سالها
رمضان هفتاد و هفت، تهران
با عینک ته استکانی ام نشسته ام و جزوه های کنکور رو زیر و رو میکنم و از روزه معافم اون هم به خاطر عینک ته استکانی ام
رمضان هفتاد و نه، تبریز
نزدیک افطاره و همگی تو خوابگاهیم و یه سفره دوازده نفره توی اتاق پنج نفرمون پهنه و همه به اتاق ما دعوتن...من دیگه روزه میگیرم چون شماره چشمهام ثابت شده...نزدیک افطاره همه مشغول تدارک افطاری ان...شاید روزه دار ها بیشتر از چهار یا پنج نفر نباشن اما اصلا مهم نیست... مهم اینه که هممون با مهر، کنار سفره ای که خدا برامون پهن کرده نشستیم و داریم حظ لحظه هامون رو میبریم...همگی مهمانیم
رمضان هشتاد و سه، اصفهان
اولین سحرها و افطارهای دو نفره به همراه سکوت و آرامش محض...قران و دعا ... و همه چیز منظم ،مهمانی ها، خواب ، بیداری
رمضان نود و دو، اصفهان
نزدیک افطاره، کتری از شدت قل زدن در حال منفجر شدنه،همسرم خواب و بیداره که حسین از توی اتاقش فریاد میزنه که نورا خراب کاری کرده و باید عوضش کنیم توی دهانش هم پر از خورده پا ک کنه
اذان رو میگن، حسین میاد تو آشپزخونه و منتظر آب جوش زعفرونی شه،اما حاضر نیست، نورا دست پدرشه و آشپزخونه هم به دست من و هیچ چیز سرجای خوش نیست
اما یه چیز سرجای خوش داره برق میزنه و اون هم لطف خداست...دلم میخواد قلمم رو تو دریایی از مرکب فرو ببرم و این لطف ها رو بنویسم، تا یادم باشه که خدا، همیشه کنار من و زندگیمه
رمضان سالهای آینده رو هم به دست خودش می سپرم
تا یار که را خواهد و میلش به که اُفتد...!