چهار سالگی
آفتاب که کم رمق میشود یعنی که مهر در راه است و باید چشم انتظار انار و برگهای زرد و نارنجی باشیم.
و چهار سال است که این پیوند تابستان به مهرماه ما، گره میخورد با تولد علی.
همین پارسال بود که از کنار هر مهدی که رد میشدیم گریه میکرد و در تمام کلاسهای ثبت نامی، از وسط کلاس گریه میکرد و کلاس را ترک میکرد والی آخِر.
اما در همین تابستان بود که گفت دلش کلاس و مهد میخواهد و اعتراف کرد که دیگر گریه نمیکند و وقتی همین چند روز پیش به چند مهد مراجعه کردیم که تعداد بچه ها به انگشتان یک دست هم نمیرسیدو خلوت و تمیز بود ،علی باز هم به من نگاه کرد و گفت به خانه برو و نگران من نباش و وقتی مربی مهد گفت پشت میز بنشین و برایم نقاشی بکش، پیروزمندانه نشست و یه نقاشی ماشین به مربی تخویل داد...دل هر دویمان پر میکشد که برود کلاس و مهد و بازی کند اما چکنیم با کرونایی که در پاییز شاید وحشی تر هم بشود؟!
اما محمد حسین هر روز مدرسه میرود، با ماسک و شیلد.
مدرسه، بچه ها را زوج و فرد کرده و بچه هایی که هر روز می آیند هم با رضایت نامه میروند و در کنار اینها برای بچه هایی هم که کلا به مدرسه نمی آیند تدریس مجازی هم دارند.
انقدر فضای مدرسه و معلمها و پرسنل عالی و رویایی است که دلمان نمی آید نرود و هر صبح که میرود هم خودم و هم خودش آیت الکرسی و چهار قل میخوانیم و میسپاریمش به خدا و اهلش.
اما نورا مدرسه نمیرود و کاملا با تدریس مجازی پیش میرود.
داشتم از علی شیرینم میگفتم.
هنوز هم در جمع خجالتی است و حرف نمیزند اما در خانه همیشه در حال کشف و شهود و سوال پرسیدن است.
هنوز هم حساس و زود رنج است و دلش زود می شکند.
هم بازی اصلی اش نورا ست و رفیق بگو و بخندش، محمد حسین.
خیلی ریز بین است و به شدت محیط زیستی است.
حواسش هست که حین صابونی کردن دست و مسواک زدن ، آب بسته باشد و کل تابستان مامور این بود که با آبی که از شلنگ کولر گازی، در سطل تخلیه میشد، گلهای باغچه را سیراب کند.
به شدت از ناراحتی تک تک ما رنج میبرد و جوری بی تابی میکند که انگار خودش مبتلا شده و آرزوی چهار سالگی اش قبل از فوت کردن شمع این بود که هیچ کدام از ما پیر نشویم.
و هر شب لحظه خواب، چندین بار به من میگوید که مثل یک قلب بزرگ دوستم دارد و من نمیدانم که قلبم چقدر گنجایش این قلبهای کوچک دور و برم را دارد... .
خدایا، اندوه بشر را پایانی نیست اما ما مبتلا شده ایم به سختی روزگار... .
و چشم انتظار گشایشیم.
اما یادمان نمیرود که هنوز هم غرق نعمتهایی هستیم که عقل از درکش عاجز و زبان از شکرش قاصر است و لبخند میزنیم به لحظه لحظه روزگار.
سلام و عرض ارادت بر بانو فروغ
متوجه شدی مدت زمان زیادی است دست به قلم نبرده ای زین بهانه گفتم حالی زشما بپرسم .