بهار
بهار امسال هم رسید
شکوفه ها همه جا را گلباران کرده اند
اصلا عطر همین شب بوی سفید رنگم که شبها نفسم را تازه میکند برای بهار کافیست
اما من بهاری نیستم این روزها...
چند روز بعد از تولدم بود که مادر بزرگم راهی آی سی یو شد
وبلاگ من روز نوشت زندگی ام نیست که وقایع زندگی شخصی ام را در آن ثبت کنم
اما نمیتوانم از مادربزرگم برای حسین و نورا ننویسم
مادربزرگ عزیزم که بیشتر از یک ماه است که میهمان تخت آی سی یو است و ذره ذره وجود نازنینش در حال آب شدن
مادربزرگی که در تمام سالهای کودکی ام و در تمام مدتی که مادرم شاغل بود بار نگهداری مرا به دوش کشید و حالا...
چه می توانم بکنم به جز دعا
بیست و هشت اسفند ماه دندانهای دخترم جوانه زدند و نزدیک به یک ماه است که به کمک در و دیوار و مبل و میز می ایستد
می ایستد و به جای من از ته دل لبخند میزند
بهاری پر از خیر و برکت داشته باشد