دونده
این روزها برایم مثل یک دوی مارتون شده
مثل دونده ای که خسته است اما باز هم میدود
میدود تا به خط پایان برسد
من هم میدوم تا از زندگی جا نمانم
یک دستم در دست حسین است و دست دیگرم در دست همسرم...با هم میدویم
با اینکه از عزیزترین عزیزانم دورم ودر سخت ترین لحظه های زندگیم جای خالی
تک تک شان مثل تیغی گلویم را می فشارد اما باز هم لبخند میزنم
خیلی وقت است که دیگر اضطرابها و دگرگونیهای روحی ناشی ازین دوری از
جانم رخت بربسته است
شاید به خاطر حسین و مهربانیهایش باشد..
شاید به خاطر همسری که همیشه همدلم بوده و شاید هم به خاطر رفاقت بیشتر با خدا...
هر چه که هست حس میکنم که خدا را در زندگیم میبینم و در شرایط سختی هم که
برایم پیش می آید اطمینان دارم که مرا نگاه میکند و تنها نیستم....
این روزها که میگذرد هر روز تقویم را نگاه میکنم و هر روز میشمرم تا میرسم
به نیمه شعبان...
با انگشتم این روز را لمس میکنم و چشمانم را میبندم و نورا را تصور میکنم
گاهی هم میگویم شاید مثل حسین غافلگیرم کرد و زودتر آمد...
و بعد هم تصور آینده که قطعا سرشار از سرخوشی ها و سختی های این تازه وارد خواهد بود
گاهی سه تارم را به دست میگیرم که بیشتر گوشه دیوار در حال خاک خوردن
است و گاهی سراغ تارم میروم که در جعبه اش گوشه انباری جا خوش کرده و هر
از گاهی اگر حسینم امانم بدهد دستی بر آن میبرم
قلم هایم را میبینم که باید تراششان بدهم وخط های تازه تری بنویسم تا روحم تازه
تر شود اما نمیدانم که با وجود یک نوزاد فرصتی هم خواهد بود یا نه؟
کتاب خواندن و نوشتن هم که سکوت و آرامش خودش را میخواهد
به همه اینها با حسرت فکر میکنم اما نورا با یک تلنگر که بر وجودم وارد میکند
مرا به خودم می آورد و من هم محکم میگویم نه...
من قرار است بهترین هدیه را از جانب خدایم دریافت کنم و همه اینها به فدای عاقبت
بخیری فرزندانم و سربازی شان برای حضرتش ...
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین