طلب
خواسته های نورا برایش خیلی عزیزند.
یعنی اگر چیزی را بخواهد، تمام تلاشش را خرج می کند تا آن را به دست بیاورد.
در انجام کارهایش هم همینطور است تا کاری را به درستی تمام نکند و نتیجه اش را با چشمهایش نبیند آن را رها نمی کند.
به نظرم این یک ویژگی خوب و بارز است که می شود با آن یک نفر را تحسین کرد.
اما اشکال کار اینجاست که چیزهایی که این دختر فلفل نباتی، در طلب آن می باشد گاهی مواقع مضر و خطرناک و بی جاست.
اینکه کاردستی برادرش را که خیلی هم برایش زحمت کشیده را بر می دارد و مال خود می داند، و در مقابل هم کاملن مراقب است که مبادا برادرش به اسباب بازی های او نزدیک بشود.
اینکه در پارک بازی، دوچرخه و چهارچرخه بچه های دیگر رانشان میکند و گمان هم میکند که اینها متعلق به اوست و احتمالا اشتباهی رخ داده که حالا دست این بچه بی نوا افتاده، مرا یاد قصه فلسطین و اسراییل می اندازد.
ما هم در این جور مواقع تمام تلاشمان را می کنیم که به طلبش نرسد، اول از همه حواسش را پرت میکنیم و بعدهم دنبال یک جایگزین مناسب می گردیم.
و اگر این اتفاقها رخ ندهد و چیزی نظرش را جلب نکند و کماکان لجاجت بکند، ما مجبور می شویم که مجابش کنیم و در نهایت هم او با چهره ای غمگین گریه می کند... گریه ای که بهتر از لبخند است
لبخند ناشی از داشتن دارایی های بی جا.
اما لحظاتی هم هست که راضی میشود مخصوصا با یک جایگزینی که برایش تازگی هم دارد، در این جور مواقع شروع میکند به سخنرانی کردن که بله، آن چیزی که نورا می خواست برایش بد بود و بعد هم مضراتش را تند تند می گوید و یا اینکه نورا نباید به وسایل نی نی دست بزند چون نی نی اجازه نمی دهد و ناراحت میشود و ...
و در این جور موارد است من هم می فهمم که دخترم یک چیزهایی را می داند و آنقدر ها هم دور از ماجرا نیست.
و یاد قصه زندگی خودمان می افتم
اینکه ما هم در روزمره خودمان یک چیزهایی را می خواهیم و طلب می کنیم
گاهی صلاح و بخت یار می شود و به دستش می آوریم.
گاهی به خاطر نداشتن و نرسیدن ، مبارزه میکنیم و رنج میکشیم و غمگین می شویم.
گاهی هم خدا ما را چشم انتظار می کند، و ما کم کم صبور می شویم و یک روزی خودش پاداش آن صبر را با چیزی که خواسته بودیم و گاهی بهتر از آن پاسخ می دهد.
کاش ظرف و گوهر وجودمان آنقدر غنی باشد که هم طلب را بفهمیم و هم رسیدن و نرسیدن و گهگاهی دیر رسیدن را.
شعر هم، شعر قیصر امین پور:
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
- ۹۳/۱۱/۱۲
- ۵۶۲ نمایش