای...

باور کن...اذان را که میشنوی خیلی خودجوش سجاده ات را پهن میکنی و به سجده میروی و با خدا حرف میزنی...

حس میکنم که از دست ما و راهکارهایمان به خدا پناه میبری

نورا نازنینم گاهی مسیر بزرگ شدن و قد کشیدن، تلخی های خودش را دارد تلخ میشوی اما مستقل می شوی و دنیای بزرگتری را تجربه میکنی

آری تو بزرگ میشوی و دنیای تو هم بزرگتر...

پ.ن اول: کاش میشد در تمامی احوال و با تمامی آدمها رو راست بود حتی با یک کودک دو ساله...

تنها و تنها برای خودم: انسانم آرزوست

پ.ن دوم: دلم میخواهد به خانه اولم در وردپرس برگردم سرویسی که بالاترین امکانات را در وبلاگ نویسی داراست این سرویس های داخلی خیلی مشکل دارند کاش مسئولان مربوطه کمی این سرویها را ارتقا میدادند و بعد به سراغ  فیلتر کردن سرویهای خارجی میرفتند

پ.ن سوم:ممتاز را گرفتم هم در کتابت و هم در نستعلیق...حالا دلم شکسته میخواهد

پ.ن چهارم : اینجا را رصد کنید

الگو

۱۲
خرداد

محمد حسین دو جنبه دارد

یک جنبه بزرگانه و یک جنبه کودکانه

وقتیهایی که با محمدحسین حرف میزنم 

وقتیکه کارمان به بحث و استدلال میرسد

حس میکنم فروغ شماره دو روبروی من نشسته است و یا گاهی حس میکنم که با  ورژن شماره دو پدرش در حال گفتگو هستم

 تک تک کلماتش...منطق استدلالهایش و حتی حرکات چهره اش گواه این شباهت هاست و این قسمت ،مربوط به جنبه بزرگانه است

اما این پسر شش ساله مان یک جنبه کودکانه زیر شش سال هم دارد که با ورود خواهرش پر رنگ تر شده

و حالا این شازده ما، درجنبه کودکانه اش الگوی تمام قد دخترمان شده است

در حرف زدن...

لهجه حرف زدن...

مدل غذا خوردن...

بازی کردن...

خندیدن گریه کردن...

.

.

.

اصلا نفس کشیدن

 .....

فکر این جایش را نمی کردیم

 

والعاقبه للمتقین