آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

به اندازه

۲۶
مرداد

خوش به حال شکم بچه ها...

محمد حسین به محض سیر شدن، میگوید الهی شکر، مامان دستت درد نکنه دیگه جا ندارم

نورا هم: الهی شکر ،مامان خودت بخور

خلاصه که کافیست که با اندک غذایی ته دلشان گرفته شود

رنگین ترین غذاهای عالم را هم که ببینند از کنارش عبور میکنند بی هیچ هوسی...

 جدا که به اندازه غذا خوردن، برای بعضی از ما آدم بزرگها، چقدر سخت است!!!

زمستان پارسال

خوشی

۱۸
مرداد

خوشی های نورا بی شمارند و ریز ریز

بعضی هاشان آنقدر ریزند که فقط من آن ها را حس میکنم

اما او با همین خوشی ها، خوش است و زندگی می کند

 وقتهایی هست که دختر کتاب خوانم می آید کنار قفسه کتابها و بساط کتاب های خودش را پهن میکند روی زمین و گاه گاهی هم دستی بر کتابهای داخل کتابخانه میبرد

می نشیند و با دستهای کوچکش صفحات کتاب را لمس میکند و میخواند و میخواند و لذت کتاب خوانی را تجربه می کند

 برای منی که  مهم است هر کتابی در کتابخانه ام، سرجای خودش باشد

تمام خوشی نورا می ارزد به چیدن و مرتب کردن هر روزه کتاب خانه ام...

و یکی دیگر از خوشی های رنگی رنگی اش،النگو هایش است

النگوهایی که گاهی وقت خوابیدن هم حاضر نیست رهایشان کند

هر روز النگو های رنگی را شماره میکند

و رنگ تمام النگوها هر روز یک رنگ است

یکروز سبز، یکروز آبی، یکروز صورتی، یکروز...

یک رنگِ یک رنگ...

پ.ن: من این مامان رو خیلی دوست دارم چونکه پر از انرژی مثبته، برای خودش، برای بچه هاش و برای تمام زندگی اش

مدرسه

۱۲
مرداد

امسال سال انتخاب مدرسه محمدحسین بود...کلاس اول

مدرسه ای که به عنوان پیش دبستانی می رفت جز مدارس غیر دولتی خوب اصفهان هست که از مقطع دبستان تا دبیرستان را پوشش میدهد

اما پیش دبستانی که تمام میشود تمام خانواده ها باز هم درگیر انتخاب مدرسه میشوند

با وجود رضایت کاملی که از مدرسه اش داشتم اما دلم میخواست که حسین هم مثل خیلی از بچه ها به مدرسه دولتی برود

و برای این موضوع هم دلایل خودم را دارم، من حس میکنم که بچه ها در مدارس دولتی مستقل تر میشوند و اشل کوچک جامعه را همیشه در کنار خودشان حس میکنند و با بودن درین مدارس رشد اجتماعی بهتری خواهند داشت

این شد که شروع کردم به تحقیق و بررسی....

اینجا، دبستان نمونه دولتی نداریم و مدارس دولتی هستند ، که تعدادی معروف شده اند و از استقبال بیشتری برخوردارند

مدرسه ای که شامل محدوده ما میشد با وجود فضا و موقعیت خوبی که داشت جزو مدارس مطرح نبود آن هم به دلیل ضعف مدیریتی که چندین سال گریبانش را گرفته بود و بچه هایی که سال به سال مدرسه را ترک میکردند

این شد که رفتیم سراغ مدارس خارج از محدوده ای که نزدیک ترین فاصله مکانی را با خانه مان داشتند

و بعد از مدتی رفت و آمد به مدارس به ما فهماندند که برای ثبت نام خارج از محدوده یا باید فرهنگی باشیم یا جزو خانواده شهدا و رزمندگان تا بتوانیم امتیاز خارج از محدوده را کسب کنیم و در غیر این صورت یا آنقدر باید برویم و بیاییم و استغاثه کنیم و یا انکه  از همه مهمتر ،پای یک آشنایی در میان باشد تا سفارشات لازم را انجام دهد که ما شرایط هیچ کدام را نداشتیم

ناگفته هم نماند که همان اردیبهشت ماه ثبت نام اولیه پسرمان در مدرسه خودش را انجام داده بودیم...

القصه ....

اواخر خرداد ماه بود که یک آشنایی در یکی از همین مدارس معروف شامل حال ما شد و و نیاز بود که برای یک سری مدارک به اداره آموزش پرورش برویم و خلاصه هر مسئولی هم که متوجه میشد پسرمان را در چه مدرسه ای  ثبت نام کرده ایم و حالا میخواهیم جای دیگری ببریم کلی ابراز تعجب و تاسف میکرد که ما با بی محلی رد میشدیم

قسمت دوم ماجرا هم خود مدرسه بود که از کلاس اول تا ششم یک جا بودند با جمعیت حدود هفتصد نفر و من رفتم سراغ بچه های کلاس بالاتر که در مدرسه حضور داشتند و شروع کردم به سوال و جواب...

بیشترین شکایت بچه ها از شلوغی مدرسه و تعداد کم ناظمها و کنترل کم آنها روی بچه ها بود که عاملی میشد که سال بالایی ها، کوچکتر ها را بزنند

در مورد معلم ها هم شکایت بچه ها این بود که مثلا از چهارتا معلم کلاس دوم دوتایشان خیلی خوب و از دوتای دیگر راضی نیستند و حالا بسته به شانس و اقبال آن بچه است که در کلاس بندی به کدام کلاس میرود و این یک حقیقت غیر قابل انکار است که اگر معلمی چه از لحاظ اخلاقی و چه از لحاظ فنی جایگاه خوبی نداشته باشد میتواند موجب افت تحصیلی و گاهی بیزاری یک دانش آموز از مدرسه شود...

همه این حرفها را که شنیدم کم کم سست شدم ، با اینکه در آخرین مراحل ثبت نام بودم و قرار بود که فردای آنروز با تکمیل مدارک ثبت نام را نهایی کنیم

سست شدم چون میدانستنم مدرسه غیر دولتی که پسرم میرود بهترین معلم ها دارد که از هیچ چیزی کم نمیگذارند و افتخارات مدرسه شان هم گواه بر عملکردشان است و مهمتر از آن اینکه بچه ها از لحاظ کنترلی و پرورشی به حال خودشان رها نمیشوند...

تحصیل رایگان حق تمام بچه هاست

آموزش و پرورش هم موظف است که بهترین شرایط آموزشی را برای بچه ها فراهم کند، بهترین کادر آموزشی، بهترین معلم ها...

اما چرا در مصاحبه های آموزش و پرورش برای انتخاب معلم، به جای روانشناسی معلم ها از لحاظ اخلاقی و صبر و تحمل که ویژگی اصلی یک معلم نمونه است و بررسی تبحر آنها در تدریس روی مسائل دیگر تکیه میشود؟؟؟

چرا معلم های مشکل دار از لحاظ اخلاقی و تدریس سرند نمیشوند؟مگر کم برای آموزش و پرورش هزینه میشود که بچه ها مجبور باشند یک معلم مشکل دار را یک سال تحمل کنند...

و چرا یک مدیری شایسته مدیریت نیست و  با بی لیاقتی تمام یک مدرسه را بدنام میکند باز هم باید در جایگاه خودش باشد و مدیریت کند؟؟

و یادم به زمان تحصیل خودم می افتد که معلم کلاس اولم از لحاظ اخلاقی افتضاح و معلم کلاس دوممان یک فرشته بود...معلم کلاس سوم تمام ابزار تدریسش خط کشی بود که به دست بچه ها میزد و معلم کلاس چهارممان معلمی که شر ترین بچه ها هم شیفته کلاس و حضورش می شدند...

بعد از چندین سال که یک بار با دوستانم به مدرسه ام رفته بودم تمام آن معلم ها بودند...با حقوق یکسان و مزایای یکسان اما منش متفاوت

اما با وجود تمام اینها مدرسه های دولتی مدرسه ترند...بوی کتاب و دفتر و زنگ مدرسه بیشتر در فضای آنجا حس میشود...خیلی از دوستان خوش فکر من با وجود تمام مزایا و معایبی که ازین مدارس می دانستند بچه هایشان را مقتدرانه در مدارس دولتی ثبت نام کردند...

اما من نتوانستم ریسک کنم چون اصولا آدم ریسک پذیری نیستم...اما ته دلم باز با همان مدرسه دولتیست که حق پسرم و تمامی بچه هاست 

پ.ن: امسال 900 هزار نفر دانش آموز در کنکور شرکت کرده اند...این تعداد زمان ما(سال 78) یک میلیون و صد هزار نفر بود...و امسال هم تعداد دانش آموزانی که به  کلاس اول می روند یک میلیون و دویصت هزار نفر است...من یکی متوجه این کاهش جمعیت نشدم:(

رویا

۰۴
مرداد

من دنیای بچه ها را دوست دارم...دنیایی شاد و رنگی، بی هیچ غصه ای و نکته ای

یک بار که محمدحسین با ماشین کوچکش، طول و عرض خانه را برای دهمین بار وجب میکرد رفتم کنار دستش و گفتم دنیای تو چه رنگی است محمد حسین...خسته نشدی؟

لبخندی زد و خیلی جدی گفت دنیای من اینه که  راننده این ماشین منم و خانم معلمم هم کنار دستم نشسته و بچه های کلاس هم عقب ماشین نشسته اند و ما داریم با هم حسابی گردش می کنیم

من هم برایش کلی ذوق کردم و خواستم که مرا هم گاهی با خودش به گردش ببرد

حالا خیلی وقتها هم که نورا حال و هوای خودش را دارد و تنها بایک اسباب بازی دقایق زیادی را سرگرم میشود محمدحسین، شگفت زده، می آید کنار دستم و میگوید مامان فروغ، به نظرت دنیای نورا چه رنگیه؟

بعد هم با هم مینشینیم و کلی تفسیر میکنیم و میخندیم و خواهرش هم با چشمان گردش نگاهمان میکند و باز هم سرگرم دنیای خودش میشود

بی شک این دنیای شاد و رنگی حق تمام بچه هاست

اما خیلی وقتها هم هست که این دنیا آنقدر ها هم رویایی و رنگی نیست

مثل آن کودکی که تمام رویای رنگی اش آنست که پدر و مادرش را یک لحظه با هم مهربان ببیند

مثل آن کودکی که در کوچه پس کوچه های شهر ما قدم میزند واز وقتی که چشم هایش را باز کرده، کار کرده است و شبها آنقدر خسته است که دیگر رویایی ندارد

مثل آن کودک گرسنه سیاه پوست که میشود تمام دنده هایش را شمرد و تمام رویایش میشود یک لقمه نان

مثل آن کودک اوتیسم در نیویورک که پدر و مادرش، مخفیانه  او رادر قفس نگه داری میکردند و  به راحتی فراموش کردند که او هم انسان است و کودکی است که رویاهای خودش را دارد

و مثل کودکان جنگ

و مثل کودکان غزه که روز و شب را در کابوس بمب و مرگ و تنهایی به سر میبرند

کاش میدانستم که آنها این روزها را با کدامین رویا نفس میکشند؟؟؟

 

پ.ن:چقدر این رمضان  غم داشت...کاش عید آن پایان غمهایش باشد