یلدا
دفتر را که باز کردم اولین نامه ام را دراسفند ماه هفتادونه نگاشتم
شروع کردم به نوشتن، مثل نامه هایی که جودی آبوت برای بابا لنگ دراز مینوشت، مثل چهل نامه کوتاه نادر ابراهیمی به همسرش
نمیدانستم که تو که هستی، کجایی و چه میکنی؟ اما نوشتم و همین مبهم بودنت، شوق نوشتنم شد
همیشه نوشتم
در تنهایی هایم، در شادترین لحظه هایم و هیچگاه فراموشت نکردم ، برای توییکه میدانستم یک روز میآیی و رمز و رازهایم را از اینجا میخوانی و نوشتم تا زیر و بم وجودم را لابلای این نامه ها بشناسی
نامه هاییکه زمانی هیچ مخاطبی جز خودم نداشت اما دفتر این نامه ها همیشه با من بود
کوه و دشت و صحرا ....جاده همیشگی تهران تبریز
لابلای دفتر پر از عطر گل های خشک شده است
آنقدر نوشتم تا اینکه یک روز آمدی
آنقدر بی صدا آمدی که خودم هم در آمدنت مردد بودم
آغاز شناختمان هم در سکوت بود و من این سکوت را دوست داشتم من بودم و تو و خدا...بی هیچ واسطه ای...بی هیچ گناهی
بعدها این سکوت شکست و در شبی که برف یکریز میبارید و همه جا سپید پوش بود، ما محرم شدیم در شب تولدت...شب یلدا
هدیه من به تو در کنار سفره عقدمان همین دفتر بود