پاییز
در چهار باغ، قدم میزنم، تنهای تنها، به سنگفرش های خیابان نگاه میکنم، بادی می آید و میرود زیر پوست برگهای به زمین نشسته، آنها هم پیچ می خورند و به هوا پرتاب میشوند
باد که تمام میشود، کمی آنطرف تر برگ ریزان میشود
برگ ها دانه دانه ، زمین را فرش میکنند و زمین و آسمان هم میشود پر از زرد و نارنجی
دلم میخواهد بچه ها ببرم لای این برگها بنشانم و چیلیلک چیلیک ازشان عکس بگیرم
به خانه که میرسم یک قوری چای «به» دم میکنم
و به پاییز فکر میکنم که آنهم فصلی از زندگی است
تولد سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم
با خودم فکر میکردم که مادرم، بیست هایش را تمام کرد
با خودم می گفتم که این سی سالگی چقدر زود و بی مقدمه آمد
و حالا مادرم پنجاه را هم به نیمه رسانده
خیلی ها را میبینم که از میانه سال شدن و پیری هراس دارند
و از دانه دانه موهای سپید و چین و چروکهایی که به صورتشان نقش بسته است
خیلی ها را دیده ام که به جنگ این چین و چروکها میرند و خوش ندارند که تعداد سالهای عمرشان را برای کسی بر ملا کنند
چند روز پیش به مادرم گفتم که از آمدن شصت سالگی و از گذر این ماهها و سالها نمیترسی؟
لبخندی زد و گفت اتفاقا این سالها هم شیرینی خودش را دارد، خودت که تجربه کنی حسش میکنی
دلم میخواهد من هم مثل تو باشم مثل تو که پیری را هم فصل شیرینی از زندگی میدانی
جایی خواندم:
عکس: آذرماه هشتاد و هشت...تو هم فصل فصل، بزرگ میشوی