گمشده
حسین آقا چند روز پیش گم شدی...
گم که چه عرض کنم ....در پارک بودیم که با اسکوترت جولان میدادی و هر از چند گاهی با لبخندی ما را که روی نیمکت نشسته بودیم نظاره میکردی تا اینکه یکدفعه ما را گم کردی اما ما تو را میدیدیم خواستم به سمتت بیایم که پدرت نگذاشت گفت کمی صبر کن ببینیم عکس العملش چگونه است؟
اول کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کردی و بعد شروع کردی به صدا کردن...بی انصافی هم نکردی فقط میگفتی بابا کجایی؟
بازهم صبر کردیم که دیدیم رفتی سراغ یک زن وشوهر و شروع به صحبت شدی و با هیجان دست هایت را تکان میدادی و بعد هم موبایل پدرت به صدا در آمد...
ما هم مشتاقانه به سمتت دویدیم و تو هم از شدت هیجان قرمز شده بودی...در دلم خوشحال بودم که اعتماد به نفست را از دست ندادی و شماره پدرت را که حفظ بودی را بی هیچ اشتباهی به آن زن و شوهر گفتی...در دلم خوشحال بودم که خودت را پیدا کردی...
دعا کن ماهم صبورانه و مطمئن خودمان را پیدا کنیم محمد حسین جانم....