مرد کوچک
محمد حسین، از آن دسته پسرهایی است که برای انجام کارهایش اجازه میگیرد
مثلا برای حیاط رفتن...برای کامپیوتر یا تبلت...برای تلفن زدن و...
خیلی وقتها میشود که بنابر دلایلی اجازه انجام کاری را ندارد و ممکن است، ممکن که چه عرض کنم، حتما این اجازه ندادن های ما، به مذاقش خوش نمی آید و گاهی پیش می آید که اوهم کوتاه نمی آید و اصرار پشت اصرار....
این جور وقتها که میشود دلایل اجازه ندادنم را دوباره برایش میگویم و سر آخر هم می گویم تو برای انجام این کار اجازه نداری اما اختیار انجام دادن آن در نهایت با خودت است
این جور وفتها هم دوحالت پیش می آید...اگر خیلی به انجام آن کار مایل نباشد، قانع میشود و و کمی هم دلخور و بعد هم بی خیال ادامه ماجرا
اما اگر به دنبال انجام آن باشد مینشیند و اشک های قلمبه اش را نثارمان میکند و هر چقدر هم که یادآورش میشوم که جان مادر،من اجازه ندادم اما اختیار انجامش را که به خودت سپرده ام ...راضی نمیشود و میگوید این طور نمیشود تا نگویی اجازه میدهم، من آن را انجام نمیدهم و اشک پشت اشک....
این جور وقتها که میشود یک احساس عظمت و قدرت شگرفی در مقابل پسر شش و نیم ساله ام پیدا میکنم و ته دلم قند آب میشود که بله...پسرم، سلسله مراتب انسانها در زندگیش را درک میکند و...
و از طرفی هم به دلایل شرایط خاصی که داشته ایم، محمد حسین بسیار به ما وابسته است، پسرم هیچ وقت از ما دور نشده و به همین دلیل طاقت دوری از ما را هم ندارد و گاهی می آید و زیر گوشم زمزمه میکند که "مامان، من اگه روزی عروسی هم بکنم به عروسم میگم وسایلش رو بیاره تو اتاق خودم..این جوری ما هیچ وقت از هم دور نمیشیم"
اگر خدا بخواهد و فردایی را برای ما رقم بزند، می دانم که که تمام این تعلقات و وابستگی ها رنگ دیگری به خود خواهند گرفت...
پسرک بزرگ میشود و مرد میشود و مثل تمام مردها، وارد زندگی خودش میشود
آرزو میکنم مرد کوچک زندگی من، وقتی که بزرگ شد، آنقدر قوی و مستقل شود که انجام تمام کارهایش به اذن و رضای خدا باشد و بعد هم با مشورت نازنین زندگی اش....وای که چقدر من،برای آن روز، ذوق میکنم
پ.ن:این را نوشتم به بهانه روز پسر...روزی که در تقویم قلبم است