اسفند
بازهم گل کاشتی نورای من...
اما گلت این بار از نوع خاردارش بود...
همین چند ماه پیش بادکنک یکی از بچه ها رو نابود کردی، وقتی صدای نابود شدنش رو شنید، از کلاس اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن...تمومی هم نداشت
رفتم و براش یه کتاب خریدم با یه بادکنک قرمز...توش هم نوشتم از طرف نورا
خلاصه از طرف تو معذرت خواهی کردم
اما دیروز قضیه فرق داشت ، تو استراحت بین دو کلاس و شلوغی بچه ها، یکی از دخترا اومد بغلت کنه که دستش رو از رو لباسش گاز گرفتی...اونم دوید طرف مامانش و جیغش رفت به هوا
قفل کرده بودم... اما یه آن خودم رو زدم به ندیدن، بغلت کردم و بردمت بیرون
اما دل تو دلم نبود ...از دور مواظبش بودم که اگه خراشی هم رو دستش افتاده برم جلو و کاری بکنم که خدا رو شکر چیزی نبود
برای اولین بار توی زندگیم برای اینکه جوابگو نباشم وشرمنده نشم خیلی راحت خودم رو زدم به ندیدن و نفهمیدن....
اما دیگه این کار رو نمیکنم، چون میدونم که عاقبت عمدا ندیدن و نفهمیدن خود کوری و نفهمیه...
مثل خیلی اندک در این روزها....
عکس: هشتم اسفند ماه ساحل آرام بوشهر
پ.ن :
* این روزها اسفند جان زمین است..مادری است که در بطنش بهار هیاهو میکند..کاش هوای این زمین را بیشتر داشته باشیم..خانه محل شستن قالی ها و فرشهای بزرگ نیست آن هم با آب آشامیدنی...میتوان به جای آب داغ، با آب ولرم هم زمین و در و دیوارها را تکاند و خیلی میتوان های دیگر در اینجا