کودکی
وقتیکه بچه بودم یادمه که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم و ببینم دنیا چه شکلی میشه اما الان حسرت روزهای پاک کودکی رو دارم که دیگه هیچ وقت بر نمیگرده روزهایی که بی خیال بودیم و شاد... .
چند روز پیش وقتی محمد حسین رو صبح از خواب بیدار کردم کلی ناراحت شد و گفت داشتم خواب تولد میدیدم و تا اومدم شمع رو فوت کنم بیدارم کردی منم بهش قول دادم که بعد از افطار براش کیک تولد درست کنم
عصر که شد منو برد تو آشپزخونه تا کیک بپزیم بعدش هم گفت کیک که بدون ژله نمیشه...منم یه ژله با طعم بهار نارنج و تکه های هلو براش درست کردم
بعد از افطار هم کیک روآورد گذاشت رو میز و برای خودش شمع و صندلی و دوربین عکاسی هم آورد و گفت امروز تولدمه
اومدم بهش بگم حسین جان اون یه خواب بود و تولد تو هم گذشته اما دیدم پسرم شاد تر ازین حرفهاست انقدر میخندید و خوشحال بود که منو برد به دوران کودکی خودم...دورانی که فکر میکنم هر کدوم از ما اگه بچه دار بشیم دوباره برامون بر میگرده و میتونیم دوباره تجربه اش کنیم
وقتی شادی اش رو دیدم احساس کردم خدا داره به ما اجازه این رو میده که شادی های کودکانه رو از نو داشته باشیم اینه که ما هم کلی باهاش همراهی کردیم و فیلم گرفتیم و فشفشه روشن کردیم و ... خندیدم.
بعدش هم یه سنگ شیشه ای آورد و به ما گفت این سنگ چون توی نور برق میزنه سنگ آرزوهاست که آرزوهای شما رو بر آورده میکنه که یک دفعه باباش گفت من آرزو دارم اسباب بازیهای حسین بره تو اتاقش و حسین هم در عرض سه سوت آرزوی باباش رو برآورده کرد و خونه رو مثل دسته گل کرد ... .
حرف زدن محمد حسین هم جالب شده...یک مقدار لهجه اصفهانی پیدا کرده یعنی این لهجه بیشتر تو کلمات خاص دیده میشه و یک سری اصطلاحات خاص ...بعضی وقتها هم بعضی کلمات رو خیلی بد ادا میکنه و فکر میکنه مثلا داره اصفهانی حرف میزنه وقتی هم که بهش میگم درست این کلمه رو ادا کن میگه مامان جان، من و بابام اصفهانی هستیم ما باید اینجوری حرف بزنیم
اینو میگن الگو پذیری از پدر...روز به روز هم بیشتر داره از پدرش الگو میگیره و بهش وابسته تر میشه...
از اینکه انقدر رابطه اش با پدرش خوبه و اون رو الگوی خودش قرار میده خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم ...اما ازون جایی که هیچ مامان و بابایی بی نقص نیستن باید خیلی مراقب الگو بودن خودشون باشن از جمله همسر من
از وقتی نورا به دنیا اومده ما خیلی کمتر برای محمد حیسن وقت گذاشتیم کتاب خوندن، کاردستی، حرف زدن ها و شوخی های دوتایی...همه و همه کم رنگ تر شدن
توی ماه رمضان هم چون باباش روزه بود به خاطر گرمای هوا نمی تونست ببرتش پارک... .
اما پسرمون همه اینها رو میبینه و چیزی نمیگه...
مثل همیشه بهش میگم بهت افتخار میکنم حسین جان مثل اسمت بی نظیری... .