وقتی که...
وقتیکه غذا خوردی و سیری و حالا نوبت غذا خوردن من میشه و تو هر گونه تلاشی میکنی تا نزاری من غذام رو بخورم
وقتیکه سرحالی و من در اوج خستگی و هر کاری میکنی تا نزاری من یه لحظه هم چشم هام رو روی هم بزارم
وقتیکه برادرت کلی تکلیف و کاردستی داره و هر کاری میکنی تا اون نتونه کارهاش رو با دل خوش انجام بده
وقتی که میری روی کله مبل می ایستی تا عکسهای قاب شده روی دیوار رو گاز بزنی و منهدم کنی و یک مرتبه سقوط آزاد میکنی روی سرامیک از سرت خون میاد
وقتی که توی کوچه و خیابون سرت رو میندازی پایین و مثل فرفره از دست ما فرار میکنی و از شدت خوشحالی جیغ میکشی اما بعدش میخوری زمین و گریه میکنی
وقتیکه توی شیرینی فروشی می افتی به جون شیرینی های سلفون شده و روکش اونها رو پاره میکنی و شیرینی هاش رو پخش زمین میکنی و آقای فروشنده مهربون فقط لبخندت رو میبینه و میگه فدای سرش
وقتیکه توی فروشگاه از روی ظرفهای روغن بالا میری و یه دفعه همه باهم روی زمین واژگون میشین
و برای خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار، من که مامانتم رسما کم میارم
اما وقتی که می ایستی پشت پنجره رو به کوچه با خودت تکرار میکنی و میگی بابا بیا
وقتیکه داری خودت غذا میخوری و قاشقت رو به زور میاری سمت لبم و میگی به به بخور
وقتیکه دنبال من و بابات میدوی و جلوی پامون کفش و دمپایی جفت میکنی
وقتیکه داداشت میخوابه و میری براش ملافه میاری و میندازی روش و میگی ایسین (حسین)لالا کرده
وقتیکه نصف شب از خواب بلند میشی و میگی ایسین کو؟؟؟
و خیلی از وقتهای دیگه که بسیارند و بسیار
من که مامانتم انقدر ذوق زده میشم که تمام کم آوردن هام رو فراموش میکنم دختر خوبم...
پ.ن: وقتیکه این شاخه های آبشار طلایی قد میکشند و میدوند تا به ایوان طبقه سوم برسند یعنی که بهار بوی بهشت میدهد