گاهی نمی شود
گاهی نمیشه
به همین راحتی
چند روزه که تو رویای قدم زدن تو حال و هوای مشهد امام رضا به سرمی یری
چند روزه که داری زنگ میزنی به آژانسهای هواپیمایی
و بالاخره میشه
بار و بندیلت رو میبندی و آماده میشی و میری فرودگاه
انقدر ذوق داری که دوتا بچه هات رو میشونی تو کالسکه و همراشون روی زمین لیز فرودگاه سر میخوری
اما میفهمی که پنج ساعت تاخیر داری
اما بازم خوشحالی...صلوات شمار از دستت نمی افته
میری کنار پنجره و مه غلیظ رو تماشا میکنی
تمام لبخندت روی لبت می ماسه
بعد از پنج ساعت انتظار میفهمی که توی این مه غلیظ همه چیز باطل میشه و اول از همه بلیط پروازته...
شب به نیمه رسیده
دست خالی بچه هات رو به آغوش میکشی و بر میگردی خونه...
گاهی نمیشه...
واقعا نمیشه
و حرفی با حضرتم:
هربار که به غربت خودم فکر میکنم قربت به شما آرامم میکند
خواستم بعد از دو سال دلتنگی زائرتان بشوم اما نشد میدانم که من با تمام کاستیهام شاید لایق دیدار شما نباشم
اما پسرم دو روز است که برای دیدارتان لحظه شماری میکند
خواستم بدانید که خیلی دوستتان داریم