دلتنگی
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۲ ق.ظ
قرار است که بعد از دو ماه چشم انتظاری و دلتنگی، مامان جانشان بیاید.
به محض شنیدن اولین صدای ماشین حسین می رود لب پنجره و یک تاکسی زرد میبیند و از خوشحالی فریاد می زند.
بد و بدو از پله ها سرازیر میشود، می رود وسط کوچه.
ساک مامان جان را میگیرد و لخ لخ روی زمین می کشد و از پله ها بالا می آید و با تمام وجودش لبخند می زند.
نورا هم کنار در ایستاده و از خوشحالی جیغ میکشد و به محض ورود مامان جان، ذوق می کند و اداهای ریز و درشت در می آورد.
مامان جان را رسیده و نرسیده می برند داخل اتاقشان و هر کدام از چیزهای جدیدی که مامان جانشان ندیده رونمایی می کنند
و بعد هم شروع می کنند به تعریف کردن از تمام وقایع، حسین با آب و تاب حرف میزند و نورا هم ادامه میدهد، همان کلمات و حرفهای محمد حسین را... .
کی اینها، اینهمه بزرگ شدند که من نفهمیدم... .
سلام
دیدن این صحنه آرزوی دخترک میشه . چون هیچ مادربزرگی رو تجربه نمیکنه. مادربزرگهایی که هردو خیلی زود از دنیا رفتند. خیلی دلم براش میسوزه چون خودم سالها مادربزرگهای خوبی داشتم. حتی هنوز مادربزرگ پدری من زنده است که خب البته زمینگیره و توی رختخواب.
بچه ها انگار خیلی زودتر از اونی که فکر میکنیم بزرگ میشن. خیلی زود