دنیای تو
این روز ها پسرم میاد و دو تا ماشین دست خودشه و دوتا هم دست من میده تا با هم ماشین بازی کنیم...کار هرگز نکرده
اما وقتی میبینم که از بهم خوردن ماشینها و ویراژ دادن ها چه لذتی میبره منم غرق شادی میشم و مثل خودش شلوغ میکنم و بچه میشم
یه همکلاسی داره که قادر به راه رفتن نیست و با واکر راه میره و به تازگی هم عمل پا داشته به همین مناسبت مامانش یه سفره حضرت رقیه تو مهدشون برگزار کرده بود
بهش گفتم حسین جان با زهرا خیلی مهربون باش و هر کمکی که از دستت برمیاد براش بکن
دیروز اومده میگه به زهرا گفتم برات میخوام یه عروسک کوچولو بخرم
میگه زهرا گفته تو خونه که گریه کردم بابام زده تو گوشم و بهم گفت که میخوام برم خودکشی کنم
حسین میگه مامان خود کشی چیه؟ و بعد هم ادای راه رفتن زهرا با واکر رو در میاره
غصه های خودم کم بود، غصه زهرا هم بهش اضافه شده...گلو درد عصبی گرفتم بسکه بغض و اشک اومده سراغم
اومده بهم میگه: مامانٍ زهرا موهاش زرده و بعضی از مامانهای دیگه هم کلی موهاشون رو زیر روسری خوشگل میکنن
(من با اینکه چادری نیستم اما به حجاب و پوششم مقیدم)
بهش میگم حالا مدل من خوبه یا مدل اونا؟ میگه اونا خوشگل تر میشن اما مامان، تو خیابون که نامرحما هستن مدل شما خوبه
پ.ن 1:نورا اولین سرماخوردگی زندگی اش رو داره تجربه میکنه و 3 روزه که داره سرفه های خشک میکنه دیروز که خس خس سینه اش رو شنیدم بردیمش دکتر که مبادا اونم مثل حسین به آسم کودکی مبتلا شده باشه و نیاز به اسپری داشته باشه که نبود خدا رو شکر و خس خس از بینی بود نه ریه...سه روزه که دارم بهش به دونه و قدومه و آویشن عسل و پر سیاوشان وبخور پونه میدم امیدوارم با همین ها خوب بشه تا مجبور نشم دیفن هیدرامین و گایا فنزین تجویزی دکترش رو بهش بدم
پ.ن2:این روزها پر از اشکم و آه...مامان بزرگم کسی که بزرگم کرد و عمری رو کنارش زندگی کردم تو بیمارستانه و حال خوشی هم نداره منم ازین راه دور فقط بغض میکنم و همراه بارون گریه میکنم...آخرش این غربت کار خودش رو میکنه...کاش زودتر آخر هفته بشه برم تهران..لطفا برای مامان بزرگم حمد شفا بخونید