آرزو
یکی از آرزوهای من این بود که محمدحسین سوار این سرسره پیچ پیچی ها بشه، که بالاخره امروز صبح شد
هر دفعه میرفتیم پارک، از این سرسره ها دوری میکرد
و وقتی من میدیدم که بقیه بچه های کوچکتر با چه ذوق و اشتیاقی سوارش میشن کلی غصه میخوردم و هر دفعه با محمدحسین راجع به این موضوع بحث میکردم اما اصلا راضی نمیشد که حتی سراغش بره
اما امروز صبح تا رفتیم توی پارک، دوید طرف سرسره و یه پیچ جانانه خورد و سرخورد پایین
هیجان و شادی رو تو عمق وجودش احساس میکردم
جالبه ، مامانم همیشه سر این سرسره بازی که غصه میخوردم، بهم میگفت که چرا انقدر اصرار داری که محمد حسین اون کاری رو بکنه که تو میخوایی، بزار خودش انتخاب کنه تا بیشتر لذت ببره
و واقعا هم راست میگفت...همه ما همینطوریم وقتی یه چیزی رو باور کنیم خیلی بیشتر ازش لذت میبریم
گاهی فکر میکنم که ما مادرها، در مورد فرزندانمون، زیادی در قید و بند بایدها و نیایدهامون هستیم، بایدها و نبایدهای بی موردی که خلاقیت رو توی فرزندانمون از بین میبره...گاهی وقتا فراموش میکنم که پیامبرم فرموده که فرزندان در کودکی سلطانند و آزاد...
در هرصورت من امروز به یکی از آرزوهام رسیدم از وقتی که مامان شدم گاهی از آرزوها خنده ام میگیره
![](http://www.pic.iran-forum.ir/images/x486w5gfxu6o8p274m.jpg)