اعتماد
نورا یکساله که بود پاستلها و مداد شمعی های برادرش را می جوید و خورد میکرد
این شد که جمعشان کردم
اما چند روز پیش که محمدحسین برای کاردستی پاستل هایش را می خواست ، نورا جان هم وسط ماجرا رسید
من هم خیلی سریع پاستلها را جمع کردم
اما نورا دیده بود و میخواست
گریه میکرد و می گفت نقاشی، می گفت مداد رنگی، می گفت مداد خوشگله، و مدام اشک می ریخت
محمدحسین هم که خیلی دلش برای خواهرش سوخته بود اصرار داشت که پاستلها را به او بدهیم می گفت نورا بزرگ شده و میتواند نقاشی کند و شاید دیگر آنها را نخورد
و این شد نورا به پاستلها رسید
کتابش را باز کرد و شروع کرد به رنگ آمیزی، فقط رنگ میزد و چشم چشم دو ابرو میخواند
و یکبار هم نشد که پاستلها را به سمت دهانش ببرد
حس کردم که حس اعتمادم را از دست داده ام اما پسرم به من یاد داد که نورا بزرگ شده است و ما باید به او اعتماد کنیم
دلم میخواهد این حسم را در مورد دیگران هم بازیابی کنم، نمیشود به خاطر یک خطا، دیگر ندید و اعتماد نکرد
روزگار استاد چیره دستی است
روزگار، انسانها را عوض می کند....
پ.ن:
قصه حر بی نظیر است
حر به طمع دنیا آمده بود، امام حسین میتوانست چشمهایش را به روی حر ببندد و اورا به حال خودش رها کند چونکه برای حر دنیایی نداشت...
اما امام حسین به دل حر اعتماد کرد و تکانش داد، حر هم به امام اعتماد کرد، به انسانیت، به اخلاق، به مردانگی، به خوبی پایدار، به آخرتی که ندیده بود...حر هم به امام اعتماد کرد و این اعتماد آنقدر به دل و جانش نشست که شد حربن ریاحی، شد نماد آزادگی
- ۹۳/۰۸/۰۷
- ۵۷۸ نمایش