خاطرات
یکی از دوستهام که هم رشته ای هم بودیم الان داره دکترا میخونه تو همون دانشگاه خودمون ، توی تبریز سرد
یه عکس از خودش گذاشته بود تو ف بوک که تو حیاط خوابگاه بود، کنار یه عالمه برف خلاصه عکسش من رو برد به سالهای قبل
دلم خواست یک لحظه هم که شده برگردم و یا نه چند روزی رو از زندگی ام مرخصی بگیرم و کوله بارم رو ببندم و تنهایی برم تبریز...برم خوابگاه...برم پیش تمام خاطرات گذشته ام
اما تصورش هم غیر ممکنه...منی که ازین اتاق به اون اتاق که میرم چهارتا پای کوچولو هم ریز ریز دنبالم میاد حالا تنهایی کجا میتونم برم ؟
یادمه هربار که میخوستیم بریم تبریز، نیم ساعت قبل از حرکتمون همگی تو ترمینال حاضر میشدیم و برای خانواده هامون دلتنگی میکردیم که دوباره وقت رفتن رسید...یادمه پدر یکی از بچه ها بهمون گفت قدر این روزهاتون رو بدونین یه سالهایی میرسه که حسرت این روزها رو میخورین، دوستم به پدرش گفت مطمئنم که حرفتون یه شوخی بیشتر نیست
اما همون دوستم الان استرالیا ست و همین چند روز پیش که باهاش حرف میزدم میگفت حسرت اون سالها و روزهای با هم بودنمون رو دارم...چقدر هممون دور و تنها شدیم
سالهاییکه هیچ مسئولیتی نبود به جز درس خوندن
سالهاییکه که اوج مستقل بودنمون بود و پخته شدن...
یادمه هربار که میرسیدیم تبریز هنوز سپیده نزده بود و انقدر هوا سرد بود که تا وقتی که میرسیدیم به خوابگاه، دستها و پاهامون از سرما سر میشد
یادمه یه بار توی راه پلیس اتوبوسمون رو گرفت و گفت بار قاچاق داره و ما رو ساعت دو نیمه شب تو یه قهوه خونه وسط راه پیاده کرد و ما انقدر ایستادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد که ما رو سوار کنه اما چه سوار شدنی، تا خود صبح تو اتوبوس ایستادیم و از سرما لرزیدیم
اما هر بار که میرسیدیم انقدر با بچه ها خوشحال بودیم که سختی ها دوباره از یادمون میرفت و هیچ وقت شب یلدای سال هشتاد و یک رو فراموش نمیکنم
قرار بود که اون روز، روز عقد ما باشه...
روز قبلش من راهی تهران شدم و فردای روز عقد هم به خاطر امتحان راهی تبریز...
وقتی رسیدم تبریز دیدم که تمام بچه ها برام جشن گرفتن و به خاطر من که نبودم جشن شب یلدا رو هم، همون شب برگزار کردن
وقتی هم که موقع تفال به حافظ رسید ، قسمت من شعری بود که اسم همسرم هم توش بود:
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
....
سالهای زندگی در حال گذره و با گذشتش هم تبدیل به خاطره میشه
اما یاد آوری تمام این خاطرات که هیچ وقت تکرار نمیشه، من رو فقط دلتنگ تر و دلتنگ تر میکنه
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره
نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی .... به اشکی ناریخته می ماند