روزیکه تصمیم گرفتم محمدحسین را از یک مدرسه غیر انتفاعی بنام منتقل کنم به یک مدرسه دولتی، مردد بودم و نگران.
بعد مالی آن شاید کم اهمیت ترین قسمت آن بودن و لمس اجتماع واقعی مهمترین قسمت آن.
با چند نفر مشورت کردم، که حرف یکی از دوستانم خیلی به دلم نشست.
من نگران بودم که مبادا پسرم متاثر از محیط و رفتارهای نابجای بعضی از بچه ها قرار بگیرد.
و حرف دوستم برایم یک تلنگر بود.
گفت تو چرا فکر میکنی که این ما هستیم که باید از محیط متاثر شویم بدون اینکه خودمان اثر بخش باشیم؟
چرا فکر نمیکنی که من هم میتوانم روی محیطم تاثیر بگذارم! پسرت را طوری بار بیاور که او تاثیر مثبت داشت باشد روی هم مدرسه ای هایش، تو محیط را تغییر بده، تو در تاریکی شمعی بیفروز.
و حالا دو سال از آن ماجرا میگذرد.
پسرم کماکان و با اقتدار درس خوان است و به قول خودش سرگروه ارشد کلاس.
در مدرسه یکی از ساعتهای تفریحشان را گذاشته برای مطالعه و کتابهای غیر درسی برای دوستانش میخواند و آنها را هم تشویق میکند که کتابهای خوبشان را برای مطالعه به مدرسه بیاورند.
اگر یکی از دوستانش در درسی ضعیف باشد برایش وقت میگذارد و در حد توانش کمک میکند.
پای درد و دل دوستانش می نشیند و به چشمهایش میبیند که بعضی هایشان چقدر مشکل دارند، و این همان درک واقعی اجتماع بود که من همیشه دوست دارم بچه هایم آن را ببیند و با آن بزرگ شوند.
و این پسر جذاب من، به تازگی وارد دنیای موسیقی شده و من به مدد پسرم با خواننده هایی آشنا شده ام که تا دیروز نمیشناختم وهیچ علاقه ای هم به شناختشان نداشتم.
اما به خاطر پسرم سعی میکنم که آنها را بشناسم و آهنگهایشان را با هم گوش میکنیم و نقد میکنیم و تلاش میکنم که پسرم معیارهای درست را بشناسد و درست انتخاب کند و درست بشنود.
و این پسر هشت ساله من هنوز هم در دنیای کودکی است، هنوز هم من باید برای انجام تکالیفش انرژی بگذارم و دائما ساعت را قاطی تمام بازیگوشی هایش یاد آور شوم و مراقب باشم در کنار تمام محبتها و مراقبتی که برای علی دارد مبادا دست و بازویش را بکشد و لوله اش کند و مثل یک توپ قلش بدهد و ... .
نورا هم دارد بعد خانمانه اش را روز بروز نمایان تر میکند.
من هیچ اعتقادی به سوراخ کردن گوش بچه ها ندارم و در مورد نورا هم سپردم به خودش.
اما دخترم در یک روز سرد در آذرماه از خواب بلند شد و گفت من امروز باید گوشواره بیندازم و آنقدر مصمم بود که من و پدرش را به مطب دکتر برد و خودش گوشواره هایش را انتخاب کرد و در تمام فرایند تفنگ زنی خم به ابرو هم نیاورد.
پابپای من کیک میپزد و مخلفات غذا را آماده میکند و جای تمام وسایل از مخلوط کن و آسیاب و رنده گرفته تا قاشق و چنگال را در آشپزخانه میداند و دقیقا میداند برای هر غذایی کدامیک را باید برایم بیاورد.
باهم رنده میکنیم و آسیاب میکنیم و نمک و ادویه میپاشیم و به گذر دنیا لبخند میزنیم.
و من تمام این لحظه ها را میبلعم.
وجود این کودکهای معصوم در خانه و همنشینی با آنها و رفع نیازهایشان و بازی کردن با آنها و خندیدن با خنده هایشان و همراهی کردن و پاک کردن اشکهایشان، می ارزد به رویای ادامه تحصیل و پروژه های کاری و غرق شدن در دنیای فنی مهندسی که پیش ازین داشتم.
باور کن که می ارزد.
علی هم چهار ماهه شد.
درست وسط تمام رنج ها و اندوه هایمان.
علی من، حالا، بلند میخندد و ذوق میکند و اگر چیزی برایش فراهم نشود، به روش خودش، بلند بلند ما را صدا میکند.
زندگی بدون ذره ای توقف میگذرد چه شاد باشی و چه غمگین.
از میان پیامبرها، لقمان را خیلی دوست دارم.
لقمان حکمت سرشاری داشت ودر برابر خدا به یقین رسیده بود.
حکیم که باشی در برابر تمام مصلحتها و حکمتهای خداوندی، تسلیم محضی.
خدایا ذره ای ازین حکمت را روزی مان کن.