آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

روزی ظهور میکنی و می رسد بهار

آوای فاخته

دلم میخواهد هفت شهر عشق عطار را بگردم و
به گفته مولانا: آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست
و اینجا را نقش میزنم برای فرزندانم
محمد حسین ۸۷/۱/۱۸
نورا ۹۱/۴/۱۴
علی ۹۵/۶/۲۹

بایگانی
آخرین مطالب

اسفند ۹۹

۱۸
اسفند

نگاه میکنم

آخرین تاریخ نوشته ام میرود برای شهریور ۹۹

تولد علی

و حالا آخرین روزهای اسفند است

یعنی این همه،حرف در دل مانده، را چرا ننوشتم؟

به گمانم تقصیر آن اینستاگرام خصوصی است که قاطی عکسهایم، خاطره هایم هم ثبت و ضبط میشود.

 اما نمیشود...هیچ کجا، جای این جا را نمیگیرد و مثل نوشتن درین جا نمیشود.

انقدر در اتفاقات روزمره و تب این بیماری و فراز و فرودش غرق شده ایم که انگار حس نوشتن هم فراموش شده.

اینکه هیچ وقت اخبار برایت مهم نبود اما حالا هر روز ساعت دو ظهر حواست باشد که آمار را چک کنی و ببینی که کدام روز، روز واکسینه شدن سرزمین تو هم فرا می رسد و دل خوش کنی به روزی که نصف مردمت واکسینه شوند و تو بازگردی به زندگی نرمال گذشته ات.

امسال علی پیش دبستانی میشود و من سال آینده سه دانش آموز خواهم داشت که اگر خوش بین باشم به مدرسه میروند وگرنه... .

معلمها در نهایت تلاش و پی گیری، درسها را میدهند و این دانش آموز است که درنهایت تمرکز و حضور قلب و حضور صد در صدی در کلاس :( درس را فرا میگیرد و بعد هم در نهایت تلاش درس میخواند و در زیباترین شرایط امتحان میدهد و دراین شرایط هر چقدر دانش آموز، کوچکتر سهل تر... وحالا تمامی این افعال را معکوس کنیم.

همه در رنجند...معلمها و خانواده ها و دانش آموزان... .

و رنج عظیم برای کسانی که عزیزانشان از کفشان رفت و این غم گین تراژدی  آخر قرن است... 

دلم میخواهد روزی را تصور کنم که بیایم در اینجا بنویسم کرونا رفت و ما دست در دست هم ، همدیگر را در آغوش میکشیم و بی هراس از تب و تنگی نفس، با هم نشست و برخاست میکنیم و زندگی میکنیم.

اوایل سال نو میلادی، همسایه چند کوچه آن ورتر، عکسهای عزیزانش را سر در خانه نصب کرد و به یادمان آورد سالگرد آن سقوط دردناک هواپیما را... .

و به یادمان آورد که نه می بخشیم و نه فراموش میکنیم... .

آه از این اسفندهای پر تب و تاب... .

چهل دانه اسفند برداشتم و خوب نگاهشان کردم و بعد هم دود کردم و دادم دست بچه ها که در خانه بچرخانند و قاطی پیچ و تاب دود های رقصان در هوا و خنده بچه ها، به چهل اسفندی که گذشت فکر میکنم و به اینکه حس میکردم حالا باید این چهل سالگی یک نقطه پر رنگی باشد و یه جایگاه عظیم و ... .

اما نه

من اینجا ایستاده ام

یک ذره درین کیهان بزرگ که در دستان خداست.

و فقط آرزو میکنم این ذره بودن را روز بروز بیشتر درک کنم و قدر همین ذره، نقشی بزنم که خدا هم آن راببیند... .

نوزده روز دیگر جشن تکلیف نوراست.

حساب کردیم که حسین یک سال و نیم دیگر مکلف میشود و هر دوشان کلی خندیدند ازین اختلاف.

البته بماند که حسین حتی نمازهای صبحش را هم میخواند اما نور دیده مان، نه.

نیمه شعبان امسال، نهم فروردین است.

 دخترم را در آغوش میکشم در لابلای عطر نرگسها و بهار،  از خدا میخواهم که خودش بنده پروری کند و حال دلش دراین مسیر خوش گوار باشد.

و دلم میخواد روزی را تصور کنم که بیایم اینجا بنویسم که آمد...

بهار دلهایمان آمد، شوخی یا جدی، ما به نفسهای او وصلیم و به امید دیدنش زندگی میکنیم... .

این روزهای باقیمانده اسفندتان، پر از عطر شب بو ها و امید 

و

بهارتان پیشاپیش خوش..

 

اسفند ۱۳۹۹

 

 

 

چهار سالگی

۳۱
شهریور

آفتاب که کم رمق میشود یعنی که مهر در راه است و باید چشم انتظار انار و برگهای زرد و نارنجی باشیم.

و چهار سال است که این پیوند تابستان به مهرماه ما، گره میخورد با تولد علی.

همین پارسال بود که از کنار هر مهدی که رد میشدیم گریه میکرد و در تمام کلاسهای ثبت نامی، از وسط کلاس گریه میکرد و کلاس را ترک میکرد والی آخِر.

اما در همین تابستان بود که گفت دلش کلاس و مهد میخواهد و اعتراف کرد که دیگر گریه نمیکند و وقتی همین چند روز پیش به چند مهد مراجعه کردیم که تعداد بچه ها به انگشتان یک دست هم نمیرسیدو خلوت و تمیز بود ،علی  باز هم به من نگاه کرد و گفت به خانه برو و نگران من نباش و وقتی مربی مهد گفت پشت میز بنشین و برایم نقاشی بکش، پیروزمندانه نشست و یه نقاشی ماشین به مربی تخویل داد...دل هر دویمان پر میکشد که برود کلاس و مهد و بازی کند اما چکنیم با کرونایی که در پاییز شاید وحشی تر هم بشود؟!

اما محمد حسین هر روز مدرسه میرود، با ماسک و شیلد.

مدرسه، بچه ها را زوج و فرد کرده و بچه هایی که هر روز می آیند هم با رضایت نامه میروند و در کنار اینها  برای بچه هایی هم که کلا به مدرسه نمی آیند تدریس مجازی هم دارند.

انقدر فضای مدرسه و معلمها و پرسنل عالی و رویایی است که دلمان نمی آید نرود و هر صبح که میرود هم خودم و هم خودش آیت الکرسی و چهار قل میخوانیم و میسپاریمش به خدا و اهلش.

اما نورا مدرسه نمیرود و کاملا با تدریس مجازی پیش میرود.

داشتم از علی شیرینم میگفتم.

هنوز هم در جمع خجالتی است و حرف نمیزند اما در خانه همیشه در حال کشف و شهود و سوال پرسیدن است.

هنوز هم حساس و زود رنج است و دلش زود می شکند.

هم بازی اصلی اش نورا ست و رفیق بگو و بخندش، محمد حسین.

خیلی ریز بین است و به شدت محیط زیستی است.

حواسش هست که حین صابونی کردن دست و مسواک زدن ، آب بسته باشد و کل تابستان مامور این بود که با آبی که از شلنگ کولر گازی، در سطل تخلیه میشد، گلهای باغچه را سیراب کند.

به شدت از ناراحتی تک تک ما رنج میبرد و جوری بی تابی میکند که انگار خودش مبتلا شده و آرزوی چهار سالگی اش قبل از فوت کردن شمع این بود که هیچ کدام از ما پیر نشویم. 

و هر شب لحظه خواب، چندین بار به من میگوید که مثل یک قلب بزرگ دوستم دارد و من نمیدانم که قلبم چقدر گنجایش این قلبهای کوچک دور و برم را دارد... .

خدایا، اندوه بشر را پایانی نیست اما ما مبتلا شده ایم به سختی روزگار... .

و چشم انتظار گشایشیم.

اما  یادمان نمیرود که هنوز هم غرق نعمتهایی هستیم که عقل از درکش عاجز و زبان از شکرش قاصر است و لبخند میزنیم به لحظه لحظه روزگار.

 

 

 

بیروت

۱۵
مرداد

بیروت را ترکانده اند و من اینجا پشت میز خطاطی ام نشسته ام و هق هق گریه میکنم.

نه برای آن بیروت رفتن و شهری که همیشه در خاطرم ماند...

نه...

که غالب شهرهای خدا زیباست حالا عروس خاور میانه که جای خود دارد.

در تصاویر، دودی پیچید و به هوا رفت.

یاد تصاویر انفجار هیروشیما افتادم.

یاد آیه ده سوره دخان افتادم و آن دود آشکاری که در  آسمان پدید می آید.

یاد هواپیماهایی که در آسمان شعله ور شدند و دود شدند و خاکسترشان بر زمین نشست و جگر عزیزانشان پاره پاره شد.

یاد هزاران انسانی که درین شش ماه در تب سوختند و با نفسی تنگ و تو گویی غرقه در آب، از دنیا رفتند و میروند و هزاران هزار آدم به عزا نشستند و به عزا مینشینند  و کودکانی که یتیم شدند و یتیم میشوند.

چه زمین تب داری داریم، هر لحظه از تب و حادثه میسوزد و آتش میگیرد و دستمان به آسمان نمی رسد.

 

 

خداوندا پناه بر تو و ستونهای زمین و آسمانت.

 

نورای من

۲۳
تیر

چهاردهم تیر ماه تولد نورا بود.

که مصادف شد با تولد امام رضای رئوف.

و از آنجایی که نورا در روز عید غدیرمتولد شده است،  هرسال عید غدیر هم یک کیک برای نورا میپزیم و تولدش را تبریک میگوییم.

حسین تابحال دوتولد دوستانه داشته است که همه دوستان کلاسش به تولدش آمدند و الحق هم خوش گذشت.

و نورا تا بحال نداشته است.

عید غدیر امسال گفتم جان مادر انشالله که ۱۴ تیر که بیاید این ویروس رفته است و یک جشن دوستانه برایت میگیریم.

اما نشد.

و چه بی رحمانه این ویروس چنگ انداخته به لحظه لحظه هایمان.

اما عوضش سه روز برایش جشن گرفتیم.

سه تا کیک پختیم و با شمعها لبخند زدیم و در تولد آخر یکی از دوستهای صمیمی اش را دعوت کردیم و در حیاط تولد گرفتیم.

و علی در تمام این روزهای ذوق میکرد و بارها اعلام میکرد که این تولد من است نه نورا.

و نورا، این دختر مهربان هشت سالگی اش را تمام کرد.

وقتی به چشمانش نگاه میکنم حس میکنم تمام لطف خداوند را میبینم.

وقتی به اراده و همتش نگاه میکنم احساس شعف میکنم که انقدر مصمم در راه هدفهایش تلاش میکند و پیشرفت میکند و برایش مهم است که اوقاتش به بطالت نرود.

مهر و محبتش هم به تک تک ما ستودنی است.

خواهرانه علی و حسین را غرق محبت میکند و در اوج تمام دلتنگیها و خستگیهای من، مثل یک نور میتابد و قلبم را روشن میکند.

و از خدا ممنونم که حضور نورا را مثل یک نور و معجزه در زندگی مان میبینیم و لمس میکنیم.

خدایا درین رورهای بیماری و خاکستری نگه دار تمام بچه های دنیا باش که هر بچه ای، یک نور و معجزه برای قلب پدر و مادرش است.

آمین یا رب العالمین.

۲۳  تیرماه ۹۹

آرزوها

۲۷
خرداد

هرسال خرداد ماه که میشد، بعد از امتحانات بچه ها راهی مشهد می شدیم.

دلم برای تمام زیارتها و سفرهای نرفته ام پر میکشد.

همان اوایل کرونا، پیامهایی بود ازین دست که دیدید صاحبان زیارتگاه ها شفایتان ندادند.

شفا که ندادند هیچ، دستتان هم کوتاه شد از مقبره هایشان.

کعبه و مساجد هم بسته شد.

و دیدید که ازین دم و دستگاه بخاری بلند نمیشود.

....

همیشه این دیدگاه های مادی و کاسبکارانه برایم زیر سوال بوده است

اینکه اگر از یک دوست، منفعت مطلوبم رسید که فبها المراد و اگر نرسید تورا به خیر وما را به سلامت.

اینکه تو،از یک چشمه ای، آبی به ظاهر ننوشیدی، راه آن انکار چشمه است؟!

و اینکه آیا من تنها و تنها، در جهت رسیدن به خواسته ام به زیارت معصوم میروم؟!!

اصلا  از اسمش هم پیداست

من به زیارت و دیدار رفته ام و هر آنچه چه از دوست رسد  نیکوست.

هیچ تلاشی در جهت دینداری درست نداریم و طلبکار هم میشویم.

کاش میشد یکی دستمان را میگرفت و ذره ذره توحید و عدل را از کلام معصوم میخواندیم و درس میگرفتیم تا نه قالب تهی کنیم از این مدل نقادی های نابخردانه و نه طلبکار باشیم.

بشریت یک گندی به دنیا زده که کرونا دامن آن را گرفته است، این درد از ناحیه خداوند نیست اما صبری که بر این درد و عقبه اش داریم آزمون الهی است.

آزمون ما در مقابل سختی ها و شداید دنیا.

.....

بگذریم....

جمعه گذشته آزمون انجمن خوشنویسان داشتم.

آخرین آزمون ۸ سال قبل بود که در کلاسهای درس و روی صندلی های تک نفره بی قواره انجام میشد.

و همیشه مشکل نوشتن برای تک تک ما وجود داشت و خیلی ها کف زمین می نشستند و خط مینوشتند.

اما روزی که برای آزمون رفتم یک دنیا مشعوف شدم.

سالن آزمون، یک فضای بزرگ بود با میزهای درجه یک.

رفتم پشت یه میز تحریر فراخ نشستم و با دل خوش و بدون لرزش دست، چلیپا نوشتم و اولین بار بود که از امتحان خط لذت بردم.

از اردیبهشت امسال هم درگیر آزمونهای ورودی محمد حسین برای مدرسه کلاس هفتم شدیم.

چندین مدرسه رفتیم امادلم تنها با یک مدرسه بود که میشود گفت بهترین دبیرستان غیردولتی اصفهان هست.

مثل آزمون های کنکور چندین جا رفتیم و آمدیم و با اینکه در تمام طول این مدت تعطیلات کرونایی، از زیر درس خواندن فرار میکرد اما، در کمال تعجب من، در همان مدرسه مطلوب قبول شد.

و گوشه ای نوشتم که یکی از آرزوهایم در مورد پسرم برآورده شد.

زندگی همین هست.

لابلای تمام سختیها و ابتلائات و خوشی ها و ناخوشی ها و فراز و فرود ها، آرزوهایت هم گاهی برآورده میشود.

کافیست آنها را ببینیم و شکر گزار باشیم.

بهار

۳۰
فروردين


بهار هم آمد و آب از آب هم تکان نخورد با نبودن ما در کوی و برزن.
 شکوفه ها به گل نشستند و آسمان آبی با ابرهای پنبه ای اش از پشت پنجره اتاق هایمان به ما چشمک زد.
بهار آمد و ما روی عزیزانمان را نبوییدیم و نبوسیدیم.
این بهار ما را این گونه می خواست.
دوماه از در خانه نشستن هایمان گذشته است.
حیف است روزهای بهشتی فروردین و اردیبهشت را حظ نبریم اما این بهار ما را این گونه میخواست‌.
روز سیزدهم فروردین، برخلاف تمامی این سالها، طبیعت، در نبود تک تک ما نفس کشید و زخمی نشد.
اما ما عزیزانمان را ازدست دادیم و در دوران سخت بیماری شان، لحظه ای دست از دعا بر نداشتیم.
حکمتی در این دوران نهفته است که خیر و شرش، در حد فهم ما نیست‌.
اما از خدا طلب گذر ازین روزها را داریم که سختی آن برهمه مان پیداست.

کرونا گرافی

۲۹
اسفند

چه روزهای عجیبی است این روزها... .

البته حس روزهای خانه نشین بودن برای من عجیب نبوده است هیچگاه.

سالهاست که خانه نشین هستم.

از دوماه قبل از بدنیا آمدن حسین.

این خانه نشینی خود خواسته بوده اما شیرینی ها و غم های آن همیشه بهم آمیخته است.

اینکه در خانه هستی و میبینی باید باشی که این سالهای تکرار ناشدنی، کمی درست تر بگذرد و از طرفی هم قطارانت را میبینی که در اجتماعند و رو به رشد.

و هزاران بار شکر، خداوندی را که برای این سالهای من چنین مقدر کرده است.

داشتم ازین روزها میگفتم.

من خیلی به اصطلاح ددری و بازاری نبوده ام که این روزها عرصه برایم تنگ شود، من عاشق وقتهای آزادم که به خط و کتاب بگذرد.

آنچه این روزها عرصه را تنگ میکند این است که با حضور بچه ها در خانه و درس و تکالیفشان، بیش از پیش مادر تمام وقت شده ام، و این کلام من را تمام مادران، این روزها از عمق وجود درک میکنند.

و باز با حسرت به انبوه کتابها و نانوشته ها و سخنرانی های در صف انتظار و قلم و دواتم نگاه میکنم.

ولی از همه بیشتر، دلم برای بچه هایم میگیرد.

با اینکه روزها در حیاط در حال دوچرخه سواری و بدو بدو هستند و خیلی از شبها به پانتومیم و اسم و فامیل و قایم باشک و بازیهای فکری و جسمی که رُسِمان را میکشد میگذرد اما باز، به چشمهایم میبینم که خلقشان تنگ شده است.

لحظه هاییکه دلشان هوای دیدن دوستانشان، عزیزانمان و دویدن و بازی در پارک را دارد و ما دستمان از همه جا کوتاه است.

ما به واقع با عزیزانمان زنده هستیم.

با لمس دستهایشان و چشم در چشم شدنشان.

و قسمت سخت این روزهای کرونایی،  پرسه در خیابان و بازار و سفر نیست، که فقدان حضور عزیزانمان است.

این روزها هم میگذرد.

به فرمایش حضرت، عمر فتنه ها کوتاه است.

سخت ترین غمی که در سال گذشته حس کردم، سقوط هواپیمای اکراینی بود.

بارها خودم را به جای آنهایی گذاشتم که عزیزانشان در این پرواز، پر پر شدند و بارها، با آنها اشک ریختم.

فرصت زندگی کوتاه است، داریم می بینیم که با هر چشم به هم گذاشتنی چگونه زمستان میگذرد و بهار میرسد.

این جور وقتها نورا هی چشمک میزند و می گوید پس چرا نگذشت؟ :)

صورتش را میبوسم و در دلم میگویم در دنیای کودکانه تو دیر میگذرد، بزرگ که شوی، سخت میگذرد و سریع و آنچه غمش نمی پنداشتی، قلبت را زخمی میکند.

صورتش را می بوسم و میگویم بخند مادر، بخند که با خنده های شماست که روزگار را داریم میگذرانیم.

این روزهای سخت، برخیلی از ما سخت تر شده.

کسب و کارهای بر زمین مانده و جانهای از دست رفته و قلبهای داغدار و دلهای غمگین و تنهایی که امروز تنها تر شده اند.

برای سلامتی امام زمان و عزیزانمان، اگر دستمان میرسد، فراوان صدقه دهیم و گره باز کنیم و کاری کنیم که خداوند به آفرینشمان، دلخوش شود.

 

و بیاید آن خرمی روزگار...

الهی عجل لولیک الفرج که قلبمان خیلی گرفته است.

.....

۲۴ ساعت قبل از تحویل سال ۹۹

 

 

 

 

هدیه تولد

۱۰
اسفند

سلام!

چند روز پیش ششم اسفند بود.

تولدم.

اما دلم گرفته بود.

ما روزهای خوبی را در این سال، خصوصا ماههای اخیر از سر نگذراندیم.

روی زیبای دنیا را ندیدیم و دل بستیم به آمدن بهار، که کرونا آمد و  امروز، بیشتر از جسممان، روح و روانمان را نشانه گرفته است.

صلاه ظهر بود که سجاده را گشودم و بعد از نماز رفتم سراغ صحیفه محبوبم.

ششم اسفند بود وتولدم

و انگار منتظر  نگاه امامم بودم که دیدم نوبت دعای امروزم، دعای مکارم الاخلاق است.

آبی بود بر آتش درونم.

روحم به پرواز درآمد.

فرا از هر عقیده و فکری، دعای مکارم الاخلاق امام سجاد را تورق کنید.

بهترین هدیه تولدم را از امام سجاد گرفتم.

نوشتم که بماند به یادگار.

ششم اسفند ۹۸

شروع ۳۹ سالگی

«الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

این دعا از امام علی، دعای هر لحظه من است و هدیه من باشد به شما، برای هر لحظه تان.

 

مرداد گرم

۱۶
مرداد

بر گرمترین نقطه مرکزی تابستان ایستاده ایم.

گرم و شلوغ.

وقت هایی که پیش می آید و دنبال گذاشتن قرار و مداری با دوستی میشوم میبینم که وای من..تمام روزهای هفته را مشغلولیم.

آخرهای هفته را هم که بماند اوج ترافیک و بدو و بدو و خرید.

 همیشه با خودم میگویم عمرمان گذشت در پرکردن یخچال و شکم و امور اولیه.

هر کدام از بچه ها کلاسها و برنامه های خودشان را در یک تایمی دارند که به ناچار همگی درگیر یکی میشویم.

و من همیشه به پدرهایی که در شهر کار میکنند و خیلی از رفت و امد کلاسهای بچه ها با آنهاست و همه چیز و همه کار بر روی دوش مادر بی نوا نیست، مثل آدم فضایی نگاه میکنم.

خلاصه که بدجور درگیر دنیا شده ایم.

اما کلاسهای کانون آفتاب بچه ها که خانگی است کماکان به راه است.

همین ها انرژی بر است اما من دلم میخواهد تمام سعی ام را بکنم که در این زمانه واقعا خاص و استثنایی، بچه ها گرمی و نشاط دین را حس کنند.

و حالا که نزدیک غدیریم بچه ها دنبال برگزاری جشن هستند و من قند توی دلم آب میشود.

من هم، خانمهای کلاس قران محل را به تکاپو انداخته ام برای جشن.

قرار است هم خوانی کنیم و دکلمه کنیم و زیباترین لباسهایمان را در روز غدیر بپوشیم.

کلی پیکسل های بامزه و قشنگ سفارش داده ام برای جشن.

خستگی در این راه ها ، خستگی شیرین است.

علی، علی شیرین من ، عید غدیر سه ساله میشود.

و اکنون در نقطه ایست بی پوشک، مستقل و کماکان حساس.

زندگی گاهی روی مدار تند است و گاهی آهسته.

همین چند روز پیش عروسی ثمره بود.

چقدر دورا دور با هم تصور کردیم و هم فکری کردیم و... .

روز عروسی روی یک صفحه ای عکسهای دوران کودکی اش بود که در تمام عکسها من کنارش بودم و من به صورت لایو در قسمتهایی از عروسی بودم و باز برای این همه دوری و دلتنگی در خودم مچاله شدم.

قسمت خوب عروسی، سادگی شان بود، در تمام قستمها.

و حالا چه شده است که ما در ایران خودمان به این وضع از تجملات افراطی رسیده ایم ...نمیدانم.

گذشته از اوضاع اقتصادی زیادی افتضاحمان و عده ای که درسکوت میسوزند و میسازند، عده ای هست که فقط خرج میکنند و انقدر مصرف گرا هستند که تحیر آور است و شاید دچار اعتباد خرید هستند ، شاید افسردگی شان را به این نحو جبران میکنند، هر چه که هست اینست که بچه هایی که درین خانه ها رشد میکنند بچه هایی میشوند که مصرف کرده اند و این میشود مرگ خلاقیت و تولید و شکوفایی در یک جامعه....هر چند که امروز هم حسش میکنیم...با دلالی زندگی کردن ها را.

تصورش هم سخت است.

 

قیاس

۲۴
تیر

همگی روی تردمیل بودیم و و من با سرعت بالا می دویدم.

بحث هم بالا گرفته بود و من شنونده بودم.

میگفتند باید روی این فرهنگ عمومی کار کرد.

باید چشمهای آدمها خصوصا آقایون به دیدن زنهای بدون آرایش و لباس اتو نکشیده و زنهایی که موهای بدن را شیو نمیکنند و دستی به ابرو و ... نمیکشند عادت کند.

ما زنها باید برای خودمان زندگی کنیم و در هر حالی از بدنمان راضی باشیم چه آراسته و چه ژولیده و چه عیب دار و زشت و چه زیبا و بی نقص.

و شاید نقطه مقابل این تفکر زنهایی هستند که همیشه باید در انظار عمومی زیبا و آرایش کرده باشند.

و  شاید همان عده افراطی که هر کاری و هر عملی و هر رفتاری با این بدن میکنند تا که دیده شوند و شاید کالا بودن زن نتیجه همین رفتارهای افراطی باشد.

و من فکر میکنم  به این که تا وقتی که مرزهایی که برای نمایش بدن وجود دارد را نپذیریم این دو تفکر همیشه با هم در تضادند .

و من خوشحالم که دینی دارم که تبرج  در انظار را از من نخواسته اما از من خواسته که برای اهل خانه، در حد توانم، تمیز و خوشبو و آراسته باشم.

و آرامش ناشی از امنیت این مرز بندی را تنها کسانی حس میکنند که حجب و حیا را فهمیده اند و به آن عاملند.

ولعاقبه للمتقین


هفت سال

۱۳
تیر

اولین بار که نورا را در بغلم گذاشتند یک دختر سفید مخملی بود که مجذوب رنگ چشمهایش شدم، و اینکه یکی از چشمها در یک قسمتش رنگ متفاوت و روشنتری داشت و لبهایی که قرمز تمشکی بود.

نورا امروز هفت ساله است.

بزرگترین ویژگی نورا مستقل بودنش است و شجاع بودنش و حس فداکاری که در وجودش نهفته است  که احتمالا با آن گروه خونی o که از پدرش کسب کرده است، مرتبط است.

اینکه میخواهد همه ما را خوشحال کند.

اینکه شبها قبل از خاموشی چراغها، میبینم نپتون به دست فرشها را تمیز میکند اینکه بعد از بپر بپر هایی که در حیاط دارد، با آن جارو و خاک انداز که از قدش هم بلندتر از به جان حیاط می افتد.

اینکه برایمان نان میپزد و به زور در دهانمان میگذارد.

اینکه با شوخی ها وخنده های از ته قلبش دلمان را میبرد.

اینکه وقتهایی که حس میکند من خسته ام، میگوید چشمهایت را ببند و بعد هم میاید و آنها را بوسه باران میکند.

اینکه از وقتی که باسواد شده، راه و بی راه برای من نامه های عاشقانه مینویسد.

اینکه هر شب از پدرش به وقت خواب قصه میخواهد و بعد میرود از گوشی همراهم برای پدرش پیامها و استیکرهای عاشقانه میفرستد و اینکه انقدر هوای حسین را دارد و دل به دل علی میگذارد، یعنی که چراغ خانه ما روشن است.

هفت سال گذشت.

هفت سال از اولین روزی که چشمهایم به چشمهایش افتادم و عاشقش شدم.

کم کم میایی و اینجا را هم میخوانی... .

نور دل و دیده من هفت سالگی ات بر ما مبارک.

الهی که در مسیر حق باشی.



آرایشگاه

۰۹
تیر

اهل آرایشگاه رفتن نیستم.

ابروها خط کشی منظمی دارد و همیشه دست خودم بوده است.

اهل رنگ کردن هم نیستم.

برای مهمانیها هم ترجیح میدهم ساده باشم و همان دو سه باری که برای عروسی اطرافیان به آرایشگاه رفتم، خوشایندم نبود و دلم میخواست هر لحظه مهمانی تمام شود و خودم را از شر گریم و آرایش و خط و خطوط اضافه نجات دهم.

خوش بحال این غربی ها که انقدر مثل ما به دنبال آرایش و بزک بیش از اندازه نیستند.

عروس با صورت کک مکی لباس عروس میپوشد و از عمق وجودش لبخند میزند و دنبال پوشاندن کک و مکها نیست.

بگذریم... .

می ماند کوتاهی موها که از آن گریزی نیست.

این بار با نورا رفتیم.

بزرگترین نشانه اغلب آرایشگاههای ما این است که یک عده کثیری نشسته اند و غالبا در حال بحث کردن راجع به مسائل روز ویا  باز کردن پنهانی ترین لایه های زندگی شان هستند.

و اگر این نباشد راجع به تو نظر میدهند و آنالیزت میکنند.

و من این محیط ها را دوست ندارم.

این بار بحث شیرین فرزند آوری بود.

خانم آرایشگر و مشتری اش، هر دو بچه هایشان را به خانه بخت فرستاده بودند و بحث داشتن یا نداشتن نوه بود.

پسر خانم آرایشگر تمایلی به داشتن بچه نداشت اما عروسش داشت و بهانه پسر این بود که باید خانه و زندگی و نیازهای مادی تکمیل باشد حتی اگر سنشان بالا برود.

دختر خانم مشتری هم علاقه ای به داشتن بچه نداشت و علت آن هم زندگی های نابسامان وکم شدن فعالیتهای اجتماعی و .. بود.

خانم مشتری میگفت من هم حمایتش میکنم و معتقدم که بچه یعنی دردسر.

یعنی فقر و از دست رفتن سرمایه.و چه کسی گفته که بچه روزی خودش را می آورد؟چرا این آفریقایی ها همه بد بخت و گرسنه اند!

حالا اگر سن اش هم بالا رفت و نهایتا بر عمری که به بی بچگی گذشت حسرت خورد، میتواند برود و مثل سلبریتی های خارجی یک فرزند بیاورد بدون اینکه زجر یک بارداری و شیردهی و... را هم چشیده باشد.

خانم آرایشگر معتقد بود بچه های این دوره به نهایت دانایی رسیده اند و مثل دوران خودشان نیست که هر پدر و مادری با شش هفت تا بچه زندگی سختی داشته باشد، بچه های امروز میدانند که باید لذت بیشتری از زندگی ببرند و... .

و من تمام مدت فقط گوش میدادم.

میخواستم بگویم روزی هرکسی دست خداست اما خدا هم سنتهای خودش را دارد و در ازای خواست و حرکت، برکت هم میدهد و نمیشود که هیچ حرکتی نکنی و منتظر روزی خدا باشی، حتا همان کرم هم که در دل خاک پنهان است برای روزی اش حرکت میکند، هرچند که همان بچه افریقایی هم اگر در بدترین شرایط هم باشد بازهم خدای خودش را دارد.

میخواستم بگویم مادر شدن با آگاهی، یعنی یک بارداری با لذت، یعنی یک شیردهی در نهایت عاطفه و احساس.

میخواستم بگویم....

که به سکوت گذشت.

من معتقد به نسخه پیچیدن برای تعداد فرزند برای آدمها نیستم.

اما میدانم اگر که جهل و نا آگاهی باشد و نقش خدا و توکل آگاهانه بر او از زندگی ها حذف شود، چه با ده فرزند در دامنت و چه با یک فرزند در پر قو...این ره که تو میروی به ترکستان است.





دوست

۰۲
تیر

محمد حسین بزرگ شده است؟!

آری

این بار که مشهد رفتیم، از همان ابتدای کار گفت نگه داری علی در حرم  با من.

بروید با خیال راحت به نماز و زیارت برسید نمیگزارم مثل پارسال علی گم شود و الحق که روسفیدمان کرد و همان یک وعده ای که حرم نیامد و علی با ما بود، فهیمیدم این جانمان چه قدر مهربانانه و بزرگوارانه با ما رفتار کرده است.

اما نمیدانم آن لحظه هایی  را که سربه سر علی میگذارد و خنده و اشک بچه را در جا در میآورد و من را پریشان میکند را چگونه قضاوت کنم.

کتاب میخوانم و هی سرچ میکنم که کدام کتاب بهترین است و....

 اما اینکه چرا کتابها و فیلمها دیگر راضی ام نمیکند بحث خودش را دارد.

در مورد فیلمها که بیشتر مستند ها را تماشا میکنم.

یاد حرف استاد معاونیان می افتم که میگوید  عمرتان را پای خواندن کتابهای هرچند فاخر که ته اش میخواد یک پیام اخلاقی، عرفانی و یا روانشناسانه بهتان بدهد تلف نکنید، و من حالا مدتی است که دارم تاریخ میخوانم.

تاریخ آنچه که گذشت به اهل بیت.

آنهم از زبان نویسنده های اهل سنت که ممکن است یک جاهایی با خوانده های ما منافات داشته باشد.

اما همان حقایق سانسور شده هم دل سنگ را به درد می آورد چه برسد به اصل حقایق.

و حس میکنم چشمهایم دارد روشن تر میشود چرا که هر سطر آن یک پیام برای قلبم دارد.

مشهد که بودیم شب قدر بیست و سوم بود.

به جای حرم رفتیم منبر استاد معاونیان.

لحظه مراسم چشمانم را بستم و حس کردم که گوشه حرم حضرت رضا هستم.

و در دلم می ماند که امثال استاد معاونیان را به حرم راهی نیست که نمازی را در حرم اقامه کنند و یا برایمان سخنی بگویند.

از آن حقایق دردناک.

بگذریم... .

سالهاست که در ارتباطم با آدمها محتاطم، نزدیک که میشوم لایه هایی از وجود آدمها را می یابم که میگویم کاش نمیدیدم و نمی یافتم.

با اینکه آدم برون گرایی هستم که ارتباطات زیادی دارم و از آنها لذت میبرم،و دوستان و خویشان زیادی دارم که دوست دارم به کیفیت و تعداد، بیشتر و بهتر هم شوند اما خدای خوبم همان حد ارتباط رضایت بخش با غیر را برایم نگه دار و آنقدر مرا به خودت نزدیک بخواه که از نیاز نزدیک شدن به غیر رها شوم.

که همین مرا بس است.



وقت

۲۷
ارديبهشت

هفته اول ماه مبارک را سه روز، پشت سر هم، افطاری دادیم.

افطاری کلاس حسین و دو روز دیگر هم دوستان و اقوام.

دو علت هم داشت، یکی اینکه تمیز و مرتب کردن خانه ما برای هر بار مهمانی از غذا پختن و... هم سخت تر است و دیگر اینکه دلم میخواست بقیه روزهای ماه مبارک  فکرم درگیر مهمانی و غذا و ملزومات آن نباشد و انرژی ام را جای دیگری صرف کنم.

پیچ تلویزیون و اخبار و سریالها را هم بسته ایم.

ترجیح میدهیم به جای اینکه دوساعت به تلویزیون خیره شوم دست بچه ها را بگیرم و برویم دعای ابوحمزه مسجد سرکوچه مان، هم بچه ها بازی میکنند و هم من دلم، آرام میگیرد.

الحمدلله علی کل نعمه.


پیشواز

۲۲
ارديبهشت

به پیشواز ماه مبارک که رفتیم گفت من هم روزه میگیرم

باورم نمیشود که پسر یازده ساله ریزه میزه من امسال روزه دار است.

البته پارسال هم یک چند روزی روزه کامل گرفت.

برای تولدش قران با ترجمه علی ملکی را هدیه گرفتیم و حالا هر روز یک صفحه اش را میخواند.

سال تحصیلی گذشته برایش بهترین سال بود، اول از همه وجود معلم نازنینش که با اقتدار و محبت و ایمانش تاثیر بی نهایت مثبتی داشت برای حسین و بعد هم این کلاسهای مهدویت هم برای نورا و هم حسین که هر دو خانگی است، با بهترین مربی ها که آن هم ازآن رزق های معنوی است که امیدوارم لایقش باشیم و درین روزگار ناخوشایندی که دیگر نه دین مانده و نه دنیا، مایه قوت قلب است.

دم افطار که میشود سفره پهن میکنند و عاشق این آب جوش نبات گلاب زعفرانی اند.

هر سه تایشان.

و چقدر این ماه مهربان است، خدا کند دلهایمان حکمت و معرفت جاری درین ماه را دریابد.

اینکه هر سحر با دعای سحر زنده میشوی و آیه آیه وحی را مزه مزه میکنی و شبها با دعای افتتاح و ابوحمزه دل و جانت درخشان میشود یعنی احیای قلب و جان..یعنی رمضان بهترین ماه خداست که خدا بنده نوازی ات میکند.

انقدر درگیر این دنیای سراسر ماده شده ایم که شاید در فهممان نگنجد که در این ماه چه غوغایی است و چه خوان گسترده ایست اگر که بخواهیم حظش را ببریم.

التماس عا

رمضان ۹۸

کتاب

۱۴
ارديبهشت

کتاب خاطرات سفیر و رهش را خواندم.

خاطرات سفیر خیلی دلبر و شیرین بود، با اینکه غالب کتاب مباحثه و مناظره و بحث های اعتقادی بود اما نیلوفر شادمهری توانسته است این فضا را خیلی خوب با خاطرات دانشجویی در فرانسه گره بزند و یک کتاب خوب و با ارزش را به یادگار بگذارد.

و اما کتاب رهش...

کتابی که با اینکه نام رمان داشت اما خیلی هم رمان نبود و بیشتر کتاب پر بود از جر و بحث و دعوا و کنش و واکنش... .

و اینکه کتاب فضای تلخی دارد.

حتما امیرخانی در این کتاب کار ویژه ای کرده است که اینقدر برای خریدنش صف کشیدند و جایزه بهترین کتاب هم به این اثر رسید، اما هر چه که بود من دوستش نداشتم و موضوع کتاب آلودگی تهران و بی تدبیری هایی است که منجر به نابود شدن فضای سبز و معماری و ساخت و سازهای غیر اصولی در شهر شده است.

کتاب زندگی شرقی غربی من از دکتر آنه ماری شیمل، را هم خواندم.

 یک بانوی شرق شناسی که با خواندن حدیثی از حضرت علی مسیر زندگی علمی اش تغییر میکند

: مردم در خوابند و وقتی که میمیرند از خواب برمی خیزند

کتاب خوبی بود که سنگینی خودش را داشت و باید برای خواندن آن دقت و تمرکز داشت.

کتاب خوب بخوانیم:)


نوروز نود و هشت

۱۶
فروردين

اسفند یعنی انتظار برای بهار و مرور کردن یک سال که برما رفت.

سالی که گذشت سالی بود پر از فراز و نشیب.

از بازسازی آن خانه قدیمی  که رمق مان را کشید گرفته است تا نوسانات افتضاح اقتصادی.

به خانه که نگاه میکنم، آن رمق رفته تا حدی بر میگردد

نگاه میکنم به نهال خرمالویی که اسفند کاشتیم و انجیری که حالا پر از میوه شده و انگوری که ریز ریز جوانه زده و گلهای رنگی رنگی که جانمان را صفا میدهد و بدو بدوی بچه ها در حیاط و دیگر هیچ.

بابت همینها تا نفس میکشم خدا را شاکرم.

اما اسفند امسال اسفند غمگینی بود و ما یکی از عزیزانمان را از دست دادیم.

آنهم جوان بیست وسه  ساله ای که چند روز بعد هم مراسم ازدواجش بود.

و من در شب تولدم با یک اندوه عمیق به کیک تولدم نگاه میکردم.

چقدر ابتلائات دنیا با گذر سن بیشتر جانم را آزار میدهد.

حضرت علی فرموده اند به بچه هایتان طوری دلبسته باشید که انگار همین فردا مرگشان میرسد.

و این یعنی دنیا و سختی هایش به امام حسین و جگر گوشه هایش هم وفا نکرد چه رسد به... .

اما صبر و معرفت آن خاندان کجا و ما کجا..فرق است میان زمین تا آسمان.

اواخر اسفند شال  وکلاه کردیم برای دیدن شوش و زیگورات و چغا زنبیل که در میانه راه دچار کولاک برف شدیم و ماشینها جلوی چشمانمان یکی یکی سر میخوردند و چپ میکردند و همین که سالم توانستیم به خانه برگردیم جای شکر داشت. و شاید از همان روز بود که موج بارشها همه جای ایران را فراگرفت.

و این برای ایران تشنه آب، مایه  امید و رحمت بود و برای مناطقی هم که از ندانم کاری خود بشر ریشه می دواند باعث سیل و خرابی و یک سری فجایع انسانی .

و باز دوباره کسانی که شاید خدا در معادلات  زندگی شان نقشی ندارد بانگ زدند که این چه عدالتی است و این چه خدایی و این چه فرشته هایی که مسئول بارانند  و ... .

ادبیاتی که حقیقتا قابل تامل است.

کاش بجای این همه انرژی برای سخن پراکنی، کاری انجام دهیم اگر دستمان بجایی میرسد.

و من باز در دلم میگویم خوب است که خود خدا خدایی اش را میکند و می بخشد و جان  میدهد و  مثل امثال من که این مدل حرفها دل چرکینشان میکند، میشنود و  ذره ای از خدایی کردن بی منتهایش کم نمیشود.

بهار شد و طبیعت امسال سر سبز تر از هر سال دیگریست.

اصفهان پر از گل شده است و زاینده رود پر آب است ومیدان نقش جهانش پر از شور زندگیست.

اما هنوز هم دل من با این همه گل بهاری نشده است.

یا ربیع الانام...تو زییاترین گلی که بهار جانها را می آوری.

ای شاخ تر به رقص آی با مژده حضور و ظهورش.

آمین


سلام

کتاب خواندن در این روز گار جزو کارهای خاص است بنظرم.

چونکه ذائقه آدمها با خواندن این همه مطالب زرد و غیر زرد نامرتبط که وقتی گوشی ات رو روشن میکنی به یکباره برای خوانده شدن هجوم می آورند، عوض شده است.

عوض شده چراکه وقتی که آنها را خواندی حس و انگیزه خواندنت ارضا میشود و تو اشباع میشوی از همان مطالب رنگارنگ بی هدف، و وقتی تشنگی خواندنت با یک نوشابه گاز دار زرد برطرف شده چه حاجت به نوشیدن یک شربت گلاب معطر که قرار است دل و جانت را صفایی بدهد.

کتاب هفت روایت خصوصی امام موسی صدر از حبیبه جعفریان...عالی بود.

هم به جهت قلم..هم به جهت موجز بودن و هم به جهت شگفتیهای زندگی امام موسی صدر.

اینکه امام موسی صدر از یک بچه یک ساله تا یک جوان سرکش..با همه و همه دم خور بود و معتقدر بود هر کدام از اینها شخصیتی برای شکوفایی دارند که باید به شکفتنشان کمک کرد.

اینکه قبل از ماه روزه بچه ها را یک چک آپ کامل میکرد و اگر کم و کاستی در روزه اولیها بود معافشان میکرد از روزه و به خودش زجر این را نمیداد که هر روز بچه را بیرون از شهر ببرد و برگرداند که مبادا روز ه ای خورده شود...عاقلانه  فکر میکرد و رفتار میکرد.

و دنیای ما هنوز هم کم دارد این مدل عقلایی که عاقلانه بودنشان در امتداد هوای نفسشان نیست.

کتاب عامه پسند از بوکوفسکی را هم خواندم

اول کتاب نوشته تقدیم به بد نوشتن. و انصافا هم به درد من نخورد و دلم برای ساعتهایی که پای این کتاب به هدر رفت میسوزد و حالا یاد گرفتم که هر کتاب شاهکاری که توسط دیگران معرفی میشود برای من شاهکار نیست.

کتاب پر از الفاظ رکیک و اتفاقهای غیر عادی است که مثلا ریشه در خلاقیت نویسنده دارد و ته اش هم حتما یک پیام اخلاقی..که اصلا برای جذاب نبود.

کتاب کمونیست رفت و ما ماندیم و خندیدیم را خواندم.

نویسنده خاطرات زندگی اش را در زمان حاکمیت کمونیسم در زندگی اش می نویسد.

خواندن دو سه داستان اولی برایم تا حدی جذاب بود به علاوه حس هم دلی و .. اما ادامه خواندنش کمی برایم سخت بود چرا که هر لحظه گریز میزدم به اوضاع و احوال امروز خودمان و عقب گردی که داریم و اینکه میبینیم چقدر استانداردهای زندگی مان دارد متفاوت میشود از خیلی از کشورهای دیگر..حالا به دلایل موجه و یا غیر موجه...اما همین مقایسه هم که ناخود آگاه در حین خواندن این کتاب برایم پیش میآمد خوش آیند نبود.

کتاب خاطرات سفیر و رهش هم در صف خواندن هستند.

کتاب خوب بخوانیم تا بدانیم و آگاهانه رشد کنیم.



خدا

۲۰
آذر

مدتهاست که محمد حسین علاقمند به نجوم  و بعد چهارم و... است و خودجوش مطالعه میکند در این زمینه

و حالا مکالمات این دوتا

نورا: حسین خدا نیست مگه نه؟ ببین دیده نمیشه

حسین: ببین نورا خدا خیلی بزرگه...فرض کن که قابل دیدن بود اون وقت مثلا از شدت بزرگی اش جلوی تابش خورشید رو میگرفت و همه چیز سیاه و سرد میشد پس حتما کلی دلیل بوده که خدا خواسته مثل یه نور باشه

نورا: حسین زمین چطوری میچرخه؟ یعنی چندتا دست و پا داره که تو فضا شنا میکنه و هی می چرخه؟

حسین: نه..اینطوری که نمیشه چرخش زمین خیلی منظم تو یه دایره مشخصه و خیلی خیلی هم منظمه

ببین نورا اگه بری نجوم بخونی و چرخش زمین .و.... مطالعه کنی اگه همه دنیا هم بگن خدا نیست قبول نمیکنی چون این دنیا انقدر منظمه که مدیریت قوی میخواد اونم خداس

نورا: حسین زمین چقدره؟ 

حسین: بستگی داره از جه نظر بگی زمین تو این دم و دستگاه و کهکشان و... که خدا آفریده از یه نانو ذره هم کمتره.

نورا : حسین نانو ذره چیه؟

حسین : فرض کن اندازه کله مورچه در مقابل زمین

نورا: حسین منم میخوام تو جشنواره جابر شرکت کنم..راجع به فضا کمکم میکنی؟

حسین: اول ببین به چی علاقه داری هرچی که بود من بهت کمک میکنم تحقیق کنی

یک روزی آرزو داشتم بچه ها بزرگ شوند و ازین دست مکالمات داشته باشند

که گویا وقتش رسیده...

البته کماکان در کنار این لحظات طلایی، لحظات کشمکش و اختلاف سلیقه و زد و خورد هم هنوز وجود دارد:)

الحمدلله علی کل حال و علی کل نعمه.

اقتصاد

۱۱
آذر

اقتصاد ربوی، مدیریت غیر مسئولانه، نظارت صفر، زیاده خواهی آقایان و آقا زاده ها و هزاران عامل ریز و درشت دیگر اقتصاد ما را به اینجا رسانده است.

قصه هم قصه این رئیس و آن رئیس نیست..پیچیده تر ازین حرفهاست.

یک اقتصاد فلج که ارمغانش فقر و بداخلاقی و بی ایمانی و گسست خانواده ها و... در جامعه شده است.

و بعد هم دعوت به صبر و سکوت... .

مانده ام با کدام رویی تک تک مان میتوانیم جلوی امام زمانمان قد راست کنیم وقتی که داریم فقر و فلاکت خیلی ها را مبینیم و کاری هم نمیتوانیم بکنیم.

حق ترین حرفی که از استاد نهج البلاغه ام شنیدم این بود: دیانت ما عین اقتصاد ماست.

مردم فرانسه برای اعتراض به شکاف شدید طبقاتی در جامعه شان اعتراض میکنند اما مردم ما...

فقیرها صورتشان سرخ تر میشود و اغنیا هم پر وار تر.

شعور مدنی هم نداریم که اعتراض درست و قانونمند و هدفمند کنیم...!

خدایا صاحبمان را برسان.